ارسالکننده : عبدالله در : 90/4/29 9:15 عصر
درس تمام می شود ولی من تمام نمی شوم درس می شود و ازدواج می شود و کار می شود ولی من باید هنوز کنترل خطی بخوانم زمان کاپلستون و هایدگر گذشته است هم چنین مصباح و مطهری و سروش هم چنین امتحان الکترونیک و فیزیک حالت جامد و لبخندهای مهاجرزاده لبخندهای همه تمام می شود و دندان های سفید و چادر مشکی و پنجه های سفید پنج سال گذشت با خیال های سرخ و سفید و سیاه و تمام شد عبد و عبدالله و مجاهد و برابری طلب و این ها همه شد رندی که بر خنگ زمین نشسته و کفر و اسلام و دنیا و دینش را به مستراح انداخته در هر حال دوتا امتحان مانده و بقیه الکی امید دارند ولی من میبینم چون چشمانم باز است و دهانم بسته پایان نزدیک دور نخواهد بود یک زندگی و یک راهی که تازگی اش به کهنگی تازگی های قبلی نخواهد بود
بیستوچهارسهنودهجدهوبیستاتاقپایمیزمطالعهیکنترلخطی
پی نوشت: اون چادریه هم بدچیزی نیست همین طور سامان و پرهام و علی چه برسه به مهرداد ولی من بلد نیستم مثل رله و پی ال سی مثل زندگی و الکترونیک2 و صبر و تلاش تا چه شود که ما بشویم بازم مرام ممد که پیگیره و نگران و اگه بود آچار دود از ذغال نیم سوخته ی لیمو بلند میشه نه از برگ تر کروتون و سیکاس دانشگاه تهران و بسیج و بقیه هم بدتر میگه بیا تو امنا جواب میثمو بده و میگه حلقه ها رو هندل کن بکشید بیرون از مکتب ایرانی و ولایت فقیه بابا کمرمون خشکید یه کم بفهمید آدم ها رو
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
جریانسیالیکذهنبیمار
ارسالکننده : عبدالله در : 90/4/4 12:28 صبح
-در سوریه بین ارتش و طرفداران حکومت و پرس تی وی و العالم و تلویزیون سوریه از یک طرف و گروه های مسلح سلفی و غیرسلفی در درعا و جسرالشغور و تظاهرکننده های لیبرال و اسلام گرا و ملی گرا و بی بی سی و العربیه و الجزیره دعوایی است که بیا و ببین. مثل گوسفند کشته و مثل ملخ آواره.
-لیبی شده مثل مرحوم افغانستان.
-یمنی ها و مصری ها و تونسی ها هم که خوشحال اند، برای چی؟ از بس از دیکتاتوری بدشان می آمد که خودشان هم نمی دانند!
-بحرینی ها هم دارند افسرده می شوند! وقتی می بینند بشار اسد تحریم می شود و به قذافی حمله می شود و... ولیعهد اونا تور آمریکا و اروپا میره.
-الجزایری و مراکشی و اردنی ها هم خیلی دوست دارند بگویند ما هم عرب هستیم!
-فلسطینی ها و لبنانی ها هم فعلا با دهان باز مشغول تماشا هستند! به خصوص حسن نصرالله و سعدحریری و خالد مشعل، خوش به حال آنی که شرط را ببرد!
-اروپایی ها هم مشغول انتقادات سوسولی سوسیالیستی به ریاضت اقتصادی اند.
-آمریکایی ها هم خر و پف شان بلند است.
-اپوزیسیون ایران مشغول تبلیغ اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در اعتراض به همه چیز و پیگیری شهادت جانسوز هاله و هدی و نشان دادن دوگانگی سیاست خارجی نظام در قبال سوریه و دیگران و دیدی دیدی گفتن به اصولگراها درباره رمالی وفال گیری احمدی نژاد و ... هستند. یعنی کلاً سرگرم اند.
-نیروهای بصیر و ولایت مدار و قدرت طلب و کینه ای و عقده ای هم مشغول نجاست مالی احمدی نژاد و جریان انحرافی نفوذی غیرولایتمدار جن گیر جادوگر که بسیار خطر جدی ای برای اسلام ناب محمدی و آرمان های انقلاب و ولایت فقیه و قدرت و مقام سپاهی ها و راستی ها و مهدویت و کلی چیزهای دیگه هستند هستند.
-احمدی نژاد هم مشغول کوتاه کردن دست های مختلف از بیت المال است.
-من هم به فکر دانشگاه و سربازی و ازدواج و اعتیاد و انتحار و غیره هستم.
پی نوشت:
ابریق می مرا شکستی ربی
بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بدمستی؟
خاکم به دهن مگر که مستی ربی؟
کلمات کلیدی :
روزمرگی
ارسالکننده : عبدالله در : 90/2/7 8:44 عصر
او رفت و من گریه را سردادم یعنی گفت که می رود ولی من گریه نکردم چون اشکم خشک شده بود و دود سیگار زیاد بود تازه همه هم خواب بودند و شامه شان تیز و حساس به دود سیگار و صدای گریه ولی من شجریان گوش دادم می دانستم می رود ولی مطمئن نبودم چون مهربان بود و صحبت می کرد گفتم برسانم به صداقت بافه ی کشمیر ولی ناراحت شد و عصبانی تازه چیزی نگفتم بعد از آن ولی امیدوار بودم یعنی مردد بودم مثل همیشه مثل دیروز مثل الان مثل شیراز مثل تجمع رو به روی سفارت قطر سیدعلی عجب چه قدرتفاوت ولی بالاخره آخرش همین بود دیگه من که مردد می ماندم مثل روز تاسوعا و گریه شب دهم حالا ببینم چی میشه ولی کمان ابرویی که مرغ دل هوادارش هست هم همین جوریه یعنی مرددم و می دونم آخرش مثل شیراز میمونه حافظیه در هوای سرد و خلوت فالوده ی حافظیه هم تعطیله اون ساعت فقط سرما بود و مادر بود و عشق بود و تردید بود و یک حجم بزرگ و سنگین که آدم ضعیف نمی تونه درکش کنه و بغلش کنه و بره بالاش وایسه و از این جور کارها ولی تجربه خوبه یا پدر سوخته است من که نمی دونم ولی میثم جزوه می خواد جزوه الفت به چه دردی می خوره یعنی میشه این جوری باشه یعنی میشه یه نگاه و دو لبخند و و دو دل و یک دل و یک عشق و یک زندگی فعلاً که فکر می کنم همش همین جوریه و بعضیا دارن و بعضیا ندارن مثل من چرا نمی دونم دلیلی هم به ذهنم خطور نمی کنه درس ها هم مونده و شده سوهان روح زخمی و خسته و ناراحت و مردد و سرگردان حالا این کلاس که همین جوریه و واجب نیست ولی کلاس های دیگه چی ازدواج چی زهرا خیلی خوب میفهمه خیلی هم بزرگه اون قدر بزرگه که همه چی رو تو خودش جا میده و تکون نمی خوره مثل اقیانوس نه مثل برکه اون ماهی هم که هنوز زنده مونده و بعیده حالا حالاها بمیره زنده می مونه ولی تنهاست و هیچ کس رو نداره مثل یک پلنگ پیر و زخمی که باید بمیره دوباره دستم درد میگیره چه قدر درد چه قدر تردید چه قدر ضعف خدا کجاست لای شب بو ها که پر از کود حیوانیه پای سرو بلند همسایه هم که گربه ها میرینن تازه گل سرخ ما هم گل نمی ده گرچه مال همسایه پر گل شده مثل بهشت کدوم همون که همه میرن توش به زور و از اون ورش آدم خوبا میافتند پایین تو جهنم هاهاها ممد چرا این جوری شد نمی دونم آخه اون که خیلی آدم دردمند و منصف و خوبی بود چرا عدالت نیست چرا عدل نیست چرا قضاوت عادلانه نیست شاید نباید باشه و ما خوشحالیم و همین جوری هست و باید باشه و همین دیگه نباید زیاد حرف زد چه برسه به نوشتن چه برسه به سیگار اون هم بهمن تازه مارلبورو قرمز اورجینال هاوانا هم که مثل عدالت می مونه ولی وینستون لایت مثل درد و تردید در هر حال باید این ترم همه چی پاس شه وگرنه زحمتکشی که هیچی اعتیاد هم رو شاخشه ولی اولی نیست چون دومی میاد میشه مثل بیدار شدن از یک خواب طولانی و خراب شده یک قلعه شنی چی کار کنم چرا این قدر سخته چرا دستم زود درد میگیره و روحم چرا این قدر مهربونه چرا منو دوست داره چرا اصلا آدما همدیگه رو دوست دارن چرای برای چی لماذا وای موفق می شند و من شکست می خورم همه جوره همه کسه همه جایی همه زمانی تا آخرش شاید هم وسطاش چون از آخرش خبر نداریم ولی آخرش یه چیزیه مثل الان که آخر قبلیه است در هر حال ترنم راست می گفت نمی شه فهمید و اون هم راست می گفت که همش خزعبلاته مثل دنیا مثل فکر مثل عقیده و عشق و این جور حرفا خودم قبول دارم ولی نه ندارم
چهاردونوددهکلاسمخابرات1
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه کم نور،
جریانسیالیکذهنبیمار
ارسالکننده : عبدالله در : 90/2/1 9:11 عصر
چه قدر عدد چه قدر حروف چه قدر علامت چه قدر شلوغ چه قدر دشوار چه قدر طولانی ط...و...ل...ا...ن...ی... خواستم بروم تا انتهایش ولی در میانه راه سنگ زیاد بود پایم زخمی شد یعنی شاید می شد رفت تا تهش یا برد تا تهش یا گذاشت تا تهش نمی دونم این دور و بر ها هم زیاد بود حواسم پرت شد یعنی گفتم چرا این قدر بروم همین جا که خوبش هست یعنی خوب اند نمی دونم اصلا خوبش چه جوریه بزرگه سفیده مهربونه باهوشه ادیبه کلفته... تازه تنبلیم هم می شد یعنی وسط راه دوست داشتم بگیرم یا پهن کنم یا هر چیز دیگه و بخوابم چه قدر خوابم میاد یه سیگار بزرگ اندازه یه خر بزرگ البته همه شون بزرگ اند ولی می خوام بگم بزرگ تازه اصلا این چیزا فایده نداره نمی دونم چی می خوام چی دارم کجا برم کجا بیام کیو ببینم کیو ببرم و از این جور حرف ها درس ها هم خیلی سخت شده یا من خنگم یا من خنگ شدم یا درس ها سخت بود از اول اول ریاضی1 هاهاها سینا آمریکا فاطمه اسلام عایشه... آره سعید امام القاعده شاید هم حزب الله ولی کوبا و چه گوارا و فیدل کاسترو تازه بلشویک ها و لنین چین مائو ویتنام اون یه چیز دیگه بود بعد هم که دین رفت و اومد و بالا و پایین کرد یعنی من کردم بعد هم که درس بود و عدالت یعنی نبود ولی برابری باید می بود هادی و محسن تازه احسان هم سرش گرد شد رفت می دونی نه اگه بگم که باید بگم نمی شه رفتن بالاش دیدم خیلی بلنده خیلی هم سفید بود ولی ارتفاعش زیاد بود برای همین افتادم روش شاید هم توش بعد دست و پا زدم خیس شد تا حالا هم خشک نشده باور می کنی رفته بودم الکی فضولی کنم ولی توی دام افتادم و بالا و پایین شدم یعنی کردم شایدم کردند خدا عجب کجا همه جا نه بابا سرکاریم همه حتی حسین و م ح م د چه برسه به سید عباس و سلیم خانم ها کجان چه بدونم اگه بگم عصبانی میشن و فحش میدن من هم ناراحت میشم و می رم قایم میشم انقدر قایم میشم که هیچکس پیدام نمی کنه تازه اون میدونه خیلی دوره از شیراز هم دورتره چه برسه به اون ور تر از میدون انقلاب شمال غرب رو که دیگه نگو چون اسم خیابوناش رو بگم تابلو میشه بعد همه جا تاریک میشه و گمش می کنم اون قدر به این چیزا فکر کردم که طولانی شد دیگه همه میگن زود میگذره و بعد میمیریم منم میگم ولی باور نمی کنن خیلی حال میده ولی همه ضدحال میزنن زندگیه داریم بابا پایه باشین دیگه بسیج دانشگاه خونه کوچه پارک پشت متال پشت معدن هندوراس هاوانا شاید هم سرخپوست های آمریکا مارلبورو رو میگم نفهمیدن لامش خونده میشه یا نه ولی کاغذ داره تموم میشه و این یارو قشنگه هم اومده و تکلیفم هم مونده {...} لق همه شون بابا بی ادبیه نه بابا نیست در هر حال دستم هم درد گرفت و میخوام برم آب بخورم
پی نوشت: من دارم تمام میشوم چرا چون دستم درد گرفته و کلماتم هم سانسور شده اند تازه احسان هم خوانده و حرف زده اصلا باید برم تکلیفم رو بنویسم ولی این کیبورد خیلی نرمه من هم دوست دارم نرم باشه مثل موش ها مثل آدم ها ولی پی نوشت نباید زیادبشه برای همین یه شعر می نویسم ولی شعره یادم نمیاد مهم نیست.
یکماردیبهشتماههزاروسیصدونودکتابخانهانصار
کلمات کلیدی :
شهر پر حریفان،
جریانسیالیکذهنبیمار
ارسالکننده : عبدالله در : 90/2/1 8:31 عصر
له می شوم
میان این همه سرخ
می گریزم به سپیدان بلند
و از سرکش آن اوج ها سقوط می کنم
در دریایی عسلی
دست و پا می زنم نا امید
تیرهای چوب رنگ کمان داران
بر بدنم می نشیند
و به دست و پا و گردنم می پیچد
حلقه های سیاه
به کجا بگریزم؟
لا مفر منک الا الیک
لا مفر منک الا الیک
یا حبیبتی!
لا مفر منک الا الیک!
21/1/90
کلمات کلیدی :
شهر پر حریفان،
شعر
ارسالکننده : عبدالله در : 90/1/2 2:53 عصر
مناجات دیالکتیک یک مرفه منورالفکر
اعوذ بالدخان من الشهوة
و من الشهوة الی الدخان
و اعوذ بهما من الدنیا و ما فیها
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
شعر
ارسالکننده : عبدالله در : 89/11/15 5:27 عصر
کاش آدم ها می فهمیدند که گاهی
برخی حرف هایشان
برخی نگاه هایشان
یا حتی برخی لبخندهایشان
مثلِ
عاج هایِ
تیزِ
چکمه ای سخت و زمستانی
روی تن عریان
و خشکِ
یک برگ زرد ِ پاییزی است...
کلمات کلیدی :
یک عاشقانه دشوار