ارسالکننده : عبدالله در : 90/8/14 7:25 عصر
قفس دردهایش را با پرنده می گفت و پرنده نوازشش می کرد. قفس دیگر آن قفس کهنه ی فرسوده نبود. جوان شده بود، زیبا شده بود، شاد شده بود. قفس سراسر عشق و سراسر قدردانی شده بود. پرنده زندگی دوباره ای به او داده بود.
پرنده درددل هایش را با قفس می گفت، با او هم صحبت می شد و قفس خوشحال بود که برای پرنده ذره ای هرچند کم شادی آور است.
پرنده غمگین بود. پرنده تنها بود. پرنده زخم های زیادی روی بالش داشت. ولی باز هم بلند پرواز می کرد و خود را به بیچارگی نمی زد و هیچ گاه برای فرار از تنهایی اش وارد قفسی نمی شد. پرنده بزرگ بود و قوی و قفس این دست پرنده ها را دوست داشت. پرنده گاهی ساکت می شد و کمی در خود فرو می رفت و بعد می پرید. قفس در زمانی که پرنده نبود غمگین می شد، خیلی. آن قدر که می خواست خود را از آویز کنار دیوارش پرت کند روی صخره های پایین خانه تا همه ی چوب هایش بشکنند. ولی وقتی پرنده با لبخند و نغمه های زیبایش بر می گشت آن قدر خوشحال می شد که فکر می کرد خودش هم پرنده شده است. ولی در هر حال او یک قفس بود. قفسی که می دانست خانه ی این چنین پرنده ای نخواهد شد. پرنده قفس را دوست داشت، و این دوست داشتن هرچند کم، به قفس امید می داد، امید و نشاط. هر چند...
قفس راه تازه ای است
برای بودنم کنار خود
برای با تو بودنم
و لحظه ای شکفتنم
و میله های محکمش
معلمی برای ایستادنم
کلید این قفس صدای توست
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
مریم اخوی
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 90/8/11 7:17 عصر
صدای ناله هایم بیرون نمی روند
در را قفل کرده ام
ناله ها تنها چوب های پوسیده ی کلبه را می لرزانند
اشک هایم از پشت پنجره دیده نمی شوند
پرده ها را کشیده ام
اشک ها تنها آتش کلبه را وحشی تر می کنند
فریادهایم با صاحب کلبه شنیده نمی شوند
درزها را گرفته ام
فریادها تنها در کلبه می پیچند و به گوش خودم باز می گردند
...
رهگذری سیگار به دست و بی تفاوت از کنار کلبه می گذرد
عزیزی در خانه اش شادمان می خندد
و دیگری در خواب است
...
ای که مکرر می روی
پژواک قدم هایت
کلبه را ویران می کند
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار،
شعر
ارسالکننده : عبدالله در : 90/8/9 5:29 صبح
قفس کوچک قدیمی با خود می گفت: باید سعی کنم برای پرنده ام خانه ی گرم و نرم تری باشم، آبش را فراهم کنم و دانه اش را و تاب بخورم تا کیف کند. بعد کمی به فکر فرو می رفت: اگر با منقارهایش تن چوبی مرا هم خراش داد، اشکالی ندارد، نباید به روی خودم بیاورم، او این گونه استراحت و بازی می کند وخستگی های هر روزش را از تن بیرون می کند. نباید آن گونه رفتار کنم که مرا قفسی پیر و فرسوده ببیند.
قفس کوچک هر روز تمرین می کرد که این کارها را درست انجام دهد، ولی شب ها شرمنده و ناراحت بود از این که نتوانسته آن چنان که لیاقت پرنده ی زیبا و بلندپرواز است ظاهر شود. قفس هر شب خود می گریست و صدای ناهنجار چوب های کهنه اش به گوش می رسید. پرنده هم هر روز به او سر میزد و هر روز هم تکرار می کرد هیچ گاه در هیچ قفسی نخواهد ماند. پرنده به قفس می گفت که تو استراحت گاه موقت منی نه قفسم! قفس نمی خواست قفس باشد، قفس دوست داشت برای پرنده خانه ای دوست داشتنی باشد، قفس همه ی تلاشش را می کرد، قفس امیدوار بود. اما قفس حقیقت تلخی را فهمیده بود، این که اگر پرنده چند صباحی نزد او آمده است برای این است که دلش به حال چوب های پوسیده ی او سوخته است. قفس فهمیده بود که وقتی کمی چوب هایش تمیز شوند، پرنده خواهد رفت، برای همیشه؛ ولی نمی خواست این را باور کند.
با بال و پرت مگو که ماندن ننگ است
فریاد مزن که آسمان خوش رنگ است
برگرد پرنده دل به پرواز مبند
این جا دل یک قفس برایت تنگ است
میلاد عرفانپور
پی نوشت:
دلم تنگ است
تنگ تر از دل فرمانده جنگی که سربازانش در حال فرار از جبهه اند
و خواهش و ناسزا و خطابه های حماسی اش اثری ندارد
پی نوشت2:
جوهر حرف هایم تمام شده است یا دلت دیگر نقش جوهر را نمی پذیرد؟
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 90/8/5 6:0 صبح
دیر شد و من عجله داشتم خیرخواه بود و مکرر می کرد و وقتی پاسخ مرا دید خاموش شد خاموش خاموش خاموش حتما رنجیده حتما عصبانی پر از خداست و کمی را تحمل نمی کند ای کسی که مرا به خود خوانده ای خود هدایتم کن شیطان شیطان ش ی ط ا ن در این میان شیطان و دیازپام شیطان و دلخوری شیطان و دوری و کینه چهل شب به خود خواندی مرا پس خود هر روز بخوان مرا نگذار وعده ات انکار شود نگذار دیر شود نگذار سریع شود و نگذار بنده ی عزیزت برنجد و نگذار بنده ی کوچکت بی اعتبار شود در برابر بنده ی عزیز ات قول ها به حساب یاری تو وگرنه ناتوان تر و ناتوان تر و ناتوان تر
پی نوشت: خاموشی سجاده تسبیح دل تنگ نگاه پرامید قرآن کهنه ی جیبی رجال لا تلهیهم تجارة و لابیع عن ذکر الله و اقام الصلوة لیجزیهم الله احسن ما عملوا و یزیدهم من فضله والله یرزق من یشاء بغیر حساب والذین کفروا اعمالهم کسراب بقیعة یحسبه الظمئان ماء حتی اذا جاءه لم یجده شیئا و وجدالله عنده فوفاه حسابه والله سریع الحساب و من لم یجعل الله له نوراً فما له من نور 335
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار،
جریانسیالیکذهنبیمار
ارسالکننده : عبدالله در : 90/8/3 9:0 صبح
پرنده هر از چندی باز می گشت و بالای قفس چرخی می زد و به قفس نگاهی می کرد. دل قفس دوباره جوان شده بود، آرزوی دوری در دلش شکل گرفته بود که شاید این پرنده بیاید و در کنار او بنشیند و یا نه شاید زمانی بیاید و نزد او بماند. و با این خیال ها دلش پر از شیرینی اضطراب آلودی می شد که به ظاهرِ کهنه و فرسوده اش نمی آمد.
روزها همین گونه گذشت تا زمانی که ناگهان پرنده آمد و در ناباوری قفس کنارش نشست. منقارهایش را به چوب های پوسیده اش مالید و به او لبخند زد و برایش از نغمه های زیبایی که می دانست خواند. پرنده آمده بود، بال هایش را بسته بود و نشسته بود بر در قفس. قفس سرشار از شعفی بود که برای مدت ها از یاد برده بود. سعی می کرد چوب هایش بیشتر نپوسند و وقتی باد می وزد زیاد غژغژ نکند. پرنده هم لبخند می زد و پوسیدگی ها را با منقارش از تن چوبی قفس ذره به ذره می کند.
پرنده زیبا بود و مهربان. بلند پرواز هم بود. هرگز این همه پایین نمی آمد تا لابه لای ویرانه ای درون صخره ها. جای او اوج آسمان و میان قله ها بود. پرنده یک جا بمان نبود، دلش بزرگ بود و می خواست تا بلندترین جاهای دنیا پرواز کند. قفس که این ها را می فهمید غمگین می شد و مضطرب. می ترسید از روزی که استراحت پرنده تمام شود و پرواز کند و برود برای همیشه. شب ها که پرنده پیشش نبود از این غم ناله می کرد، طوری که از همه ی چوب هایش صدا می آمد و پرنده صبح ها می گفت خواب دیده است که صدای غژغژ از جایی می آید...
پی نوشت:
قفس
قفس این قفس این قفس...
پرنده
درخواب از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش
که خود
به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس.
احمد شاملو
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 90/7/28 10:58 صبح
یکی بود یکی نبود...
یه روزی روزگاری یک قفسی بود چوبی، قفسی کهنه که چوب هایش در حال پوسیدن و از هم گسیختن بودند. قفسی آویزان شده در حیاط خانه ای متروک و تنها در لابه لای صخره های یک کوه دور از شهر. جایی که کم تر پیش می آید انسانی عبور کند یا پرنده ای از آسمان فرود بیاید. قفس زمانی برای خود ارزشی داشت، قفس زیبا و گران قیمتی بود. ولی از وقتی صاحبخانه رفته سال ها گذشته و الان از آن همه غرور و زیبایی و بهای قفس چیزی باقی نمانده است. روزگاری کبوتری خواست به این قفس بیاید، آن زمان هنوز قفس چندان درب و داغان نشده بود. یعنی قفس از کبوتر خواست که بیاید و بماند، یعنی قفس خیلی منتظر ماند که کبوتر بیاید و بماند، وکبوتر آمد ولی... . مهم نیست. پرنده های زیادی از کنار این قفس گذشتند و گاه گاهی قفس دلش برایشان کمی تنگ می شد. ولی قفس به تنهایی عادت کرده بود. قفسی تنها و قدیمی که باد تکانش می داد و تمام بدن پیرش را به درد می آورد و باران تنش را مریض کرده بود. شب ها هم با دل تنگ، ستارگان را به شکل پرندگان می دید و کبوتر... . قفس دلتنگ، تنها بود. تنها بود تا روزی که پرنده ای بزرگ و زیبا از آن حوالی می گذشت...
پی نوشت:
دروغی کهنه داغی بر تنم شد
دریغی وصله ی پیراهنم شد
سرآغاز و سرانجامم قفس بود
پر و بالم وبال گردنم شد
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار
ارسالکننده : عبدالله در : 90/7/25 8:5 عصر
آهای شازده کوچولو!
نشستی و غصه می خوری؟ دلت سیاره ی کوچکت را می خواهد و دیدن غروب های مکرر را؟ دلت سکوتش را می خواهد و آرامشش را؟ گل سرخت را هم میبری؟ یا دلت سیاره ی بدون گل سرخ می خواهد؟ باز هم به گل سرخ پر حرفت بد گمان شدی؟ و با خود گفتی: « من نمی بایست به حرف های او گوش بدهم. هرگز نباید به حرف های گل ها گوش داد.»؟
آهای شازده کوچولوی غمگین!
اشک می ریزی؟ می دانی یک قطره اشکت می شود سیلاب گل سرخت؟ می دانی؟ می دانی که وقتی در خودت فرو می روی و گل سرخت و گلدانش را کنار می گذاری در آسمان به دنبال سیاره ات می گردی، دل گلت تنگ می شود؟ می دانی؟ می دانی که او هم دلتنگ سیاره ی کوچکی است که روزی باید به آن بازگردیم؟
آهای شازده کوچولوی مهربون!
می خواهی بروی؟ گل سرخ را می گذاری و می روی؟ گل سرخ که کاری بلد نیست جز افاده و پرحرفی برای تو. گل سرخ فقط می خواهد برایت مفید باشد. همه ی سعیش را می کند که بوی خوشی برای تو منتشر کند. گوش می کنی؟ گل سرخت را نگاه کن! او هم دوست دارد به آسمان برود. می خواهی تنهایی بروی؟ گل سرخت هم غروب های مکرر را دوست دارد. می خواهی گل سرخ فانی ات را بگذاری میان این سرزمین غریب؟ « سعی کن خوشبخت باشی... این حباب بلورین را بیانداز دور. من دیگر آن را نمی خواهم... هوای خنک شبانه به مزاج من سازگار است. آخر من گلم.»
آهای شازده کوچولوی صبور!
نمی مانی؟ شاید یک صدایی آمد و سیاره ای جدید را نشانت داد. شاید فضاپیمایی رسید و ما را به جای بهتری برد. همان جای خوب. آخر خانه ی ما این جا نیست. ما همه این جا غریبیم. شاید از یک قطار پیاده شدیم و به جای خوش آب و هوایی رسیدیم. می دانی که چه می گویم؟ نمی خواهی صبر کنی؟ بی تابی برای سیاره ات؟ خوب من هم بی تابم، بی تابم برای جایی که به آن تعلق دارم. به وقتش به دنبالمان می آیند و می برندمان، می برندمان به سیاره ای که اهل آنیم. هر کس به سیاره ای. شاید هم... . میدانی؟ ولی این جاییم الان. نمی خواهی آب و جارو کنی؟ بگذار مرهم رو زخم هایت بگذارم. دستت را نکش. تو به من آب دادی و این شیشه را برایم آوردی. بگذار دستت را مداوا کنم. اخم نکن. رویت را برنگردان. شازده کوچولو! دستت زخمی شده. باور کن که روزی می رویم، به آسمان نگاه کن و به آن روز لبخند بزن، بعد سرت را برگردان و به گل سرخت لبخند بزن و مهربانانه دستت را جلو بیاور تا مداوایش کند. صبور باش شازده کوچولو! صبور باش.
پی نوشت1:
دلم تنگ است
تنگ تر از دل زکریا آن گاه که غذای مریم را دید
و رو کرد به سمت خدا
با شرم و خواهش
میدانی؟
دلت تنگ است
تنگ تر از دل مریم آن گاه که به زیر نخل خشکیده پناه برد
و گفت کاش مرده بودم و از یادها رفته بودم
می دانم!
و میدانم یحیی در راه است و میدانم خرما از نخل خشکیده می بارد
و میدانم یحیی شهید خواهد شد و زکریا
و در تاریخ مریم ماند برای رنج های متعالی
و مسیح عروج کرد.
...
پی نوشت2:
من گل سرخ نیستم، می دانم. همین جوری گفتم. بی ربط، مثل همیشه.
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار