سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پارسی بلاگ، راپورتچی و تو

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/5/2 6:13 صبح

پارسی بلاگ به خاطر آن‌چه توهین به مقامات رسمی کشور در پست قبلی (شبه شعر: تا خانه‌ای که مقدس بود) نامیده بود وبلاگم را مسدود کرد، ولی خوشبختانه وقتی از طریق ایمیل پیگیر شدم گفتند با حذف پست قبلی وبلاگم را برمی‌گردانند، هر چند برداشت دوستان بسیار دور از واقعیت بود ولی در زمانه‌ای چنین که تیغ فیلترینگ بی‌حساب، حاصل اندیشه و احساس دیگران را از بین می‌برد، چنین برخوردی تحسین برانگیز است و جا دارد تا از مدیریت پارسی‌بلاگ بابت آن تشکر کنم. 

 

و اما تو راپورتچی عزیز! تو که گزارش وبلاگ من را فرستادی، -می‌دانم که بعید است با رصد عادی مسئولین پارسی‌بلاگ از میان یک متن ادبی طولانی عنوان جرم در بیاید و حتما کار کار تو راپورتچی عزیز است- می‌دانی؟ دوست داشتم که اگر درک کوتاهت به فهم حتی یک متن عادی ادبی نمی‌رسید لااقل از خود نویسنده توضیح می‌خواستی یا دست‌کم پای مطلب نظری می‌گذاشتی و می‌خواستی که متن اصلاح شود. ولی خوب تو نیز در همین آب و هوا نفس کشیده‌ای و انتظار زیادی نباید از تو و امثال تو داشت، نباید از امثال تو انتظار داشت که ارزش خانه‌ای مثل این که پر از خاطره‌های گریه‌ها و خنده‌ها و امیدها و نا امیدی‌های صاحبش هست را بفهمی. شاید از ذهن ناقص کسی چون تو نباید برادری را انتظار داشت و نصیحت خیرخواهانه را چرا که به زور و ضرب و فشار و قلع و قمع عادت کرده‌ای.

 

و اما تو! همان تو را می‌گویم، نه راپورتچی بی‌نوا را! تو انسان حقیر و بی‌مقدار را می‌گویم. می‌گویند جز قتل که حسابش جداست هنوز هم همه‌جای دنیا تجاوز و دروغ و خیانت بدترین کارها در نگاه مردمان‌اند. اولی از تو برنمی‌آمد وگرنه در هرزگی و پلشتی چیزی کم نداری. این روزها ایام ضیافت توست و چندی دیگر هم شب زفاف جمعی تو و مردان ریش‌دار در آغوش خدای پوسیده‌ات. می‌دانی؟ هرجا می‌روی و هرچه می‌کنی و هر چه قدر از پله‌های کهنه‌ی این نردبان که پیشرفت می‌پنداری‌اش بالا می‌روی، به یاد داشته باش که این‌جا همین‌جا- پسری دستش را دور ساق پاهای لرزانش حلقه کرده و خدای الماسی‌اش را پیش رویش گذاشته و به حال خودش بغض می‌کند و هر روز و هرشب تو را نفرین می‌کند. می‌دانی؟ به مرگت راضی نیستم ولی دلم گواهی می‌دهد که این روح محتضرت به همین‌ زودی‌ها خواهد مرد و می‌دانی که دلم کم‌تر گواهی دروغ می‌دهد. این روح ناقص و عقب‌مانده‌ات دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد و هرچه بلندتر فریاد بزند زودتر می‌میرد. می‌دانی؟ وقتی که روح کوتوله‌ات مرد خودم با چشمان پر از اشک بر جنازه‌ی متعفنش خواهم رقصید...


 

پی‌نوشت: درد دلی با محمد که چندی پیش با خبر ازدواجش خوشحالم کرد. این روزها خبر خوب کم به گوش می‌رسد:

 

پیکاسو پشتِ بومِ این چشماس، دنیا پیش نگام گوئرنیکاس
ائتلافِ جنون و زنجیره، انعکاسِ کوبیسم تیر خلاص

 

من یه مَردم تو گوشه‌ی تابلو، با دوتا چشم باز مونده به تو
که داری ضجه می‌زنی دائم نعشٍ معصومِ آرزوهاتو

 

حال و روزم مثِ همون مَرده، که زمین خورده روی اون پرده
با یه شمشیرِ مُرده تو دستش، می‌گه از راه برنمی‌گرده

 

یغما گلرویی

 




کلمات کلیدی :