داستان کوتاه: مریم- قسمت دوم
[ادامه از پست قبلی وبلاگ]
نمیدانم بیهوش شدم و یا نه ولی نفهمیدم که چه شد. دوباره سر جایم نشستهام و بوی عرق این دیو کریه و صدای کرکننده آن پدرسگها دیوانهام میکند. دیگر نور این لامپها خیلی اذیتم نمیکند. میان این همه فریاد یک صدا به گوشم آشنا میآید. به آن طرف اتاق نگاه میکنم. تو ایستادهای و حرف میزنی. چادر سیاهت را میبینم. چهرهات را درست نمیبینم، همهچیز در نگاهم مبهم و محو است. ولی میبینم رنگ سفید را در زمینه سیاه. نمیدانم چه میگویی. مهم هم نیست. بالاخره این روزهای آخر من است. این مرد چاق ریشو که نمیفهمد، نمیتواند بفهمد که من باید همهی ریشهایش را میکندم، نباید یک تار ریش را سرجایش میگذاشتم. اصلا حکم اعدامم را هم امضا کند، چه اهمیتی دارد؟ از آن اتاق و تنهایی و لامپهای کورکننده فلوئورسنتش راحت میشوم و از این خیال که هر روز در خیابانها مردان ریشدار راه میروند و کسی نیست که به زمین بزندشان و خفهشان کند و ریشهایشان را دانه به دانه بکند. اعدام برای من خلاصی است از این همه خیال زجرآور. اما... اما.. تو چه؟ سیاهی چادر تو چه طور؟ من اعدام شوم و تو بمانی با این چادر سیاه زشتات؟ این مرد چاق که نمیفهمد چادر سیاه چه قدر زشت است، به خصوص وقتی که پوست کسی سفید باشد و سفیدی صورتش در کنار سیاهی چادر قرار بگیرد. سفیدی... سیاهی... سفیدی... سیاهی... . نه! این عادلانه نیست. قلبم به شدت میتپد و سرم داغ میشود، تصاویری از گذشته در ذهنم به سرعت مرور میشوند، چادر سیاه، پوست سفید، ریش سیاه، پوست تیره... . از جایم بلند میشوم. این گاو بدبو به من میخورد و به کناری پرت میشود، دو نفر دیگر که به طرفم میآیند هم به من میخورند، پرت میشوند و زمین میخورند. هیچچیز را به درستی نمیبینم، جز سفیدی صورتت و سیاهی چادرت. نگاهم میکنی. دهانت باز است و حتما جیغ میکشی ولی من چیزی نمیشنوم. چادر سیاه را از سرت میکشم و به دور گردنت حلقه میکنم، زمین میخوری و من زانویم را روی سینههایت میگذارم و چادر را هرچه بیشتر دور گردنت فشار میدهم. ضربههایی به سر و شانه و بازوهایم میخورد ولی دردی حس نمیکنم، ضربهی محکمی به سرم میخورد و آخرین چیزی که میبینم صورت توست که دیگر سفید نیست.
بعد از چندین روز از آن اتاق نفرتانگیز بیرونم آوردند. فقط نور کورکننده لامپهای فلوئورسنت و صدای کرکننده قدم زدن یک سرباز. صدایی که گاهی آنقدر دیوانهام میکرد که در همان اتاق فریاد میکشیدم و هرچه فحش از بر داشتم به آن بیپدر و مادری که با قدم زدنش روانیام میکرد میدادم. حالا من نشستهام پشت این میز و این مرد خوشاخلاق جلویم نشسته است و با من حرف میزند، نمیدانم چه میگوید، محو صورتش شدهام که یک تار ریش هم در آن نیست، صاف صاف. کاش به من هم ریشتراشی میدادند تا صورتم را مثل او کنم. هر چه میگردم یک تار ریش هم روی صورتش نیست. نمیدانم چه میگوید فقط کمکم حالیام میکند که تو مردهای. بهترین خبری که میتواند به من بدهد.
- آن مرد چه طور؟ جسدش رو دیدید؟ ریشی تو صورتش باقی مونده بود؟
چیزی نمیگوید. انگار او هم با این که اصلا ریش ندارد نمیفهمد که چه قدر مهم است که روی صورت او یک تار ریش هم باقی نمانده باشد. ولی نا امیدم میکند:
- آن مردم خیلی وقته که دفن شده و کسی ندیده که ریشی تو صورت پاره پاره اش مونده یا نه. مهمتر از این که ریشی روی صورت اون بدبخت مونده یا نه اینه که تو دیگه اعدام نمیشی. میفهمی؟ پدر زنت و پدر و زن اون رفیقت هردو رضایت دادند، تو دیگه اعدام نمیشی. میشنوی چی میگم یا نه؟ حواست با منه؟ فقط چندسال زندان میری و قبلش معاینه میشی که ممکنه اصلا مجازات حبست رو هم منتفی کنه، متوجه هستی چی میگم؟
نمیفهمم چه میگوید! من باید زنده بمانم؟ باید بیایم و دوباره در این خیابانها قدم بزنم؟ چطور میتوانم؟ چطور میتوانم در کنار این همه مرد ریشدار و زن چادر به سر زندگی کنم؟ من که به تنهایی نمیتوانم ریشهای همهشان را بکنم و چادرهای همهشان را از سرشان بکشم؟ چرا اینها را به من میگوید؟ حتما میخواهد مرا آزار دهد. حتما! این همه هم دست اوست و همدست تو، حتما باقی حرفهایش هم دروغ است، حتما او نمرده و تو هم زنده ماندهای و الان دارید با ریش و چادر در خیابان قدم میزنید. مردک دروغگو! حتما این هم ریش دارد، لابد چند تار ریش را زیر چانه یا کنار گوشش جا گذاشته که من حواسم نبوده و ندیدم، حتما ریش داشته و تراشیده تا من دروغهایش را باور کنم. من را احمق فرض کرده مردک مادرقحبه. حتما برای این سرش را پایین میگیرد که ریشهایی که زیر چانهاش باقی گذاشته را نبینم، همینطور هم پشت سر هم ور میزند دروغگوی کثافت! خیال کرده، خودم همهی ریشهایش را میکنم. بلند میشوم و به روی میز میپرم، سربازی که پشت سرم ایستاده نیز نمیتواند جلویم را بگیرد، آن حرامزادهی دروغگو را از صندلی به زمین میزنم و دنبال ریشهای پنهانی زیر چانهاش میگردم. چیزی به پهلویم میخورد و بدنم خشک میشود و دیگر چیزی نمیفهمم.
دوباره مرا به همین اتاق آوردهاند. این اتاق پرنور و پرسروصدا، دارم عقلم را از دست میدهم. همهچیز برایم مبهم است، نه میدانم که آیا ریشی روی صورت او باقی ماند یا نه، نه میدانم تو مردی یا هنوز زندهای و چادر سرت میکنی و نه میدانم چند تار ریشی که آن مرد دروغگو پنهان کرده بود کجای صورتش بود. چه کنم؟ چگونه باور کنم که باید به این خیابانها بازگردم و مردان ریشو را ببینم و زنان چادر به سر را و هیچکاری نکنم؟ مگر میشود؟ به فرض هم که بخواهم مگر میتوانم ریشهای همهشان را بکنم و چادرهای همهشان را از سرشان بکشم؟ این چه بدبختی است که باید در آن بمانم؟ چرا نباید مرا اعدام کنند؟ چرا؟ آن مرد ریشوی چاق هم حتما همدست توست، حتما تو از ریشهای بلند او هم خوشت آمده است، حتما تو از او خواستهای که من زنده بمانم و زجر بکشم. لعنت به هرچه ریش و چادر است! ریشهای خودم هم دارند بلند میشوند! خیلی هولناک است که ریشدار بشوم! باید دانهدانهی این ریشهایم را بکنم! بله، دانه به دانه شان را!
پینوشت1:
وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعههای فراموشی دلخوشم
راسکول نیکوف یه پیرزنو شقه کرد و من
با اون تبر فرشتهی الهامو میکشم!
یغما گلرویی
پینوشت2:
این یعنی نقش من تو فیلم زندگی سگی
رول یه جنازه که زنده است به همین سادگی
نفس کشیدن تو یه متن خسته با خط کشی
آخر قصهی همه است! آخر سگ کشی
کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه