سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: قفس 3

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/8/9 5:29 صبح

 

قفس کوچک قدیمی با خود می گفت: باید سعی کنم برای پرنده ام خانه ی گرم و نرم تری باشم، آبش را فراهم کنم و دانه اش را و تاب بخورم تا کیف کند. بعد کمی به فکر فرو می رفت: اگر با منقارهایش تن چوبی مرا هم خراش داد، اشکالی ندارد، نباید به روی خودم بیاورم، او این گونه استراحت و بازی می کند وخستگی های هر روزش را از تن بیرون می کند. نباید آن گونه رفتار کنم که مرا قفسی پیر و فرسوده ببیند.

قفس کوچک هر روز تمرین می کرد که این کارها را درست انجام دهد، ولی شب ها شرمنده و ناراحت بود از این که نتوانسته آن چنان که لیاقت پرنده ی زیبا و بلندپرواز است ظاهر شود. قفس هر شب خود می گریست و صدای ناهنجار چوب های کهنه اش به گوش می رسید. پرنده هم هر روز به او سر میزد و هر روز هم تکرار می کرد هیچ گاه در هیچ قفسی نخواهد ماند. پرنده به قفس می گفت که تو استراحت گاه موقت منی نه قفسم! قفس نمی خواست قفس باشد، قفس دوست داشت برای پرنده خانه ای دوست داشتنی باشد، قفس همه ی تلاشش را می کرد، قفس امیدوار بود. اما قفس حقیقت تلخی را فهمیده بود، این که اگر پرنده چند صباحی نزد او آمده است برای این است که دلش به حال چوب های پوسیده ی او سوخته است. قفس فهمیده بود که وقتی کمی چوب هایش تمیز شوند، پرنده خواهد رفت، برای همیشه؛ ولی نمی خواست این را باور کند.

با بال و پرت مگو که ماندن ننگ است
فریاد مزن که آسمان خوش رنگ است
برگرد پرنده دل به پرواز مبند
این جا دل یک قفس برایت تنگ است

میلاد عرفانپور

پی نوشت:
دلم تنگ است
تنگ تر از دل فرمانده جنگی که سربازانش در حال فرار از جبهه اند
و خواهش و ناسزا و خطابه های حماسی اش اثری ندارد

پی نوشت2:
جوهر حرف هایم تمام شده است یا دلت دیگر نقش جوهر را نمی پذیرد؟ 




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه