سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک: نوستالژیای الکی

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/6/3 1:30 صبح

 

پسر بار دیگر عکس‌های دختر را روی میزش مرتب کرد. بعد چند قدم عقب رفت و هنرنمایی‌اش را تماشا کرد و بی‌اختیار لبخند وارفته‌ای روی لبانش نشست. لبخندی که آن‌قدر رمق نداشت که بر آه غلیظی که از سینه‌ی پسر برمی‌خواست غلبه کند. پسر دوباره برگشت و روی صندلی نشست و مانند یک مرده‌ به عکس‌ها خیره شد. قطره اشکی بی‌سروصدا از گوشه‌ی چشمش بیرون آمد و با شرمندگی به سرعت خود را به ریش‌هایش رساند و پنهان شد.

 

دختر به ساعتش نگاه کرد، هنوز دوستش نیامده بود. پسر خوش قولی نبود و هیچ وقت سر ساعت نمی‌آمد. غرولندی زیر لب کرد و دست در کیفش برد تا موبایلش را بردارد، نگاهش به آینه‌ی کوچک جیبی افتاد که عکس دختری کارتونی پر از ناز روی آن بود. یاد پسری افتاد که این آینه را از دختر دست‌فروشی خریده بود و به او داده بود. پسری که ماه‌ها بود هیچ یادی از او حتی برای یک لحظه از ذهنش نگذشته بود. دختر لبخند تحقیرآمیزی زد:

 

احمق همیشه سر وقت سر قرار می‌آمد و مدت‌ها با شاخه‌گلی در دست مانند دلقک‌ها قدم می‌زد!

 

پی‌نوشت:

ما حال‌مون خوبه ولی تو باور نکن
دایی جان بیا جاتو با ما عوض کن




کلمات کلیدی : روزمرگی، داستان کوتاه، زندگی سگی

داستان کوتاه: سه شنبه ها

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/5/30 2:1 صبح

 

عصر سه‌شنبه است. روی مبل خانه‌مان لم داده ام و سیگار دود می‌کنم. از میان دود سیگار چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی تو و نگاه بی‌روحت که محو محو همه‌ی فضای خانه را پر کرده است. همین نگاه بی‌روحت را هم دوست دارم. اصلا چه کسی گفته باید نگاه‌ها روح داشته باشند تا دوست‌داشتنی شوند؟

 

گربه‌ای به آرامی از روی دیوار حیاطمان عبور می‌کند. از پنجره رد مسیرش را دنبال می‌کنم تا وقتی که پشت دیوار پنهان شود. هیچ صدایی نمی‌آید جز جیک‌جیک گنجشک‌ها و هر از چندی عبور یک ماشین از کوچه یا صدایی از خانه همسایه‌ها: بچه‌‌ای که میانه‌ی بازی کودکانه‌اش ذوق‌زده می‌شود و فریاد می‌کشد و پدری که با صدای بچه از خواب می‌پرد و بر سر بچه هوار می‌کشد. همه‌چیز عادی است مانند همه‌ی سه‌شنبه‌ها عصر. خمیازه‌ای می‌کشم.

 

بوی گند و تعفن می‌دهی، همه‌ی خانه بو گرفته است. مثل گذشته‌ها. آن وقت که حمله‌ی ام‌اس به تو دست می‌داد و دیگر نمی‌توانستی حرکت کنی و اختیار مدفوع و ادرارت را از دست می‌دادی. خودت را کثیف می‌کردی و من با عشق، با دلسوزی در آغوشت می‌گرفتم و به حمام می‌بردمت و کثافت‌هایت را تمیز می‌کردم، می‌شستمت و لباس‌های نو به تنت می‌کردم. نمی‌گویم که هیچ‌گاه با خودم نگفتم که کاش همسری سالم و سرحال می‌داشتم و خانه‌ای که شیطنت‌های بچه‌های قد و نیم‌قدش اعصابم را خورد کند، ولی باز هم می‌دانی که دوستت داشتم. حتی آن زمان که مالیخولیایت بالا می‌گرفت و رو به من که نوازشت می‌کردم فحش‌های رکیکی می‌گفتی، می‌دانستم که حالت بد است و منظوری نداری. حتی نمی‌گذاشتم همسایه‌ها بفهمند. وقتی صدایت را به زشت‌ترین ناسزاهایی که بلد بودی بالا می‌بردی، صدای تلویزیون را زیاد زیاد می‌کردم تا صدایت از خانه بیرون نرود و تو به این خاطر هم باز ناسزا می‌گفتی. جواب همسایه‌ها را هم که از صدای تلویزیونمان که وقت و بی‌وقت بلند می‌شد گله می‌کردند خودم می‌دادم. ولی خوب، می‌دانی؟ تحمل من هم حدی داشت. می‌دانستم بیماری روانی‌ات هر روز بدتر می‌شود ولی وقتی در کنارت نبودم و از خود بی‌خود می‌شدی و همه‌ی لباس‌هایت را از تن درمی‌آوردی و لخت مادرزاد میان کوچه می‌دویدی، وقتی می‌آمدم و می‌دیدم نیستی دنیا پیش چشمانم تیره می‌شد، چادر سیاهت را بر می‌داشتم و به کوچه می‌آمدم تا تو را پیدا کنم و در ان بپیچم و به خانه برگردانم. و چه سرشکستگی‌ای داشت برای من -شوهرت- که غریبه‌هایی را ببینم که بدن برهنه‌ات را می‌بینند و می‌خندند و همسایه‌هایی که از سر دلسوزی برای من رویشان را به طرف دیگری می‌کردند و این‌چنین وانمود می‌کردند که تو را ندیده‌اند. دیگر این را نمی‌شد با بلند کردن صدای تلویزیون پنهان کرد. به خانه برت می‌گرداندم، کتک‌ات می‌زدم، تو جیغ می‌زدی و ناسزا می‌گفتی و بعد به گریه می‌افتادی و از گریه‌ات من هم به گریه می‌افتادم، نه از سر بدبختی و سرشکستگی خودم که از پشیمانی برخوردی که با تو کرده بودم. در کنارت می‌نشستم و تو را در آغوش می‌گرفتم. نمی‌فهمی! نمی‌توانی بفهمی چون جای من نبودی! همه‌ی این‌ها را هم می‌توانستم تحمل کنم ولی آن‌چه مرا له می‌کرد این بود که وقتی دیوانگی‌ از سرت می‌پرید و می‌فهمیدی که چه کرده‌ای از شرم و غصه آن‌قدر گریه می‌کردی تا اشک‌هایت خشک می‌شد و بعد خیره خیره ساعت‌ها تلویزیون خاموشی را که جلوی مبلت بود نگاه می‌کردی. نمی‌توانی بفهمی که از دیدن این حالت‌ات چه زجری می‌کشیدم. 

 

از این که پاکت سیگارم این‌قدر بی‌موقع ته کشیده است اعصابم خورد است، سرم را با استیصال می‌خوارانم و فکر می‌کنم که آیا ممکن است جایی در خانه سیگاری داشته باشم؟ و یا این که آیا ارزشش را دارد که گفت‌وگویمان را ناتمام بگذارم و بروم تا سر کوچه که سیگاری بخرم یا نه. نگاه به چهره‌‌ات می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم.

 

آن‌روزی که دکتر گفت بیماری‌ات همین‌طور پیشرفت خواهد کرد و بیش از دوسال زنده نیستی، نه خیلی غصه‌ناک شدم و نه به هم‌ ریختم، می‌دانستم که ماندنی نیستی و سرنوشت ما زجر کشیدن در کنار هم است. اصلا چه فرقی می‌کند که آدم زجر بکشد یا خوشحال باشد؟ چه توفیری داشت که به جای پاک کردن نجاستی که در آن می‌نشستی و جمع کردنت از خیابان‌ها دور هم می‌نشستیم و با بچه‌هایمان حرف می‌زدیم یا آخر هفته به پیک‌نیک می‌رفتیم؟ هیچ! هیچ فرقی نمی‌کرد. زندگی مانند یک قمار است که برد و باخت در آن اهمیتی ندارد، مهم این است که بازی کنی، بازی کنی و بازی کنی. دکتر گفت دو سال دیگر می‌میری ولی هنوز یک‌سال هم نشده و تو باید حالا حالاها در خانه‌ی من باشی. دوست دارم همین‌جا روی این مبل بنشینی و من در مقابلت سیگار دود کنم و به نگاه خیره‌ی بی‌روحت چشم بدوزم.

 

پرنده‌ای لب پنجره می‌نشیند و بدون این‌که نگاهی به داخل خانه بیاندازد می‌پرد. رد پروازش را تا پشت‌بام همسایه دنبال می‌کنم. همان همسایه‌ای که برای پرنده‌ها دانه می‌ریزد. عصر سه‌شنبه‌است.

 

مهم نیست که بفهمی یا نه. و اصلا هم برایم مهم نیست که آن‌روز چه فکر می‌کردی. شاید خودم می‌توانستم این اوضاع را تحمل کنم ولی این تو بودی که نمی‌توانستی کارهای وحشتناکی را که می‌کردی تحمل کنی. تو بودی که گذشته‌ها چادر سیاه به سر می‌کردی و از چشم‌های مردان هیز فاصله می‌گرفتی و این روزها وقتی به خودت می‌آمدی و می‌فهمیدی که برهنه جلوی چشمان همه‌ی مردان محله دویده‌ای فلاکت و غم و شرمی به چهره‌ات می‌نشست که از تحمل من بیرون بود. می‌شدی مانند زنی که دخترش را به عفاف دعوت می‌کند و روزی می‌فهمد که دخترش خبر دارد که درآمد مادرش از راه فاحشه‌گری است. مجبور بودم. میدانی؟ وقتی که با چشم‌هایت و ناله‌های ضعیفت التماسم می‌کردی می‌دانستم که اگر رهایت کنم باز روزهای بعد باید نگاه پر از بیچارگی‌ات را از آن‌چه کرده‌ای و به اختیار خودت نبوده تحمل کنم. چشمانت کمی قبل از مردن پر از تنفر شده بود و دهانت به ناسزایی باز شد که هیچ وقت به صدا در نیامد و نفهمیدم که چیست. باور کن این‌گونه برای هردوی ما بهتر است، مهم نیست که بوی گند جنازه‌ات همه‌ی خانه را گرفته است، من همین جسد متعفنت را با محبت می‌بوسم. باید این یک سال و خورده‌ای را پیش من بمانی، آخر خود دکتر گفت که تا دو سال دیگر در کنار من خواهی ماند. نگاهت بی‌روح است گرچه مدت‌ها بود که بی‌روح شده بود- ولی چه کسی گفته تنها نگاه‌هایی که روح دارند دوست‌داشتنی‌اند؟

 

پی‌نوشت: 
حالا روزا همه‌شون سه‌‌شنبه‌اند
لعنت خدا به این سه‌شنبه‌ها




کلمات کلیدی : روزمرگی، داستان کوتاه

داستان کوتاه: عصر جمعه؛ انتظار

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/5/6 4:0 عصر

 

عصر جمعه است و من باز منتظرم. نشسته روی این صندلی رو به پنجره‌ای که دیوارها نمی‌گذارند از چارچوب آن هیچ منظره‌ای از درخت و شهر و حیات دیده شود. خانه‌ی کوچکم سرشار از کسالت است و بوی گندی که معمولا ماه رمضان‌ها در خانه‌مان نمی‌پیچید. ته سیگارها با بی‌تفاوتی روی سر عابران می‌پرند و لیوان‌های پیش رویم مدام پر و خالی می‌شوند. بی‌تاب و پراضطراب نشسته‌ام و احمقانه امیدهای تکراری‌ام را روی کاغذ می‌نویسم. مانند کرم ابریشمی که در پیله در انتظار پروانه شدن خیال‌بافی می‌کند و نمی‌داند که پیش از آن، راهش به دیگ‌های آب جوش می‌رسد.

 

صدای انداختن کلید در قفل در خانه می‌آید و در باز می‌شود و در کمال ناباوری این تویی که در چارچوب در ایستاده‌ای. مثل پری‌هایی که در داستان‌های کودکی می‌خوانده‌ام، با این تفاوت که به جای لباسی سفید، چادری سیاه به سر داری، چادری سیاه به سیاهی شب که در آن چهره‌ات مانند ماه می‌درخشد و گل سرخی که میان این همه سفیدی غنچه شده است. باورم نمی‌شود. باورم نمی‌شود که این خیالاتی که هر روز روی کاغذ می‌آوردم و شب‌ها توی سطل آشغال می‌انداختم به حقیقت پیوسته باشد. شاید دارم خواب می‌بینم. ولی... ولی در خواب که آغوشت این همه شیرین نیست و گرمای بوسه‌هایت این همه سوزان! نه، من بیدارم و باور می‌کنم که دنیا همیشه چیزهایی دارد که انسان را شگفت زده کند. مانند بیچاره‌ای که در دل چاهی در میان بیابان اسیر شده و آن‌گاه که نفسی با نا امیدی می‌کشد و می‌خواهد در برابر مرگی که این همه نزدیک است تسلیم شود، صدای عبور کاروانی را می‌شنود و در کمال ناباوری مردی را می‌بیند که لبخند به لب از دهانه‌ی چاه به پایین می‌آید تا او را به زندگی بازگرداند. لیلای من برگشته و جمعه‌ی انتظارم این‌بار دیگر با گریه و خشم تمام نمی‌شود. لیلایم آمده و با زبان بی‌زبانی می‌گوید که هرچه گفته دروغ بوده و او همیشه و همیشه به یاد من بوده و وفادارترین همسر دنیاست. می‌دانستم که آن‌ روزهای خوبی که دیده بودم خواب نیست و می‌دانستم که بالاخره یک عصر جمعه‌ای از خواب می‌پرم و با یک لیوان آب سرد گوارا کابوس‌های مکرر شب‌هایم را فراموش می‌کنم. باید لیلایم را به گردش ببرم، باید همین الان برویم شمال، مهم نیست که رئیس‌ام مرخصی بدهد یا نه، می‌رویم چالوس و فردا از کنار دریا به رئیس‌ام زنگ می‌زنم و می‌گویم تا یک هفته سرکار نمی‌آیم. هرچه قدر هم می‌خواهد عصبانی شود و اخم‌هایش را در هم کند و ناسزا بگوید. به گور جدش! او که بهتر از من را پیدا نمی‌کند و مجبور است با من کنار بیاید. لیلایم را ول کنم و بروم کارهای مسخره‌ی آن مردک شکم‌گنده را انجام دهم؟ هرگز! ولی شاید لیلا چالوس را دوست نداشته باشد، همیشه سر این که به قم برویم یا چالوس دعوایمان می‌شد! او هنوز حتما قم را بیشتر از چالوس دوست دارد، زیارت در حرم و بعد شب تا صبح را در جمکران ماندن. نشستن در حرم و مسجد همیشه برای من کسالت‌آور بوده و هست و گریه‌های بی‌معنای این همه آدم را هیچ‌وقت نفهمیده‌ام. با این حال چالوس بدون لیلا مانند یک مرداب متعفن است و قم با لیلا مانند سواحل هاوایی! قم برویم یا چالوس؟ باید از لیلای خوبم بپرسم. ولی نه، اگر خودم به او بگویم که به قم می‌رویم حتما بیشتر خوشحال می‌شود. آری! چالوس و قم چه فرقی می‌کند وقتی لیلایم کنارم هست؟

 

پشت ماشین نشسته‌ام و لیلای زیبا و نازنین و مهربانم در کنارم؛ درست مثل گذشته‌ها، مثل آن زمان که سوار ماشین می‌شدیم و به قم می‌رفتیم و او در راه هی ذکر و دعا می‌خواند و صدای دعایش برای من از هر موسیقی‌ای شیرین‌تر بود. گاهی هم به اصرار من می‌رفتیم دارآباد و کنار رودخانه‌ی زیبایش نصف روز را به گفتن و خندیدن می‌گذراندیم! چه روزهای زیبایی بود. ولی خوب می‌دانم که روزهای آینده زیباتر است. آن زمان هیچ‌وقت فرصت نشد که به چالوس برویم، آخر خیلی دوست دارم که با لیلایم روی ماسه‌ها بنشینیم و دریا را نگاه کنیم و او از خدا بگوید و من به عشق او مؤمن بشوم. مؤمن شدن به عشق لیلا، نماز شب خواندن برای خوشحال شدن لیلا و به هیئت و سخنرانی آخوندها رفتن به خاطر این که لیلا دوست دارد از همه‌چیز بهتر است، حتی از طعم سن‌ایچ که با اتانول قاطی شده باشد و حتی از چای خوردن روی سیگار و سیگار کشیدن روی چایی. اصلا زندگی من لیلاست و بی‌لیلا زندگی‌ام مانند مرده‌هایی است که کسی به زور حرکتشان می‌دهد تا دیگران فکر کنند زنده‌اند، مثل مترسکی که شاید کلاغ‌ها هم دیگر بعد از چندی می‌فهمند که زنده نیست. اما الان با لیلا هستم و راهی قم. صدای این آخوندهایی که دوست دارند ساعت‌ها مغز آدم را به کار بگیرند هم در کنار لیلا از برتنی اسپیرز و لیدی گاگا دلنشین‌تر است.

 

معمولا این وقت عصر ایست بازرسی نمی‌گذارند. ایست بازرسی مال شب‌هاست که بسیجی‌های بیکاره سر خودشان را با گیر دادن به امثال من گرم کنند. ولی نمی‌دانم الان چرا ایست بازرسی به پا کرده‌اند و چرا من را که لیلای چادری عزیزم در کنارم نشسته است را نگه داشته‌اند. پیاده می‌شوم و از دیدن چهره‌های خندان جوان‌ها و نوجوان‌های ریشو تعجب می‌کنم. هیچ‌وقت این جوجه بسیجی‌ها را این همه سرحال و شوخ ندیده بودم، به خصوص وقتی که دارند به کسی گیر می‌دهند. ولی این بار و امروز انگار همه‌ی دنیا عوض شده است! وقتی لیلای من بعد آن همه کابوس به آغوشم بازگشت و با زبان شیرینش گفت که همه ‌چیزهایی که پیش‌تر گفته دروغ بوده است چرا نباید این بسیجی‌ها خوش‌مشرب بشوند؟ ماشین را یکی از همین ریش‌دارها به کنار جاده می‌برد و باقی‌شان با شوخی و خنده مرا می‌برند، به گمانم بزمی‌ به پا کرده‌اند! نمی‌دانم، ولی شاید مرا هم از خودشان می‌دانند و می‌خواهند به من هم خوش بگذرد، آخر قبل از آمدن لیلا دل و دماغی برای اصلاح صورت نداشتم و الان شده‌ام عین همین بسیجی‌های ریشو! مرا با خود می‌برند و من خوشحال از این خونگرمی‌شان تنها نگران لیلا هستم که در ماشین تنهاست، کاش می‌شد او هم به بزم ما بیاید، ولی خوب این‌های بسیجی‌اند و امل، زن‌ و دختر را در بزمشان راه نمی‌دهند، البته فکر کنم لیلا هم دوست نداشته باشد بیاید وسط این همه مرد ریش‌دار، بالاخره آن‌چیز‌هایی که قبلا فکر می‌کردم همه دروغ بود و لیلا همان دختر پاک و معصوم و دوست داشتنی است و حیا می‌کند که بیاید وسط این همه مرد ریش‌دار. حتما از توی ماشین رقصیدن بسیجی‌ها به دور من و خنده‌هایشان را می‌بیند و می‌شنود و از این که بالاخره میانه‌ی من و این جماعت که دوستشان داشت- خوب شده است خوشحال است.

 

پشتم می‌سوزد و بسیجی‌ها دوباره مثل همیشه اخمو شده اند. پای برگه‌ای را امضا می‌کنم و به سمت ماشینم می‌روم تا به خانه برگردم. لیلا دیگر در ماشین نیست و من می‌دانم که باید به خانه برگردم و می‌دانم که آن‌جا و هیچ‌جای دیگری- کسی نیست که دلتنگ من شده باشد و یا از این که تا این وقت شب به خانه نرفته‌ام دلش شور بزند. پشت فرمان می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم و به محض این که تکیه می‌دهم، پشتم به شدت می‌سوزد. همین الان هم می‌توانم تصور کنم هاشورهای مسخره‌ای را که تا یک هفته جایشان بر پشتم خواهد ماند. لیلا مدت‌هاست که به زشت‌ترین راه ممکن رفته و دیگر ارزش این که همه‌ی خیالم را پر کند ندارد. باید به خانه بروم و بخوابم. یک ماهی شده که از کار اخراجم کرده اند و باید از صبح زود بروم پیش رفقایم تا مگر کاری برایم پیدا شود. خرج‌ها زیاد شده و مهلت پرداخت قبض‌ها هم گذشته است و من باز ناراحتم که چرا به جای پرداخت قبض‌ها پولم را خرج خریدن تکیلا کرده‌ام. زندگی‌ام مانند قماربازی شده که به زحمت خرده پولی برای سیر کردن شکمش به دست می‌آورد ولی همان را هم نه به امید سود بلکه فقط برای تفریح قمار می‌کند و هیچ‌گاه برنده نمی‌شود. باید به خانه‌ بازگردم. یک لیوان تکیلا همه‌ی مشکلاتم را حل می‌کند.

 

پی‌نوشت:

 

فرقی نداره جاده چالوس و راه قم
من مستی‌ام که خوش داره رانندگی کنه
یه ماهی که تو آکواریوم زار می‌زنه
تا توی اشک‌های خودش زندگی کنه

 

باید تلو تلو بخوری این زمونه رو
وقتی که مست نیستی به بن‌بست می‌رسی
تو مستی آدما دوباره مهربون میشن
حتی برادرای توی ایست بازرسی

 

می‌خندن و به دست تو دست‌بند می‌زنند
راهو برای بردن تو باز می‌کنند
تو دام مورچه‌ها به سلیمان بدل می‌شی
قالیچه‌ها بدون تو پرواز می‌کنند

 

این بار چندمه که به یه جرم مشترک
هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور می‌زنه
برگرد خونه حتی اگه باخبر باشی
تنها دل خودت برای تو شور می‌زنه

 

یغما گلرویی

 

پی‌نوشت2: پس از پاک شدن وبلاگ محاکات و پس از آن فانتزی‌ها میثم عزیزم وبلاگ جدیدش «رادیو تسبیح» را راه انداخته است. امیدوارم دیگر بلایی به سر وبلاگش نیاورند.




کلمات کلیدی : فراقیات، داستان کوتاه

داستان کوتاه: یک شاعر، یک مرتد

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/10 10:23 عصر

شاعر لیوانش را به دهان می‌برد و جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی تلخی را می‌نوشد که به او کمک می‌کند تا تلخی‌های زندگی را از یاد ببرد. زندگی در نظر شاعر مانند تکرار بی‌معنای پاندول‌های یک ساعت کهنه‌ی دیواری است که هیچ وقت کسی به نقشی که عقربه‌هایش ترسیم می‌کنند توجهی نمی‌کند. شاعر روی مبل کنار اتاقش رو به پنجره‌ای که به روی جنگل باز می‌شود لم داده است. در تمام طول سال گردشگران زیادی در شهر فرایبورگ* پرسه می‌زنند و با علاقه این منظره‌های جنگل سیاه را که در نظر شاعر بی‌معنی و بی‌روح است سیاحت می‌کنند. شاعر پرندگانی را که از این شاخه به آن شاخه می‌پرند را نگاه می‌کند و صدایشان به گوشش می‌رسد، این منظره‌ها خاطره‌هایی دور را به یاد شاعر می‌آورد، دوران کودکی، خاطراتی که درست مثل درختان آن طرف پنجره در پشت مه غلیظی مبهم و تار شده اند. این منظره‌ها که برای همه زیبا و شورانگیزند برای او مثل تکرار بی‌معنا و خسته کننده‌ی عقربه‌های یک ساعت شماطه دار است. شاعر به ساعت شماطه داری نگاه کرد که مدت‌هاست روی یازده و نه دقیقه مانده است و عقربه‌های کهنه‌اش آن‌چنان بی‌حرکت مانده‌اند که گویی دست بی‌رحمی آن‌ها را به صفحه‌ی ساعت لحیم کرده و پس از مدت‌ها تلاش برای حرکت، نا امید از تقلا دست برداشته اند.

شاعر صدای پایی را از بیرون اتاقش می‌شنود. نه کسی در خانه باید باشد و نه او با کسی قرار داشته است. اگر قراری هم بوده و او از یاد برده است، باید صدای زنگ را می‌شنید. هیچ‌کس جز خودش کلید خانه‌اش را ندارد و نمی‌تواند تا پشت در اتاقش بیاید. وحشتی شاعر را فرا می‌گیرد. ترسی که مانند یک سایه مدت‌هاست تعقیبش می‌کند در تمام بدنش منتشر می‌شود. ضربان قلبش بالا می‌رود. شاعر مانند آهویی که صدای پای شکارچی‌ها را شنیده است و سرش را بالا گرفته و با چشم‌هایی هراسان اطراف را نگاه می‌کند سرجایش بی‌حرکت می‌ماند. شاعر می‌خواست به سمت در برود و آن را باز کند تا ببیند صدایی که از پشت در آمده است خیالاتش بوده و نفس راحتی بکشد اما قبل از این که بتواند گامی بردارد در باز می‌شود و جوانی لاغر اندام در چارچوب در ظاهر می‌شود.

جوان، چیزی نمی‌گوید و شاعر هم گرچه وحشت تمام موهای بدنش را راست کرده است ساکت در همان‌جا که بود میخکوب می‌شود و گرچه دهانش باز است صدایی از آن خارج نمی‌شود. جوان لاغراندام، ریش‌های تنک و بلندی دارد، از همان‌هایی که شاعر همیشه از آن متنفر بوده است، هم‌چنین اسلحه‌ای در دست دارد که با آن سینه‌ی شاعر را هدف رفته است. کابوس هر شب شاعر به واقعیت پیوسته بود و اینک جوانی که حتما او را مرتد می‌دانست در چارچوب در ایستاده بود و لوله‌ی کلتش را به سمت سینه‌ی او نشانه رفته بود. شاعر نمی‌دانست که این جوان کیست و از کجا آمده است. او نمی‌دانست که آیا برای دریافت پول است که الان دست لرزانش روی ماشه‌ی تفنگ است و عرق از صورت ملتهبش می‌ریزد یا برای انجام وظیفه دینی. شاعر حتی نمی‌دانست این جوان اهل شمال ایران هست ؟ و آیا دوست دارد در کافه‌های شلوغ تهران به تنهایی بنشیند و قهوه بخورد؟

نگاه شاعر به چشم‌های جوان خیره مانده بود. شاعر می‌خواست برای جوان بگوید که وقتی در کودکی پدرش را از دست داد چه قدر گریه کرد، می‌خواست برایش توصیف کند که وقتی در نوجوانی نگاه‌های هرز حاجی‌های شهر را به مادرش می‌دید چه قدر برافروخته می‌شد، حتی می‌خواست تعریف کند که یکبار با یکی از همین حاجی‌ها درگیر شده است و نتیجه‌اش این بوده که مادرش از کار در کارگاه خیاطی آن حاجی اخراج شده است و شب او را آن‌قدر کتک زده است که از درد از هوش رفته است. شاعر دوست داشت برای جوان ریش‌داری که عرق از سر ریش‌هایش آویزان بود داستان شب‌هایی را بگوید که در حیاط خانه‌ی‌شان و بین بوته‌های برنج، خیره به ماه، با خدا صحبت می‌کرده است، دلش می‌خواست بگوید که چه قدر به خدا امید داشت و چه‌قدر خدا را صدا می‌زد ولی جوابی نمی‌شنید. شاعر می‌خواست به جوان اسلحه به دست حالی کند روزهایی که مردان غریبه را نزدیک خانه‌ی‌شان می‌دید و شب همان روزها مادرش را مغموم و افسرده در گوشه‌ای از خانه کزکرده می‌یافت، غصه و غم و خشم دیوانه‌اش می‌کرد تا جایی که می‌خواست اول همه‌ی مردان شهر را بکشد و سپس مادرش را و بعد هم خودش را. شاعر ایستاده بود و در چشمان بی‌روح و مضطرب و سرشار از خشم و کینه‌ی جوان نگاه می‌کرد. شاعر به دنبال روزنی در آن چشم‌ها می‌گشت تا به او بفماند که در جوانی چه روز‌های خوبی را با معشوقه‌اش سپری کرده است و از کتک‌های پلیس پس از بوسیدن او در پارک و اخراج از دانشگاه پس از تکرار شدن هم‌آغوشی‌هایشان روی صندلی‌های کنار درخت‌های بلند چنار حیاط دانشکده هم حتی آن‌چنان دلگیر نشده است، شاعر به دنبال راه نفوذی در آن چشم‌های قاطع و خشن بود تا شرح دهد که وقتی معشوقش بعد یک سال و سه ماه و پنج روز به خاطر چند میلیون تومان صیغه‌ی مردی شده بود که در جوانی حتما به سیمای کسی بود که در الان اسلحه به دست در مقابلش ایستاده است، چه حالی داشت. شاعر می‌خواست دردش را به جوان بفهماند و بگوید که در همان سال‌های بی‌خدایی‌اش هم به پشت‌بام ساختمانی که اتاقی را در آن اجاره کرده بود و درآن زندگی می‌کرد می‌رفت و زار می‌زد و از خدا می‌خواست معشوقش را به او برگرداند، شاعر از ته دل می‌خواست به جوان بفهماند که چه حال وحشتناکی است که فقط به یک نفر امید داشته باشی و او را با زاری صدا بزنی و هیچ صدایی و هیچ نشانه‌ای در پاسخ نبینی. دوست داشت جوان احساسش را وقتی که با گریه و خشم به خدا ناسزا می‌گفت درک کند. شاعر در چشمانی که جنون در آن‌ها موج می‌زد هیچ روزنه‌ای نمی‌دید. شاعر نا امید شد و سرش را پایین انداخت.

اتاق ساکت بود و عرق از نوک چانه‌ی شاعر و ریش‌های جوان به زمین می‌چکید، دستان شاعر بی‌حرکت و خشک مانند جنازه‌ای که ساعت‌هاست در سردخانه نگهداری می‌شود دو طرف بدنش بی‌حرکت بود. دست‌ راست جوان که اسلحه در آن بود و قلب شاعر را هدف گرفته بود می‌لرزید، حتی کمک گرفتن از دست چپ هم این لرزش را کم نمی‌کرد. شاعر نمی‌دانست در سر جوان چه می‌گذرد ولی می‌خواست آخرین امیدش را امتحان کند، سرش را بالا گرفت و در چشمان جوان که دیگر به سرخی می‌گرایید نگریست، می‌خواست ببیند که آیا می‌تواند حتی به زاری و حتی به لابه جوان را متقاعد کند که دلش برای دویدن میان مزرعه‌های برنج انزلی و عطر مست کننده‌ی آن تنگ شده است؟ می‌خواست ببیند که آیا جوان قبول می‌کند که طعم شیرین لاکو و کلوچه‌های محلی را مدت‌هاست نچشیده و دوست دارد قبل از مرگ یک بار در ساحل خزر بنشیند و به موج‌هایی که پیش پاهایش زمین می‌خورند نگاه کند؟ می‌خواست بداند که این جوان انتقام‌جو می‌پذیرد که مرتدی که روبه رویش ایستاده است می‌خواهد برای بار آخر مادر تنهایش را ببیند و او را در ایوان خانه‌ی کوچکشان در حاشیه‌ی شهر سرسبز بندری‌اش در آغوش بگیرد؟

شاعر نا امید شد و نفس حبس‌شده در سینه‌اش را بیرون داد. در چشمان جوان، شاعری را می‌دید که دیگر امیدی برای متقاعد کردن کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته ندارد. شاعر، مانند زنی که پس از جیغ و التماس، مأیوس و آرام، آخرین قسم‌هایی که به یاد دارد را برای رها شدن از چنگ یک مرد وحشی پرزور با چشم‌هایی قرمز و بیرون زده آرام به زبان می‌آورد، آخرین نگاهش را به جوان کرد و بعد با صدایی که به ناله شبیه بود گفت:

- حالا که آمده‌ای، کارت را تمام کن.

شاعر دست‌هایش را صلیب‌وار باز می‌کند و صدای گلوله در تمام فضای خانه می‌پیچد.

شاعر از خواب می‌پرد، نفس نفس می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. همه چیز سرجای خود است، تابلوی روی دیوار و پنجره‌ی روبه‌روی دیوار و درخت‌ها و جیرجیرک‌هایی که سر و صداهای بی‌فایده‌ی هرشبشان را می‌کنند. ساعت شماطه‌دار قدیمی هم هنوز مانند پیرمرد افسرده‌ و تنهایی که روی یک صندلی نشسته و به یک نقطه خیره شده است روی میز است و ساعت یازده و نه دقیقه را نشان می‌دهد. شاعر نفس عمیقی می‌کشد و به قطره‌های عرقش که روی ملحفه می‌چکد نگاه می‌کند. شاعر حالا دیگر می‌داند که این نیز یک کابوس بود و هنوز بطری‌های کنیاک در کمد هستند و سیگارها در کشوی کنار میزش. شاعر هیچ احساس خوبی نداشت و اصلا از این که آن‌چه گذشته بود تنها یک کابوس بود خوشحال نبود. برای شاعر فرقی نمی‌کرد که در خواب کشته شود یا در بیداری. دنیا برای شاعر مانند بازی فوتبالی بود که عده‌ای در آن به شدت می‌دوند و عده‌ای مشغول تماشای آن در خانه‌ها و کافه‌های یک شهر بارانی نفس‌هایشان را در سینه حبس کرده اند و در همان حال سرمایه‌داری که وقت ملاقاتش با یکی از مدیرانش دیر شده است بی‌توجه به همه این‌ها، عقب لیموزینش نشسته است و مرتب با نگاهی عصبی ساعتش را چک می‌کند و نمی‌فهمد که وقتی از کنار کافه‌ای رد می‌شده است، سرعت لیموزینش آب‌های گل‌آلود جمع شده در گودال‌های خیابان را به سر و صورت نوازنده‌ی فقیر و دوره‌گردی پاشیده است که حتی نمی‌دانسته آن شب مسابقه‌ی فوتبال پخش می‌شود. شاعر سیگاری روی لب می‌گذارد و روشن می‌کند. شاعر به دود سیگار نگاه می‌کند که به هوا می‌رود و در تاریکی شب محو می‌شود.

* شهری در جنوب غربی آلمان در حاشیه جنگل سیاه.

پی‌نوشت:

مرا بخوان به کاکتوس ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن

 




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

داستان کوتاه: مریم- قسمت دوم

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/3 12:43 صبح

[ادامه از پست قبلی وبلاگ]

نمی‌دانم بی‌هوش شدم و یا نه ولی نفهمیدم که چه شد. دوباره سر جایم نشسته‌ام و بوی عرق این دیو کریه و صدای کرکننده آن پدرسگ‌ها دیوانه‌ام می‌کند. دیگر نور این لامپ‌ها خیلی اذیتم نمی‌کند. میان این همه فریاد یک صدا به گوشم آشنا می‌آید. به آن طرف اتاق نگاه می‌کنم. تو ایستاده‌ای و حرف می‌زنی. چادر سیاهت را می‌بینم. چهره‌ات را درست نمی‌بینم، همه‌چیز در نگاهم مبهم و محو است. ولی می‌بینم رنگ سفید را در زمینه سیاه. نمی‌دانم چه می‌گویی. مهم هم نیست. بالاخره این روزهای آخر من است. این مرد چاق ریشو که نمی‌فهمد، نمی‌تواند بفهمد که من باید همه‌ی ریش‌هایش را می‌کندم، نباید یک تار ریش را سرجایش می‌گذاشتم. اصلا حکم اعدامم را هم امضا کند، چه اهمیتی دارد؟ از آن اتاق و تنهایی و لامپ‌های کورکننده فلوئورسنتش راحت می‌شوم و از این خیال که هر روز در خیابان‌ها مردان ریش‌دار راه می‌روند و کسی نیست که به زمین بزندشان و خفه‌شان کند و ریش‌هایشان را دانه به دانه بکند. اعدام برای من خلاصی است از این همه خیال زجرآور. اما... اما.. تو چه؟ سیاهی چادر تو چه طور؟ من اعدام شوم و تو بمانی با این چادر سیاه زشت‌ات؟ این مرد چاق که نمی‌فهمد چادر سیاه چه قدر زشت است، به خصوص وقتی که پوست کسی سفید باشد و سفیدی صورتش در کنار سیاهی چادر قرار بگیرد. سفیدی... سیاهی... سفیدی... سیاهی... . نه! این عادلانه نیست. قلبم به شدت می‌تپد و سرم داغ می‌شود، تصاویری از گذشته در ذهنم به سرعت مرور می‌شوند، چادر سیاه، پوست سفید، ریش سیاه، پوست تیره... . از جایم بلند می‌شوم. این گاو بدبو به من می‌خورد و به کناری پرت می‌شود، دو نفر دیگر که به طرفم می‌آیند هم به من می‌خورند، پرت می‌شوند و زمین می‌خورند. هیچ‌چیز را به درستی نمی‌بینم، جز سفیدی صورتت و سیاهی چادرت. نگاهم می‌کنی. دهانت باز است و حتما جیغ می‌کشی ولی من چیزی نمی‌شنوم. چادر سیاه را از سرت می‌کشم و به دور گردنت حلقه می‌کنم، زمین‌ می‌خوری و من زانویم را روی سینه‌هایت می‌گذارم و چادر را هرچه بیشتر دور گردنت فشار می‌دهم. ضربه‌هایی به سر و شانه و بازوهایم می‌خورد ولی دردی حس نمی‌کنم، ضربه‌ی محکمی به سرم می‌خورد و آخرین چیزی که می‌بینم صورت توست که دیگر سفید نیست.

بعد از چندین روز از آن اتاق نفرت‌انگیز بیرونم آوردند. فقط نور کورکننده لامپ‌های فلوئورسنت و صدای کرکننده قدم زدن یک سرباز. صدایی که گاهی آنقدر دیوانه‌ام می‌کرد که در همان اتاق فریاد می‌کشیدم و هرچه فحش از بر داشتم به آن بی‌پدر و مادری که با قدم زدنش روانی‌‌ام می‌کرد می‌دادم. حالا من نشسته‌ام پشت این میز و این مرد خوش‌اخلاق جلویم نشسته است و با من حرف می‌زند، نمی‌دانم چه می‌گوید، محو صورتش شده‌ام که یک تار ریش هم در آن نیست، صاف صاف. کاش به من هم ریش‌تراشی می‌دادند تا صورتم را مثل او کنم. هر چه می‌گردم یک تار ریش هم روی صورتش نیست. نمی‌دانم چه می‌گوید فقط کم‌کم حالی‌ام می‌کند که تو مرده‌ای. بهترین خبری که می‌تواند به من بدهد.

- آن مرد چه طور؟ جسدش رو دیدید؟ ریشی تو صورتش باقی مونده بود؟

چیزی نمی‌گوید. انگار او هم با این که اصلا ریش ندارد نمی‌فهمد که چه قدر مهم است که روی صورت او یک تار ریش هم باقی نمانده باشد. ولی نا امیدم می‌کند:

- آن مردم خیلی وقته که دفن شده و کسی ندیده که ریشی تو صورت پاره پاره اش مونده یا نه. مهم‌تر از این که ریشی روی صورت اون بدبخت مونده یا نه اینه که تو دیگه اعدام نمیشی. می‌فهمی؟ پدر زنت و پدر و زن اون رفیقت هردو رضایت دادند، تو دیگه اعدام نمیشی. می‌شنوی چی می‌گم یا نه؟ حواست با منه؟ فقط چندسال زندان میری و قبلش معاینه می‌شی که ممکنه اصلا مجازات حبست رو هم منتفی کنه، متوجه هستی چی می‌گم؟

نمی‌فهمم چه می‌گوید! من باید زنده بمانم؟ باید بیایم و دوباره در این خیابان‌ها قدم بزنم؟ چطور می‌توانم؟ چطور می‌توانم در کنار این همه مرد ریش‌دار و زن چادر به سر زندگی کنم؟ من که به تنهایی نمی‌توانم ریش‌های همه‌شان را بکنم و چادرهای همه‌شان را از سرشان بکشم؟ چرا این‌ها را به من می‌گوید؟ حتما می‌خواهد مرا آزار دهد. حتما! این همه هم دست اوست و هم‌دست تو، حتما باقی‌ حرف‌هایش هم دروغ است، حتما او نمرده و تو هم زنده‌ مانده‌ای و الان دارید با ریش و چادر در خیابان قدم می‌زنید. مردک دروغ‌گو! حتما این هم ریش دارد، لابد چند تار ریش را زیر چانه یا کنار گوشش جا گذاشته که من حواسم نبوده و ندیدم، حتما ریش داشته و تراشیده تا من دروغ‌هایش را باور کنم. من را احمق فرض کرده مردک مادرقحبه. حتما برای این سرش را پایین می‌گیرد که ریش‌هایی که زیر چانه‌اش باقی گذاشته را نبینم، همین‌طور هم پشت سر هم ور می‌زند دروغ‌گوی کثافت! خیال کرده، خودم همه‌ی ریش‌هایش را می‌کنم. بلند می‌شوم و به روی میز می‌پرم، سربازی که پشت سرم ایستاده نیز نمی‌تواند جلویم را بگیرد، آن حرامزاده‌ی دروغ‌گو را از صندلی به زمین می‌زنم و دنبال ریش‌های پنهانی زیر چانه‌اش می‌گردم. چیزی به پهلویم می‌خورد و بدنم خشک می‌شود و دیگر چیزی نمی‌فهمم.

دوباره مرا به همین اتاق آورده‌اند. این اتاق پرنور و پرسروصدا، دارم عقلم را از دست می‌دهم. همه‌چیز برایم مبهم است، نه می‌دانم که آیا ریشی روی صورت او باقی ماند یا نه،  نه می‌دانم تو مردی یا هنوز زنده‌ای و چادر سرت می‌کنی و نه می‌دانم چند تار ریشی که آن مرد دروغگو پنهان کرده بود کجای صورتش بود. چه کنم؟ چگونه باور کنم که باید به این خیابان‌ها بازگردم و مردان ریشو را ببینم و زنان چادر به سر را و هیچ‌کاری نکنم؟ مگر می‌شود؟ به فرض هم که بخواهم مگر می‌توانم ریش‌های همه‌شان را بکنم و چادرهای همه‌شان را از سرشان بکشم؟ این چه بدبختی‌ است که باید در آن بمانم؟ چرا نباید مرا اعدام کنند؟ چرا؟ آن مرد ریشوی چاق هم حتما هم‌دست توست، حتما تو از ریش‌های بلند او هم خوشت آمده است، حتما تو از او خواسته‌ای که من زنده‌ بمانم و زجر بکشم. لعنت به هرچه ریش و چادر است! ریش‌های خودم هم دارند بلند می‌شوند! خیلی هولناک است که ریش‌دار بشوم! باید دانه‌دانه‌ی این ریش‌هایم را بکنم! بله، دانه‌ به دانه شان را!

پی‌نوشت1:

وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه‌های فراموشی دلخوشم

راسکول نیکوف یه پیرزنو شقه کرد و من
با اون تبر فرشته‌ی الهامو می‌کشم!

یغما گلرویی

پی‌نوشت2:

این یعنی نقش من تو فیلم زندگی سگی
رول یه جنازه که زنده است به همین سادگی

نفس کشیدن تو یه متن خسته با خط کشی
آخر قصه‌ی همه است! آخر سگ کشی




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

داستان کوتاه: مریم- قسمت اول

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/3 12:42 صبح

نور لامپ‌های فلورئوسنت چشمانم را می‌آزارد. آخر چرا برای اتاق به این کوچکی این همه لامپ زده اند؟ این همه روز در آن اتاق کوچک؛ تنها؛ با آن مهتابی‌های کورکننده و الان هم که مرا به دادگاه آورده‌اند باز باید نورشان را تحمل کنم. چشمانم دارند کور می‌شوند. هیچ چیز را درست نمی‌بینم. چرا این همه آدم در این اتاق جمع شده‌اند؟ این همه آدم پرحرف که دائم دارند داد می‌زنند. اعصابم را خورد می‌کنند. می‌خواهم بلند شوم و فریاد بزنم که خفه شوید مادر به خطاها! این نره خر الدنگ هم که کنارم نشانده اند چه بوی عرقی می‌دهد، دارم بالا می‌آورم، از بوی عرق بیزارم، نمی‌توانم تحمل کنم.

بوی عرق می‌دهم. یک ساعتی که در راه خانه بودم همه‌اش به این فکر می‌کردم که این سورپرایزی که درست کرده‌ام با این بوی عرق تنم خراب می‌شود. خوب تقصیر من نبود که! می‌خواستم ظهر برسم خانه تا سورپرایزت کنم، مجبور بودم صبح زود بروم سر کار و فرصت دوش گرفتن نداشتم. بالاخره باید ناراحتی سال قبلت را جبران می‌کردم. یک سال است که به رویم می‌آوری که تولد پارسالت را فراموش کردم. خوب سرم خیلی شلوغ بود. امروز جبران می‌کنم. ولی بوی عرق را چه کار کنم؟ حالا اشکالی ندارد، این هدیه زیبا و این کیک و این گل‌ها را که ببینی حتما خوشحال می‌شوی و خیلی از این که بیایی در آغوش همسرت که بوی عرق می‌دهد ناراحت نمی‌شوی. پله‌ها را بالا می‌آیم و به پشت در می‌رسم. حتما الان در آشپزخانه‌ای یا این که روی مبل لم‌داده‌ای و به این فکر می‌کنی که دوباره تولدت را از یاد برده‌ام. کیک و گل و کیفم که هدیه‌ات در آن است را به یک دستم می‌دهم و کلید را با دست دیگر بی‌سر و صدا در قفل فرو می‌کنم و به آرامی و با فشار بازویم در را باز می‌کنم. هنوز از بوی عرقی که می‌دهم دلچرکینم. تلویزیون خاموش است و این برای این ساعت روز عجیب است. در را بی‌صدا می‌بندم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه می‌روم. روی مبل که نبودی، در آشپزخانه هم نیستی. نمی‌دانم، اصلا احساس خوبی ندارم، حتما دوباره فکر و خیال‌های غصه‌ناک کرده‌ای و دلگیر از زمین و زمان روی تخت دراز کشیده‌ای. الان می‌آیم و می‌بوسمت و می‌گویم تولدت مبارک مریم‌جان! و بعد تو لبخند می‌زنی و می‌گویی که انتظارش را نداشتی و شادی در چشمان غمزده‌ات می‌نشیند. از این خیال پیش‌ خودم کیف می‌کنم. یواشکی خودم را به پشت در اتاق خواب می‌رسانم و در را باز می‌کنم. اما بی‌اراده‌ی خودم دوباره در را می‌بندم. از کودکی هر وقت وارد جایی می‌شدم که اوضاع عادی نبود عکس‌العمل غیرارادی ام این بود که سریع خارج می‌شدم.

این پشت سری‌ها هنوز دارند فریاد می‌زنند. این‌ها که کنار هم نشسته‌اند! چرا در گوش هم فریاد می‌زنند؟ مگر این‌جا دادگاه نیست؟ چرا کسی خفه‌شان نمی‌کند. گوشم را کر کردند پفیوس‌ها. بوی عرق به سرگیجه‌ام انداخته و نه درست چیزی را می‌بینم و نه درست می‌شنوم. آن مردک چاق که آن جلو نشسته مثل این که دارد با من حرف می‌زند، من که چیزی نمی‌شنوم. عرق از ریش‌های زشتش به پایین می‌چکد. ضربان قلبم بالا می‌رود و گوش‌هایم سوت می‌کشند.

ضربان قلبم بالا می‌رود، گوش‌هایم سوت می‌کشند و سرم گیج می‌رود. همه چیز محو شده‌اند، در،‌ دیوارها، چیزهایی که از دستم به زمین می‌افتند؛ مثل یک رؤیا، یک کابوس. در را باز می‌کنم. همه‌ی اتاق محو است، درست نمی‌بینم، تلو تلو می‌خورم ولی خود را سرپا نگه می‌دارم. ریش بلند، بوی عرق، قطره‌های عرق روی ریش‌های سیاه. سیاهی ریش، پوست تیره، پوست سفید... . تو به من می‌خوری و به کناری پرت می‌شوی. دستانم به زیر ریش‌ها می‌رود و به هم فشرده می‌شود، صداهای محو جیغ و فریاد به گوشم می‌رسد، دستانم را بیشتر و بیشتر فشار می‌دهم، بوی عرق می‌دهد، همه‌ی تنش را قطره‌های بدبوی عرق پوشانده اند و ریش بلندش را. صداها در سرم می‌پیچد، صدای خنده‌ی تو، صدای خنده‌ی او، همین چند روز پیش، همین دارآباد خودمان. صداهای گوش‌خراش خنده‌ی تو و او بلندتر و بلندتر می‌شود. تصویرها به سرعت از ذهنم می‌گذرند و همه‌ی روزهای زیبای گذشته سیاه و سیاه‌تر می‌شوند. دیگر دست و پا نمی‌زند. دهانش باز و چشمان بی‌روحش به سقف خیره مانده است. از ریش‌هایش هنوز عرق می‌چکد. ریش‌های بلند و سیاه و تنفر برانگیز. همیشه به من می‌گفتی که ریشت را بلند کن، همیشه می‌گفتی که ریش‌های بلند را دوست داری. شروع می‌کنم به کندن ریش‌هایش؛ دانه به دانه. دهانم کف کرده است، چشمانم سیاهی می‌رود، ولی نه! باید همه‌ی ریش‌هایش را بکنم. دستانم و صورتش خون‌آلود شده اند. خون و عرق نمی‌گذارد این ریش‌ها کنده شوند، بلند می‌شوم و چاقوی ضامن‌دارم را از کیفم درمی‌آورم. پایم به تو می‌خورد، اصلا نمی‌بینمت. برمی‌گردم و با چاقو همه‌ی ریش‌هایش را دانه به دانه از ریشه در می‌آورم، نباید یک دانه ریش سیاه بلند روی صورتش بماند.

از ریش سیاه آن مرد چاق عرق می‌چکد. مثل این‌که دارد با من حرف می‌زند. چیزی نمی‌شنوم. این غول بی‌شاخ و دم بدبو که کنارم نشته است مرا بلند می‌کند و کمی‌ جلوتر می‌ایستاند. همه من را نگاه می‌کنند. آن پشت‌سری‌ها هنوز هم دارند درگوشی فریاد می‌زنند. صدایشان در سرم مثل پتک می‌کوبد و دیوانه‌ام می‌کند. همه به من نگاه می‌کنند. حتما باید چیزی بگویم. بله! باید بگویم که باید همه‌ی ریش‌هایش را می‌کندم، باید بهشان بفهمانم که نمی‌توانستم یک تار ریش‌ را هم باقی بگذارم. باید بفهمند که اگر ریش‌های بلند نباشد چه قدر خوب است. اما صدایم از گلویم بالا نمی‌آید، مثل این است که گلویم را می‌فشارند، انگار راه نفسم را بسته اند. سرم گیج می‌رود.

سرم گیج می‌رود. این همه راه را بالا آمده ام، بدون اینکه صبحانه بخورم و یا حداقل یک دانه خرما. روی زمین می‌نشینم. منظره تهران پر از دود در چشمانم محو و مبهم شده است. تو می‌آیی و کنارم می‌نشینی، از کیفت یک شکلات در می‌آوری و در دهانم می‌گذاری، و بعد بطری آب را به دستم می‌دهی. نگاهت مهربان است و از این شکلات شیرین تر. او هم بر می‌گردد و به ما می‌رسد، از ریش‌های خاک‌آلودش عرق می‌چکد. زنش آن‌طرف‌تر نشسته.

- عجب بچه سوسولی هستی! دو قدم بالا اومدی آب روغن قاطی کردی!  مریم خانوم! اینم شد شوهر که شما داری؟

و می‌خندد و می‌خندم و می‌خندی.

[ادامه در پست بعدی وبلاگ]




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

داستان کوتاه: سارا

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/3/14 1:16 صبح

 

سارا جان! می‌دانی چند وقت شده بود که ننشته بودم روبه‌رویت و خیره درچشمان زیبا و مهربانت درد دل نکرده بودم؟ فکر کنم از یک هفته هم بیشتر شده. محمد به قربان این نگاه معصوم و صبورت، چه خوب هنوز هم صبر می‌کنی و گلایه نمی‌کنی. مثل قبل‌ترها، فقط با محبت نگاهم می‌کنی و لبخند می‌زنی. یادت هست؟ وقتی با مادرم آمدم خانه‌ی‌تان، حتما یادت هست، بی‌احساس و بداخلاق و تندمزاج بودم. یادم نمی‌رود، تو را برای اولین بار با آن لبخند و آن زیبایی و آن مهر که دیدم در دلم گفتم حیف این دختر که همسر من شود. محمد به قربان این خنده‌ای که هیچ‌وقت از لبانت محو نمی‌شود. پس یادت هست. این را هم یادت هست که به تو گفتم چرا این همه سرد و بی‌روح و تندمزاجم؟ حتما ساراجان! حتما یادت هست، حافظه تو همیشه خوب بود، همیشه هرچه می‌گفتم را مدت‌ها بعد هم به یاد می‌آوردی، حتی وقتی خودم از یاد می‌بردم. یادت هست؟ چند سال بعد بود، یک بار زیر لب به تو گفتم وقتی عصبانی و آشفته بودم- که این زندگی ارزش‌اش را ندارد و تو تنها بهانه‌ی من برای ادامه دادنی، یادت هست که بعدترها به من گفتی که این جمله را هیچ‌وقت از یاد نمی‌بری؟ یادت هست که باورت نمی‌شد وقتی دیدی که من به یاد نمی‌آوردم چنین جمله‌ای گفته باشم؟ بگذریم. حافظه‌ی تو همیشه خوب بود و حافظه من همیشه بد. سارای نازنین‌ام! یادت هست که دومین بار یا نمی‌دانم سومین بار که به خانه‌ات آمدم به همراه مادرم، در میان صحبت‌های دونفره‌ی‌مان در ایوان زیبای خانه‌ی قدیمی‌تان به تو همین را گفتم؟ یادت هست؟ راستی این موهایت چه زیبا روی پیشانی‌ات ریخته. یادم هست از وقتی گفتم موهای فرخورده‌ای که روی پیشانی‌ات می‌ریزد و یکی از چشمانت را پشت تارهای لطیف‌‌اش پنهان می‌کند دلم را می‌برد، همیشه و همیشه موهات روی پیشانی‌ات بود و هست. چند وقت شده بود که موهای زیبایت را نوازش نکرده بودم عزیزم؟ من به تصدق زیبایی‌ات. داشتم می‌گفتم، در ایوان خانه‌ی زیبایتان بودیم و به حیاط سرسبزتان نگاه می‌کردیم، به تو گفتم حافظه‌ی خوبی ندارم ولی بعضی چیزها را هرگز از یاد نمی‌برم، گفتم حافظه‌ام مثل سنگ است و کم‌تر چیزی بر آن می‌ماند ولی خط‌هایی بر آن حک شده که هرگز محو نخواهند شد. یادت هست عزیز دل محمد؟ آن زمان هم همین‌جور ساکت و مهربان نگاهم می‌کردی. گفتم چه بلایی به سرم آمده، گفتم با من چه کرد آن هم‌جنس‌ات، گفتم که بدبین‌ام، گفتم که آشفته‌ام، گفتم که دیگر از مهر گذشته‌هایم خبری نیست و در لابه‌لای این همه گفتنم تو فقط گوش دادی و مهربان و صبور نگاهم کردی. یادت هست؟ این نگاه دلبرانه را از کجا یاد گرفته بودی ناقلا؟ گمان می‌کردم هیچ دختری تن به ازدواج با بی‌سروسامانی چون من نمی‌دهد، ولی تو همان روز، همان‌جا در ایوان خانه‌ی قدیمی‌تان گفتی که دوستم داری، یادت هست؟ یادت هست حیرت من را؟ یادت هست؟ اصلا فهمیدی همان چند کلمه‌ات زیر و رویم کرد؟ دیدی در چشم‌هایم؟ سارا جان ببخش که دوباره گریه‌ام گرفت، ببخش! همیشه فکر می‌کردم مردی که در برابر همسرش زار بزند و به دست‌وپا بیافتد مرد نیست، همیشه فکر می‌کردم زنی که مردش را در این حال ببیند دلش هری می‌ریزد و احساس بی‌پناهی می‌کند، برای همین همیشه در خودم ریختم و به رویت نیاوردم، ولی این روزها دیگر توانی برایم نمانده و جز شانه‌های تو هیچ‌جایی برای اشک‌هایم امن نیست. از وقتی مادر رفت دیگر تنهای تنها شده ام و کسی را ندارم جز تو و دلخوشی‌ای ندارم جز لبخند زیبایت. من تصدق آن لب و دهان مهربانت بشوم، به خدا دلم از روزگار تنگ است سارا! دلم تنگ است! هر وقت فشار زندگی زیاد می‌شود، یاد بدبختی‌های سال‌های پیش می‌افتم، یاد خیانت، یاد شیدا، لعنت به این اسم شوم! یادت هست؟ از تو عذرخواستم، بابت همه‌ی بی‌مهری‌هایی که به تو کردم و علت‌اش او بود و بابت همه‌ی خوبی‌هایی که به او کرده بودم و سهم تو بود، آه سارای زیبای من! یادت هست؟ گفتم می‌ترسم از خیانت! می‌ترسم از بی‌وفایی! گفتم مانند سرگشته‌ای هستم در بیابانی سرد و تاریک که هر لحظه منتظر حادثه‌ای شوم است... و تو لبخند می‌زدی و دست‌هایت را روی شانه‌هایم می‌گذاشتی و نگاهم می‌کردی و نگاهم می‌کردی و نگاهم می‌کردی، آتشی گرم در دل بیابان سرد دل من روشن می‌کردی که زود زود همه‌ی بیابان را گرم و روشن می‌کرد. سارای خوب من! کاش همان‌جور مهربان کنارم می‌ماندی! کاش تو دیگر بی‌وفا نمی‌شدی، کاش به این زودی نمی‌رفتی و من را با این لبخند و این قاب عکس تنها نمی‌گذاشتی، سارای نازنین‌ام! روزی که آن پیرمرد بی‌تفاوت سفیدپوش به من گفت که سارای من یک ماه بیشتر فرصت ندارد، و با سردی رویش را برگرداند و رفت و من ماندم مثل یک تکه یخ، صامت و ثابت... نمی‌دانی چه‌حالی شدم، قبل از آن همیشه فکر می‌کردم آن روز شوم که آن خبر شوم را شنیدم و دنیا به چشم‌ام تیره و تار شد بدترین روز زندگی‌ام بوده و خواهد بود، ولی همان‌لحظه که پیرمرد سفیدپوش به من گفت یک ماه، فقط یک‌ماه، همان لحظه شدم مانند بیماری سرطانی که درد به استخوانش رسیده و طاقتش را بریده، کسی که پیش از آن بدترین دردش خاطره‌ی یک سرماخوردگی بوده است، سارای نازنین‌ام! دوباره هم‌صحبتی‌مان به این‌جا کشید. به تلخی و زشتی و اشک. مرا ببخش که هیچ‌وقت نمی‌توانم گفت‌وگوهای کوتاهمان را با شیرینی تمام کنم، دوستت دارم زیبای من! دوستت دارم گل سرخ مهربانم...

پی‌نوشت‌1: «سارا» شخص خاصی نیست. نامی است که از کودکی دوست داشته‌ام و نمی‌دانم چرا. «شیدا» هم همین‌طور، از کودکی از این نام بدم می‌آمده بدون این‌که علتش را بدانم.

پی‌نوشت2:‌

نام تو را با رنگ
ب
ا
ر
ا
ن
می‌نویسم
بعد از تو و باران
خیابان می‌نویسم

با تو
قدم خواهم زد و
روی خیابان
از رنج انسان
از غم نان
می‌نویسم

با تو قدم...
تا هیچ‌کس ما را
نبیند
نام تو ار
این گوشه پنهان می‌نویسم

تاسایه‌ی خورشید را
از من نگیرند
نام تو را
بر سقف زندان می‌نویسم

نام تو را
بر گیسوان روشن باد
بر
شانه‌ی سبز درخنان
می‌نویسم

نام تو را
در قهوه‌های تلخ قاجار
در کاسه‌های سرخ کرمان
می‌نویسم

نام تو را
می‌بوسم و در مطلع‌الفجر
بعد از
شروع ختم قرآن می‌نویسم

نام تو را
ده بار
بی‌فرمان آتش
در طور
با موسای عمران
می‌نویسم

نام تو را
در آخر دریای یونس
پیش از
شروع نوح و طوفان می‌نویسم

نام تو را...
نام تو را...
نام تو را...
نا... مت ار
درین مصحف
فراوان می‌نویسم

تا این که
دل‌تنگی
تو را از من نگیرد
سارا
کنارت چای و قلیان
می‌نویسم

...

در شهر ما
دریای ماشین‌ها
تصادف
یک مرد
می‌میرد
خیابان می‌نویسم

تا از گزند
نارفیقان دور باشی
نام تو را
در پشت قرآن می‌نویسم

[سید احمد حسینی- مجموعه شعر ساراییسم- انتشارات فصل پنجم]




کلمات کلیدی : فراقیات، داستان کوتاه

   1   2   3   4      >