سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمت

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/2/16 11:27 عصر

 

ابومجد می‌گفت:

«آدم‌ها وقتی مأموریت‌شان در این دنیا تمام می‌شود
نه آن‌چه بر آن‌ها گذشته است را با خود می‌برند
و نه حتی کارهایی
را که کرده‌اند
آدم‌ها آن‌چه را که «هستند» با خود می‌برند...»

یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من أتی الله بقلب سلیم
کسی که قلب سلیم را نزد خدا برده باشد

و قلب سلیم نه کینه را در خود جا می‌دهد
و نه انتقام‌جویی را
نه زشتی‌ را و نه نفرت را
قلب سلیم سرشار از عشق و تواضع و بندگی در برابر خداست
قلب سلیم جایگاه محبت بندگان خدا از مقرب تا خطاکار است
قلب سلیم زیبایی خالق را در تک تک مخلوقاتش می‌بیند و بی‌هنر نمی‌افتد و نظر به عیب نمی‌کند‌‌
قلب سلیم می‌بخشد و از خدایش درخواست بخشش می‌کند

قلب سلیم بنده‌های خدایش را دعا می‌کند، بی‌هیچ طمعی...

و تمت کلمة ربک صدقا و عدلا
لا مبدلا لکلماته.




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار

مناجات

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/1/15 4:0 صبح

خدایا!
به حق همه‌ی رنج‌هایی که زینب کشید
به حق دل سوخته‌اش
دلم را مسوزان

ای خدای رحیم!
مهربان‌تر باش
مهربان‌تر
مهربان‌تر
م ه ر ب ا ن ت ر

...




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار

با تو بودن

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/12/21 11:32 عصر

 

با اجازه از سیداحمد حسینی عزیز:

«نگران نباش!...
همه چیز یک روز تغییر می کند
 
مثلا یک روز به جای آ‌ن که

مادرم مرا از خواب بیدار کند

تو با دست های مهربانت
تکانم می دهی و می گویی
:

                              محمد بلند شو!»

یک روز به جای آن‌که در پناه سیاهی دیوارها
درکنار هم قدم بزنیم
در چشم‌های همه‌ی عزیزانمان
دستمان در دست هم
و
            می‌خندیم!

یک روز به جای آن‌که در هیاهوی خیابان‌ها
و حواس‌پرتی عابران
و عبور
چشمان دوخته‌شده به ساعت‌های مچی‌
گلم پژمرده شود
شاخه گلم را به خانه می‌آورم
و به لبخند تو هدیه می‌کنم

یک روز به جای این که سخن خدا
در کافه‌های پر دود
شنیده شود
در کنار سجاده‌ات و با یک بغل بوی مریم...

یک روز به جای این که از سرما بلرزی
و بگویی
محمد!
برویم، دیروقت است
گرمای خدا را در آغوش هم باز خواهیم شناخت
بی‌دغدغه‌ی گذشت زمان

یک روز تمام ستاره‌های آسمان پر ستاره‌ی اول ماه را
به دامن ماه شب‌های مهتابی‌ام می‌ریزم
و لبخندهایش را به شب‌های آسمان دلم هدیه می‌کنم

یک روز می‌رسد که تو هستی
بدون رنج و ترس و خستگی...

«من یکبار دیگر 
                   برای با تو بودن

                        اجازه گرفته ام.»




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار

ماهم این هفته برون رفت...

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/11/1 11:30 عصر

 

ماه زمین
به خسوف می‌رود‌
چهل روز
باشد که دست‌های ناپاک زمینی
چهره‌ی آسمانی‌اش را آلوده نکند!

آسمانی که ماهش قرص کامل است را خیلی دوست دارم
هرچند ستاره‌هایش پنهان‌ شده‌اند
و آسمان رصد که ماه ندارد
گرچه پر است از ستاره
ولی...
دلم برای ماه تنگ شده است!
ماهی که آینه‌ی خورشید بود

پی‌نوشت:
م ا ه م این هفته برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار

ستاره...

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/10/24 12:1 صبح

برای ماهی که شب‌های زمین را نورانی می‌کند...

.

یک شب‌ستاره‌ای خرد
از فرط خستگی
مرد

*

و نمکدان؛
از دست خدا افتاد
هنگام آفریدنت!

*

با تو قدم زدن را
دوست دارم...
به جای خانه
برایت
جاده خواهم ساخت...

*

برای حضور قلب، باید «یا الله» بگویم
تا تو در قلبم، روسری‌ات را سر کنی

*

ستاره
آن‌قدر نور افشاند که صبح شد...

پی‌نوشت: اولی از سیدحسن حسینی و بقیه از احسان پرسا




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار

داستانک: یک اتفاق تکراری

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/10/5 6:35 صبح

 

پسر اخم‌هایش را در هم کرده است. دست‌هایش در جیب کاپشنش و شانه‌هایش را بالا کشیده تا سوز سرما به گردنش نخورد. عابران مثل همیشه حواس‌پرت و بی حوصله در پیاده‌روهای میدان فردوسی در رفت‌وآمدند. نور چراغ این‌همه ماشین و اتوبوس و صدای بوق‌شان آرامش شب را از بین برده است. پسر به صفحه‌ی موبایلش نگاه می‌کند. منتظر پیامک دختر است. مدتی است که حرفشان شده است ودختر جز به سردی پاسخ‌ش را نمی‌دهد. پسر به یاد روز دیدار اول‌شان و لبخند‌های شیرین دختر می‌افتد. پسر آهی می‌کشد و نگاهی به خیابان می‌کند. چراغ عابرپیاده قرمز است ولی پسر شروع به عبور از خیابان می‌کند. چند گام که برمی‌دارد، لرزش شیرینی را در دستانش احساس می‌کند. با شوق و شعف به صفحه‌ی موبایلش نگاه می‌کند، پیامک از طرف دختر است.

در آینه‌‌اش محو تماشای زنی است که همین عقب‌تر ایستاده است. بالاخره این که قسمت زنانه‌ی بی‌آرتی ها را بخش جلوی اتوبوس معین کرده اند برای راننده‌هایی چون او بد نشده است. به اکراه چشم از آینه برمی‌دارد و خیابان را نگاه می‌کند ولی خیلی دیرتر از آن که بتواند به موقع جوانی را که وسط خیابان و سرراهش ایستاده را ببیند.

پسر بیهوش روی زمین افتاده و خون از دماغ و گوشش سرازیر است. دور پسر شلوغ شده است. راننده بی‌آرتی با حالتی وحشت‌زده و فلاکت‌بار و مردم با نگاهی رقت بار به پسر نگاه می‌کنند. کسی موبایل را از روی زمین بر می‌دارد. آخرین پیامک موبایل هنوز خوانده نشده است.

دختر به صفحه‌ی موبایلش نگاهی می‌کند. هنوز پاسخی نیامده است، با کسالت لبخند تلخی می‌زند و با بی‌حوصلگی موبایلش را خاموش می‌کند و به گوشه‌ای می‌اندازد.

پی‌نوشت:

فرصت شمار ای دل کز این دوراهه منزل
چون بگذریم
دیگر
نتوان
به هم رسیدن...




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه

داستانک: چاه

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/10/3 6:29 صبح

 

خیلی وقت بود ته آن چاه تاریک نشسته بودم، می‌دانی؟ سرد و نمور بود. همه‌ی استخوان‌هایم درد گرفته بود. تنم کرخت شده بود و نای تکان خوردن نداشتم. هر از چندی به کورسوی نوری که از دهانه‌ی چاه به درون می‌آمد با حسرت نگاه می‌کردم و در خیال دشت زیبای بالای این چاه غرق می‌شدم، می‌فهمی که چه حسی داشت؟ ولی نای بلند شدن و از دیواره‌ی چاه بالا آمدن را نداشتم. آن پایین پر بود از هزارپا و موش، گاهی مار و سوسمارهای کوچک هم می‌آمدند، خیلی می‌ترسیدم ولی از این که از دیواره‌ی غار بالا بیایم و ناگهان پایم سر بخورد و دوباره بیفتم ته چاه بیش‌تر می‌ترسیدم، برای همین تکان نمی‌خوردم، احساسم را می‌توانی تصور کنی؟ همین‌جور روزها می‌گذشت تا تو آمدی، وقتی به سر چاه رسیدی گمان کردم مثل دیگر مسافران نگاهی می‌اندازی و جمله‌ای می‌گویی و می‌روی. ولی ماندی و طنابی به چاه انداختی و آن‌قدر ماندی و صدایم زدی تا طناب را بگیرم و بالا بیایم. نمی‌دانم؛ نفهمیدم چه شد که بدن کرختم را تکان دادم و طنابت را گرفتم و شروع کردم بالا آمدن، نمی‌دانم، صدایت برایم آشنا بود و امیدبخش، یادم نیست کجا شنیده بودم. چندین بار داشت پایم سر می‌خورد و چندین بار هم از خستگی می‌خواستم طناب را رها کنم تا دوباره بیفتم ته چاه، ولی نگاه‌های تو بود که کمکم می‌کرد. الان هم که بیرون چاهم. چه دشت زیبایی! چه طلوع قشنگی! حتما شب‌ها هم آسمانش ستاره‌های زیبایی دارد. ممنون که مرا از چاه تاریک و نمور و سرد نجات دادی، حالا می‌فهمم که دیدن زیبایی این بالا به زحمت بالا رفتن از دیواره‌ی چاه خیلی می‌ارزد. راستی مسافر، به کجا می‌روی؟ هم‌سفر نمی‌خواهی؟





کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه

   1   2   3   4      >