ارسالکننده : عبدالله در : 91/5/30 2:1 صبح
عصر سهشنبه است. روی مبل خانهمان لم داده ام و سیگار دود میکنم. از میان دود سیگار چهرهی رنگپریدهی تو و نگاه بیروحت که محو محو همهی فضای خانه را پر کرده است. همین نگاه بیروحت را هم دوست دارم. اصلا چه کسی گفته باید نگاهها روح داشته باشند تا دوستداشتنی شوند؟
گربهای به آرامی از روی دیوار حیاطمان عبور میکند. از پنجره رد مسیرش را دنبال میکنم تا وقتی که پشت دیوار پنهان شود. هیچ صدایی نمیآید جز جیکجیک گنجشکها و هر از چندی عبور یک ماشین از کوچه یا صدایی از خانه همسایهها: بچهای که میانهی بازی کودکانهاش ذوقزده میشود و فریاد میکشد و پدری که با صدای بچه از خواب میپرد و بر سر بچه هوار میکشد. همهچیز عادی است مانند همهی سهشنبهها عصر. خمیازهای میکشم.
بوی گند و تعفن میدهی، همهی خانه بو گرفته است. مثل گذشتهها. آن وقت که حملهی اماس به تو دست میداد و دیگر نمیتوانستی حرکت کنی و اختیار مدفوع و ادرارت را از دست میدادی. خودت را کثیف میکردی و من با عشق، با دلسوزی در آغوشت میگرفتم و به حمام میبردمت و کثافتهایت را تمیز میکردم، میشستمت و لباسهای نو به تنت میکردم. نمیگویم که هیچگاه با خودم نگفتم که کاش همسری سالم و سرحال میداشتم و خانهای که شیطنتهای بچههای قد و نیمقدش اعصابم را خورد کند، ولی باز هم میدانی که دوستت داشتم. حتی آن زمان که مالیخولیایت بالا میگرفت و رو به من که نوازشت میکردم فحشهای رکیکی میگفتی، میدانستم که حالت بد است و منظوری نداری. حتی نمیگذاشتم همسایهها بفهمند. وقتی صدایت را به زشتترین ناسزاهایی که بلد بودی بالا میبردی، صدای تلویزیون را زیاد زیاد میکردم تا صدایت از خانه بیرون نرود و تو به این خاطر هم باز ناسزا میگفتی. جواب همسایهها را هم که از صدای تلویزیونمان که وقت و بیوقت بلند میشد گله میکردند خودم میدادم. ولی خوب، میدانی؟ تحمل من هم حدی داشت. میدانستم بیماری روانیات هر روز بدتر میشود ولی وقتی در کنارت نبودم و از خود بیخود میشدی و همهی لباسهایت را از تن درمیآوردی و لخت مادرزاد میان کوچه میدویدی، وقتی میآمدم و میدیدم نیستی دنیا پیش چشمانم تیره میشد، چادر سیاهت را بر میداشتم و به کوچه میآمدم تا تو را پیدا کنم و در ان بپیچم و به خانه برگردانم. و چه سرشکستگیای داشت برای من -شوهرت- که غریبههایی را ببینم که بدن برهنهات را میبینند و میخندند و همسایههایی که از سر دلسوزی برای من رویشان را به طرف دیگری میکردند و اینچنین وانمود میکردند که تو را ندیدهاند. دیگر این را نمیشد با بلند کردن صدای تلویزیون پنهان کرد. به خانه برت میگرداندم، کتکات میزدم، تو جیغ میزدی و ناسزا میگفتی و بعد به گریه میافتادی و از گریهات من هم به گریه میافتادم، نه از سر بدبختی و سرشکستگی خودم که از پشیمانی برخوردی که با تو کرده بودم. در کنارت مینشستم و تو را در آغوش میگرفتم. نمیفهمی! نمیتوانی بفهمی چون جای من نبودی! همهی اینها را هم میتوانستم تحمل کنم ولی آنچه مرا له میکرد این بود که وقتی دیوانگی از سرت میپرید و میفهمیدی که چه کردهای از شرم و غصه آنقدر گریه میکردی تا اشکهایت خشک میشد و بعد خیره خیره ساعتها تلویزیون خاموشی را که جلوی مبلت بود نگاه میکردی. نمیتوانی بفهمی که از دیدن این حالتات چه زجری میکشیدم.
از این که پاکت سیگارم اینقدر بیموقع ته کشیده است اعصابم خورد است، سرم را با استیصال میخوارانم و فکر میکنم که آیا ممکن است جایی در خانه سیگاری داشته باشم؟ و یا این که آیا ارزشش را دارد که گفتوگویمان را ناتمام بگذارم و بروم تا سر کوچه که سیگاری بخرم یا نه. نگاه به چهرهات میکنم و نفس عمیقی میکشم.
آنروزی که دکتر گفت بیماریات همینطور پیشرفت خواهد کرد و بیش از دوسال زنده نیستی، نه خیلی غصهناک شدم و نه به هم ریختم، میدانستم که ماندنی نیستی و سرنوشت ما زجر کشیدن در کنار هم است. اصلا چه فرقی میکند که آدم زجر بکشد یا خوشحال باشد؟ چه توفیری داشت که به جای پاک کردن نجاستی که در آن مینشستی و جمع کردنت از خیابانها دور هم مینشستیم و با بچههایمان حرف میزدیم یا آخر هفته به پیکنیک میرفتیم؟ هیچ! هیچ فرقی نمیکرد. زندگی مانند یک قمار است که برد و باخت در آن اهمیتی ندارد، مهم این است که بازی کنی، بازی کنی و بازی کنی. دکتر گفت دو سال دیگر میمیری ولی هنوز یکسال هم نشده و تو باید حالا حالاها در خانهی من باشی. دوست دارم همینجا روی این مبل بنشینی و من در مقابلت سیگار دود کنم و به نگاه خیرهی بیروحت چشم بدوزم.
پرندهای لب پنجره مینشیند و بدون اینکه نگاهی به داخل خانه بیاندازد میپرد. رد پروازش را تا پشتبام همسایه دنبال میکنم. همان همسایهای که برای پرندهها دانه میریزد. عصر سهشنبهاست.
مهم نیست که بفهمی یا نه. و اصلا هم برایم مهم نیست که آنروز چه فکر میکردی. شاید خودم میتوانستم این اوضاع را تحمل کنم ولی این تو بودی که نمیتوانستی کارهای وحشتناکی را که میکردی تحمل کنی. تو بودی که گذشتهها چادر سیاه به سر میکردی و از چشمهای مردان هیز فاصله میگرفتی و این روزها وقتی به خودت میآمدی و میفهمیدی که برهنه جلوی چشمان همهی مردان محله دویدهای فلاکت و غم و شرمی به چهرهات مینشست که از تحمل من بیرون بود. میشدی مانند زنی که دخترش را به عفاف دعوت میکند و روزی میفهمد که دخترش خبر دارد که درآمد مادرش از راه فاحشهگری است. مجبور بودم. میدانی؟ وقتی که با چشمهایت و نالههای ضعیفت التماسم میکردی میدانستم که اگر رهایت کنم باز روزهای بعد باید نگاه پر از بیچارگیات را از آنچه کردهای و به اختیار خودت نبوده تحمل کنم. چشمانت کمی قبل از مردن پر از تنفر شده بود و دهانت به ناسزایی باز شد که هیچ وقت به صدا در نیامد و نفهمیدم که چیست. باور کن اینگونه برای هردوی ما بهتر است، مهم نیست که بوی گند جنازهات همهی خانه را گرفته است، من همین جسد متعفنت را با محبت میبوسم. باید این یک سال و خوردهای را پیش من بمانی، آخر خود دکتر گفت که تا دو سال دیگر در کنار من خواهی ماند. نگاهت بیروح است –گرچه مدتها بود که بیروح شده بود- ولی چه کسی گفته تنها نگاههایی که روح دارند دوستداشتنیاند؟
پینوشت:
حالا روزا همهشون سهشنبهاند
لعنت خدا به این سهشنبهها
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 91/5/6 4:0 عصر
عصر جمعه است و من باز منتظرم. نشسته روی این صندلی رو به پنجرهای که دیوارها نمیگذارند از چارچوب آن هیچ منظرهای از درخت و شهر و حیات دیده شود. خانهی کوچکم سرشار از کسالت است و بوی گندی که معمولا ماه رمضانها در خانهمان نمیپیچید. ته سیگارها با بیتفاوتی روی سر عابران میپرند و لیوانهای پیش رویم مدام پر و خالی میشوند. بیتاب و پراضطراب نشستهام و احمقانه امیدهای تکراریام را روی کاغذ مینویسم. مانند کرم ابریشمی که در پیله در انتظار پروانه شدن خیالبافی میکند و نمیداند که پیش از آن، راهش به دیگهای آب جوش میرسد.
صدای انداختن کلید در قفل در خانه میآید و در باز میشود و در کمال ناباوری این تویی که در چارچوب در ایستادهای. مثل پریهایی که در داستانهای کودکی میخواندهام، با این تفاوت که به جای لباسی سفید، چادری سیاه به سر داری، چادری سیاه به سیاهی شب که در آن چهرهات مانند ماه میدرخشد و گل سرخی که میان این همه سفیدی غنچه شده است. باورم نمیشود. باورم نمیشود که این خیالاتی که هر روز روی کاغذ میآوردم و شبها توی سطل آشغال میانداختم به حقیقت پیوسته باشد. شاید دارم خواب میبینم. ولی... ولی در خواب که آغوشت این همه شیرین نیست و گرمای بوسههایت این همه سوزان! نه، من بیدارم و باور میکنم که دنیا همیشه چیزهایی دارد که انسان را شگفت زده کند. مانند بیچارهای که در دل چاهی در میان بیابان اسیر شده و آنگاه که نفسی با نا امیدی میکشد و میخواهد در برابر مرگی که این همه نزدیک است تسلیم شود، صدای عبور کاروانی را میشنود و در کمال ناباوری مردی را میبیند که لبخند به لب از دهانهی چاه به پایین میآید تا او را به زندگی بازگرداند. لیلای من برگشته و جمعهی انتظارم اینبار دیگر با گریه و خشم تمام نمیشود. لیلایم آمده و با زبان بیزبانی میگوید که هرچه گفته دروغ بوده و او همیشه و همیشه به یاد من بوده و وفادارترین همسر دنیاست. میدانستم که آن روزهای خوبی که دیده بودم خواب نیست و میدانستم که بالاخره یک عصر جمعهای از خواب میپرم و با یک لیوان آب سرد گوارا کابوسهای مکرر شبهایم را فراموش میکنم. باید لیلایم را به گردش ببرم، باید همین الان برویم شمال، مهم نیست که رئیسام مرخصی بدهد یا نه، میرویم چالوس و فردا از کنار دریا به رئیسام زنگ میزنم و میگویم تا یک هفته سرکار نمیآیم. هرچه قدر هم میخواهد عصبانی شود و اخمهایش را در هم کند و ناسزا بگوید. به گور جدش! او که بهتر از من را پیدا نمیکند و مجبور است با من کنار بیاید. لیلایم را ول کنم و بروم کارهای مسخرهی آن مردک شکمگنده را انجام دهم؟ هرگز! ولی شاید لیلا چالوس را دوست نداشته باشد، همیشه سر این که به قم برویم یا چالوس دعوایمان میشد! او هنوز حتما قم را بیشتر از چالوس دوست دارد، زیارت در حرم و بعد شب تا صبح را در جمکران ماندن. نشستن در حرم و مسجد همیشه برای من کسالتآور بوده و هست و گریههای بیمعنای این همه آدم را هیچوقت نفهمیدهام. با این حال چالوس بدون لیلا مانند یک مرداب متعفن است و قم با لیلا مانند سواحل هاوایی! قم برویم یا چالوس؟ باید از لیلای خوبم بپرسم. ولی نه، اگر خودم به او بگویم که به قم میرویم حتما بیشتر خوشحال میشود. آری! چالوس و قم چه فرقی میکند وقتی لیلایم کنارم هست؟
پشت ماشین نشستهام و لیلای زیبا و نازنین و مهربانم در کنارم؛ درست مثل گذشتهها، مثل آن زمان که سوار ماشین میشدیم و به قم میرفتیم و او در راه هی ذکر و دعا میخواند و صدای دعایش برای من از هر موسیقیای شیرینتر بود. گاهی هم به اصرار من میرفتیم دارآباد و کنار رودخانهی زیبایش نصف روز را به گفتن و خندیدن میگذراندیم! چه روزهای زیبایی بود. ولی خوب میدانم که روزهای آینده زیباتر است. آن زمان هیچوقت فرصت نشد که به چالوس برویم، آخر خیلی دوست دارم که با لیلایم روی ماسهها بنشینیم و دریا را نگاه کنیم و او از خدا بگوید و من به عشق او مؤمن بشوم. مؤمن شدن به عشق لیلا، نماز شب خواندن برای خوشحال شدن لیلا و به هیئت و سخنرانی آخوندها رفتن به خاطر این که لیلا دوست دارد از همهچیز بهتر است، حتی از طعم سنایچ که با اتانول قاطی شده باشد و حتی از چای خوردن روی سیگار و سیگار کشیدن روی چایی. اصلا زندگی من لیلاست و بیلیلا زندگیام مانند مردههایی است که کسی به زور حرکتشان میدهد تا دیگران فکر کنند زندهاند، مثل مترسکی که شاید کلاغها هم دیگر بعد از چندی میفهمند که زنده نیست. اما الان با لیلا هستم و راهی قم. صدای این آخوندهایی که دوست دارند ساعتها مغز آدم را به کار بگیرند هم در کنار لیلا از برتنی اسپیرز و لیدی گاگا دلنشینتر است.
معمولا این وقت عصر ایست بازرسی نمیگذارند. ایست بازرسی مال شبهاست که بسیجیهای بیکاره سر خودشان را با گیر دادن به امثال من گرم کنند. ولی نمیدانم الان چرا ایست بازرسی به پا کردهاند و چرا من را که لیلای چادری عزیزم در کنارم نشسته است را نگه داشتهاند. پیاده میشوم و از دیدن چهرههای خندان جوانها و نوجوانهای ریشو تعجب میکنم. هیچوقت این جوجه بسیجیها را این همه سرحال و شوخ ندیده بودم، به خصوص وقتی که دارند به کسی گیر میدهند. ولی این بار و امروز انگار همهی دنیا عوض شده است! وقتی لیلای من بعد آن همه کابوس به آغوشم بازگشت و با زبان شیرینش گفت که همه چیزهایی که پیشتر گفته دروغ بوده است چرا نباید این بسیجیها خوشمشرب بشوند؟ ماشین را یکی از همین ریشدارها به کنار جاده میبرد و باقیشان با شوخی و خنده مرا میبرند، به گمانم بزمی به پا کردهاند! نمیدانم، ولی شاید مرا هم از خودشان میدانند و میخواهند به من هم خوش بگذرد، آخر قبل از آمدن لیلا دل و دماغی برای اصلاح صورت نداشتم و الان شدهام عین همین بسیجیهای ریشو! مرا با خود میبرند و من خوشحال از این خونگرمیشان تنها نگران لیلا هستم که در ماشین تنهاست، کاش میشد او هم به بزم ما بیاید، ولی خوب اینهای بسیجیاند و امل، زن و دختر را در بزمشان راه نمیدهند، البته فکر کنم لیلا هم دوست نداشته باشد بیاید وسط این همه مرد ریشدار، بالاخره آنچیزهایی که قبلا فکر میکردم همه دروغ بود و لیلا همان دختر پاک و معصوم و دوست داشتنی است و حیا میکند که بیاید وسط این همه مرد ریشدار. حتما از توی ماشین رقصیدن بسیجیها به دور من و خندههایشان را میبیند و میشنود و از این که بالاخره میانهی من و این جماعت –که دوستشان داشت- خوب شده است خوشحال است.
پشتم میسوزد و بسیجیها دوباره مثل همیشه اخمو شده اند. پای برگهای را امضا میکنم و به سمت ماشینم میروم تا به خانه برگردم. لیلا دیگر در ماشین نیست و من میدانم که باید به خانه برگردم و میدانم که آنجا –و هیچجای دیگری- کسی نیست که دلتنگ من شده باشد و یا از این که تا این وقت شب به خانه نرفتهام دلش شور بزند. پشت فرمان مینشینم و ماشین را روشن میکنم و به محض این که تکیه میدهم، پشتم به شدت میسوزد. همین الان هم میتوانم تصور کنم هاشورهای مسخرهای را که تا یک هفته جایشان بر پشتم خواهد ماند. لیلا مدتهاست که به زشتترین راه ممکن رفته و دیگر ارزش این که همهی خیالم را پر کند ندارد. باید به خانه بروم و بخوابم. یک ماهی شده که از کار اخراجم کرده اند و باید از صبح زود بروم پیش رفقایم تا مگر کاری برایم پیدا شود. خرجها زیاد شده و مهلت پرداخت قبضها هم گذشته است و من باز ناراحتم که چرا به جای پرداخت قبضها پولم را خرج خریدن تکیلا کردهام. زندگیام مانند قماربازی شده که به زحمت خرده پولی برای سیر کردن شکمش به دست میآورد ولی همان را هم نه به امید سود بلکه فقط برای تفریح قمار میکند و هیچگاه برنده نمیشود. باید به خانه بازگردم. یک لیوان تکیلا همهی مشکلاتم را حل میکند.
پینوشت:
فرقی نداره جاده چالوس و راه قم
من مستیام که خوش داره رانندگی کنه
یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه
تا توی اشکهای خودش زندگی کنه
باید تلو تلو بخوری این زمونه رو
وقتی که مست نیستی به بنبست میرسی
تو مستی آدما دوباره مهربون میشن
حتی برادرای توی ایست بازرسی
میخندن و به دست تو دستبند میزنند
راهو برای بردن تو باز میکنند
تو دام مورچهها به سلیمان بدل میشی
قالیچهها بدون تو پرواز میکنند
این بار چندمه که به یه جرم مشترک
هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور میزنه
برگرد خونه حتی اگه باخبر باشی
تنها دل خودت برای تو شور میزنه
یغما گلرویی
پینوشت2: پس از پاک شدن وبلاگ محاکات و پس از آن فانتزیها میثم عزیزم وبلاگ جدیدش «رادیو تسبیح» را راه انداخته است. امیدوارم دیگر بلایی به سر وبلاگش نیاورند.
کلمات کلیدی :
فراقیات،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 91/5/2 6:13 صبح
پارسی بلاگ به خاطر آنچه توهین به مقامات رسمی کشور در پست قبلی (شبه شعر: تا خانهای که مقدس بود) نامیده بود وبلاگم را مسدود کرد، ولی خوشبختانه وقتی از طریق ایمیل پیگیر شدم گفتند با حذف پست قبلی وبلاگم را برمیگردانند، هر چند برداشت دوستان بسیار دور از واقعیت بود ولی در زمانهای چنین که تیغ فیلترینگ بیحساب، حاصل اندیشه و احساس دیگران را از بین میبرد، چنین برخوردی تحسین برانگیز است و جا دارد تا از مدیریت پارسیبلاگ بابت آن تشکر کنم.
و اما تو راپورتچی عزیز! تو که گزارش وبلاگ من را فرستادی، -میدانم که بعید است با رصد عادی مسئولین پارسیبلاگ از میان یک متن ادبی طولانی عنوان جرم در بیاید و حتما کار کار تو راپورتچی عزیز است- میدانی؟ دوست داشتم که اگر درک کوتاهت به فهم حتی یک متن عادی ادبی نمیرسید لااقل از خود نویسنده توضیح میخواستی یا دستکم پای مطلب نظری میگذاشتی و میخواستی که متن اصلاح شود. ولی خوب تو نیز در همین آب و هوا نفس کشیدهای و انتظار زیادی نباید از تو و امثال تو داشت، نباید از امثال تو انتظار داشت که ارزش خانهای مثل این که پر از خاطرههای گریهها و خندهها و امیدها و نا امیدیهای صاحبش هست را بفهمی. شاید از ذهن ناقص کسی چون تو نباید برادری را انتظار داشت و نصیحت خیرخواهانه را چرا که به زور و ضرب و فشار و قلع و قمع عادت کردهای.
و اما تو! همان تو را میگویم، نه راپورتچی بینوا را! تو انسان حقیر و بیمقدار را میگویم. میگویند جز قتل که حسابش جداست هنوز هم همهجای دنیا تجاوز و دروغ و خیانت بدترین کارها در نگاه مردماناند. اولی از تو برنمیآمد وگرنه در هرزگی و پلشتی چیزی کم نداری. این روزها ایام ضیافت توست و چندی دیگر هم شب زفاف جمعی تو و مردان ریشدار در آغوش خدای پوسیدهات. میدانی؟ هرجا میروی و هرچه میکنی و هر چه قدر از پلههای کهنهی این نردبان که پیشرفت میپنداریاش بالا میروی، به یاد داشته باش که اینجا –همینجا- پسری دستش را دور ساق پاهای لرزانش حلقه کرده و خدای الماسیاش را پیش رویش گذاشته و به حال خودش بغض میکند و هر روز و هرشب تو را نفرین میکند. میدانی؟ به مرگت راضی نیستم ولی دلم گواهی میدهد که این روح محتضرت به همین زودیها خواهد مرد و میدانی که دلم کمتر گواهی دروغ میدهد. این روح ناقص و عقبماندهات دارد نفسهای آخرش را میکشد و هرچه بلندتر فریاد بزند زودتر میمیرد. میدانی؟ وقتی که روح کوتولهات مرد خودم با چشمان پر از اشک بر جنازهی متعفنش خواهم رقصید...
پینوشت: درد دلی با محمد که چندی پیش با خبر ازدواجش خوشحالم کرد. این روزها خبر خوب کم به گوش میرسد:
پیکاسو پشتِ بومِ این چشماس، دنیا پیش نگام گوئرنیکاس
ائتلافِ جنون و زنجیره، انعکاسِ کوبیسم تیر خلاص
من یه مَردم تو گوشهی تابلو، با دوتا چشم باز مونده به تو
که داری ضجه میزنی دائم نعشٍ معصومِ آرزوهاتو
حال و روزم مثِ همون مَرده، که زمین خورده روی اون پرده
با یه شمشیرِ مُرده تو دستش، میگه از راه برنمیگرده
یغما گلرویی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/28 11:27 عصر
[بخشی از این متن که خلاف قوانین سایت تلقی شده بود حذف و جایگزین شد]
دختری با کفشهای کتانی
کفشهایی که با آنها تا خود فلسطین رفت
تا سرخ، سفید
و سیاه
کفشهایی که برای طی کردن راههای طولانی مناسباند
و برای پا گذاشتن رو هرچه که در راه باشد
بدون اذیت شدن پاها
دختری با کفشهای کتانی تا خود فلسطین رفت
و در راهش
من را له کرد
و غنچههای گل مریم
و جوانههای گل نرگس
و ساقههای بلند گلهای سرخ
همه و همه را زیر پا گذاشت
ولی سیگار و عدالت در راهش نبودند
دختر از میان کثافتها گذشته بود
چرا که من و این همه
از آن به بعد بوی لجن گرفتهایم
دختر چادر سیاهی به سر داشت
خیلی سیاه
سیاه سیاه
سیاهتر از همه ریشهای سیاه
دختر حتما از میان کثافتها گذشته بود
چون تمام مسیرش تا فلسطین بوی تعفن گرفته است
و همهی چادرهای مشکی...
دختر خیلی مظلوم بود
آنقدر که از گامهایی که بر این همه میگذاشت
و از بوی سرگیجهآور کثافت ته کفشهای کتانیاش
و لبههای چادر سیاهتر از ریشاش
سر درد گرفت
هفت روز سردرد گرفت
و روی سنگ یادبود نزار قبانی در فلسطین نشست و
از حال رفت
کفشهای آغشته به نجاستاش را
روی هفتماه سرگیجه پرتاب کرد تا هفت روزش بگذرد
سردردهایی مرموز
دختری با کفشهای کتانی چهل روز از اینجا تا فلسطین رفت
و قبل رفتن
خدایی را که از مدفوع احشام ساخته بود
زیر گامهای کفشهای کتانیاش له کرد
و کف کفشهایش بدبو شد
اما دختر با کفشهای کتانیاش هنوز اینجاست
همیشه
هر روز
هر شب
دختر با کفشهای کتانی هرشب در تختخواب من به قتل میرسد
یک شب با تبر
یک شب با چاقو
و یک شب با فشار دستانی که به دور گردنش حلقه شدهاند
ملحفهام بوی خون میدهد
دختر با کفشهای کتانی بعضی شبها آنقدر شلاق میخورد که از هوش میرود
دختر با کفشهای کتانی بعضی شبها روزش شب میشود
درست مثل چادرش
دختر با کفشهای کتانی
صبحها
معشوقهی من است
معشوقهای که با خاطرش از همه چیز میگذرم
حتی سیگار
دختر با کفشهای کتانی اما در طول روز
سرشار از کسالت است
مثل زندگی
مثل تهسیگارهایی که تند و تند خود را از پنجره به پایین پرت میکنند
دختر با کفشهای کتانی یک سوءتفاهم بزرگ است
به بزرگی زندگی
که با کفشهای کتانیاش تا خود فلسطین رفت
تا سرخ
تا سپید
تا سیاه...
دختر با کفشهای کتانی
یک کابوس است
که میپرد و نفسی به راحتی میکشد
چرا که من واقعی نیستم
دختر با کفشهای کتانی و چادر سیاه
عادت داشت
و میخوابید
و خواب میدید دنیا را
و مرد میدید دنیا را
مردی که بوی عرق میدهد
و عادتش تکرار میشد و تکرار میشد و تکرار میشد
کفشهای کتانی و اسکناسهایی که برایشان خرج شد
بابت اسکناسها خرج شد
چه ارزان بود
چه گران بود
من کفشهای کتانی ندارم
و هرگز تا فلسطین نخواهم رفت
و سرخ و سفید و سیاه را در آغوش نخواهم گرفت
من اسکناسی ندارم که به کسی بدهم
و عادت ندارم
و نمیخوابم
و عادت را نمیکنم
و میدانم
دختری که در کنار دریای مدیترانه سقط جنین کرد
فاحشه نبود
او فقط دختری بود
با کفشهای کتانی
و چادر سیاه.
پینوشت:
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد راهآهنت باشد
عشق مکثی است قبل بیداری، انتخابیست بین جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم پشت گردنت باشد
سید مهدی موسوی
کلمات کلیدی :
فراقیات،
شعر،
نفرت
ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/26 11:44 عصر
سلام رفیق. چگونهای؟ چه میکنی با سرشلوغیهای روزانه؟ به قول یزدیها اصل حالت خوب است؟
میدانی؟
آخرین باری که به خانهات آمدم مست مست بودم، اصلا تلو تلو میخوردم. تنهام به تنهی همهی رفقا و نزدیکانم میخورد و آنقدر سرخوش بودم که سیلیهایشان را هم با لبخند جواب میدادم. یادت هست؟ آمدم به خانهات، همانطور مست و لایعقل. سکسکه کنان وارد خانهات شدم و مانند عروسی خیمه شببازی که نخهایش را شل گرفته باشند دستم را به زحمت تا پیشانیام آوردم و کمی سرم را خم کردم و سلامی دادم. حتما یادت هست! آمده بودم که بگویم این شراب مرغوب دارد ته میکشد، میخواستم بگویم که پرکن این پیاله... که نه این خمره را! چرا که تو کریمتری. اما تو... نگاهم کردی و سکوت کردی و بعد... چنان سیلیای به صورتم زدی که چند ماه طول کشید تا انتهای دردش را بفهمم. میدانی؟ گاهی یک زخم آنقدر عمیق است که وقتی زخم میخوری فقط میفهمی که زخم خوردهای و دردش را باید زمان بگذرد تا بفهمی و بعد هرچه میگذرد درد آن زخم بیشتر میشود. بله. چنان سیلیای به من زدی! هنوز هر روز تا شب گوشم زنگ میزند و هر وقت در آینهی زندگیام نگاه میکنم، کبودی جای چهار انگشت پدرانه را روی صورت دلم میبینم.
میدانی؟
نه که ندانم پدری کردهای که ابریق مرا شکستی و صورتم را کبود کردی و گوشم را نیمهشنوا، میدانم. میدانم که پدر همیشه نوازش نمیکند و گاهی سیلی میزند. ولی این ایام خیلی دل و دماغ آمدن به دیدارت را ندارم. نه که قدرت را ندانم و به خاطر آن سیلی سپاسگذارت نباشم، نه که دلم برای پدری کردنت تنگ نشده باشد، ولی میدانی؟ هنوز گوش روانم زنگ میزند و صورت روحم کبود است، شبها که میخوابم اگر به سمت راست بغلطم درد گونههای کبودم از خواب بیدارم میکند و اشکها آنقدر بالشم را خیس میکند که نمیتوانم در آن بالش نمناک بخوابم. میخواهم کمی بگذرد، کمی بگذرد که این کبودی و آن صدای گوشخراش زنگ و این خیسی مداوم تمام شوند. آن زمان خودم میآیم و دست پدرانهات را که الان جای انگشتانش روی صورتم هست میبوسم.
میدانی؟
بالاخره من هم بیمعرفت نیستم. یعنی خیلی بیمعرفت نیستم. خودت که دیدی! همین حکایت شراب را میگویم، سیلی تو هم مرا از بدمستی بازنداشت، من به آن شراب مرغوب وفادار ماندم، تنها وقتی از نزدت به خانه بازگشتم و خمرهی شراب را شکسته دیدم و سگان ولگرد را که باقیماندهاش را میلیسیدند، آن زمان بود که ترک شراب کردم.
میدانی؟
اگر تو برای من مثل یک پیاله شراب هم نباشی که دیگر باید اسم خودم را بگذارم نامرد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/23 8:49 عصر
مولوی حکایت میکند مردی، در راه سفر در بیابانی، زیر سایهی درختی خوابیده بود. مرد در خواب خوش بود که ناگهان با ضربات چوبدستی مردی بیابانگرد از خواب میپرد. اعتراض مرد مسافر به جایی نمیرسد و بیابانگر همینطور او را به باد کتک میگیرد. بیابانگرد به مسافر میگوید که از میوههای فاسد به زمین ریخته از درخت بخورد. پاسخ اعتراض مسافر باز هم ضربات دردناک چوبدستی بیابانگرد است. مسافر بیچاره از آن میوههای کرمخوردهی گندیده شکماش را پر میکند. بیابانگرد به مسافر میگوید که برخیزد و شروع به دویدن کند و خود نیز پشت سر مسافر میرود و هر وقت خستگی و آفتاب سوزان دویدن مسافر را کند میکند با ضربات چوبدستیاش دوباره او را مجبور به سریع دویدن میکند. مسافر بیچاره با شکم پر از میوههای گندیده و گرمای سوزان و خستگی میدود و به بیابانگرد ناسزا میگوید. حال مسافر به هم میخورد و بالا میآورد و در کمال ناباوری میبیند که از میان آنهمه آشغالی که بالا آورده است ماری سمی نیز از دهانش بیرون میآید. مسافر به حکمت مزاحمت و آزارهای بیابانگرد پی میبرد و با شرمندگی به او میگوید که کاش حکمت کارت را به من میگفتی. بیابانگرد لبخندی میزند و تعریف میکند که وقتی از آنجا رد میشده، دیده که مسافر خفته و دهانش باز مانده و ماری سمی به دهانش وارد شده است. بیابانگرد میگوید که اگر از ابتدا موضوع را به مرد مسافر میگفت، ترس او باعث میشد که زهر آن مار سریعتر اثر کند و مسافر را از پا در بیاورد.
میدانی؟
میدانم که هرچه با من کردهای از لطفت بوده و میفهمم که خطرات بزرگی را به بزرگیات از سر من گذراندهای! ولی میدانی؟ گاهی جای ضربات چوبدستیات بدجوری درد میگیرد و طعم میوههای فاسد به کامم باز میگردد. ببخش اگر اینجور وقتها نامربوط میگویم، بالاخره میگویند کسی که درد میکشد چندان حرجی بر او نیست. میدانم که میدانی، ولی خوب وظیفهی من هم بود که عذرخواهی کنم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/10 10:23 عصر
شاعر لیوانش را به دهان میبرد و جرعهی دیگری از نوشیدنی تلخی را مینوشد که به او کمک میکند تا تلخیهای زندگی را از یاد ببرد. زندگی در نظر شاعر مانند تکرار بیمعنای پاندولهای یک ساعت کهنهی دیواری است که هیچ وقت کسی به نقشی که عقربههایش ترسیم میکنند توجهی نمیکند. شاعر روی مبل کنار اتاقش رو به پنجرهای که به روی جنگل باز میشود لم داده است. در تمام طول سال گردشگران زیادی در شهر فرایبورگ* پرسه میزنند و با علاقه این منظرههای جنگل سیاه را که در نظر شاعر بیمعنی و بیروح است سیاحت میکنند. شاعر پرندگانی را که از این شاخه به آن شاخه میپرند را نگاه میکند و صدایشان به گوشش میرسد، این منظرهها خاطرههایی دور را به یاد شاعر میآورد، دوران کودکی، خاطراتی که درست مثل درختان آن طرف پنجره در پشت مه غلیظی مبهم و تار شده اند. این منظرهها که برای همه زیبا و شورانگیزند برای او مثل تکرار بیمعنا و خسته کنندهی عقربههای یک ساعت شماطه دار است. شاعر به ساعت شماطه داری نگاه کرد که مدتهاست روی یازده و نه دقیقه مانده است و عقربههای کهنهاش آنچنان بیحرکت ماندهاند که گویی دست بیرحمی آنها را به صفحهی ساعت لحیم کرده و پس از مدتها تلاش برای حرکت، نا امید از تقلا دست برداشته اند.
شاعر صدای پایی را از بیرون اتاقش میشنود. نه کسی در خانه باید باشد و نه او با کسی قرار داشته است. اگر قراری هم بوده و او از یاد برده است، باید صدای زنگ را میشنید. هیچکس جز خودش کلید خانهاش را ندارد و نمیتواند تا پشت در اتاقش بیاید. وحشتی شاعر را فرا میگیرد. ترسی که مانند یک سایه مدتهاست تعقیبش میکند در تمام بدنش منتشر میشود. ضربان قلبش بالا میرود. شاعر مانند آهویی که صدای پای شکارچیها را شنیده است و سرش را بالا گرفته و با چشمهایی هراسان اطراف را نگاه میکند سرجایش بیحرکت میماند. شاعر میخواست به سمت در برود و آن را باز کند تا ببیند صدایی که از پشت در آمده است خیالاتش بوده و نفس راحتی بکشد اما قبل از این که بتواند گامی بردارد در باز میشود و جوانی لاغر اندام در چارچوب در ظاهر میشود.
جوان، چیزی نمیگوید و شاعر هم گرچه وحشت تمام موهای بدنش را راست کرده است ساکت در همانجا که بود میخکوب میشود و گرچه دهانش باز است صدایی از آن خارج نمیشود. جوان لاغراندام، ریشهای تنک و بلندی دارد، از همانهایی که شاعر همیشه از آن متنفر بوده است، همچنین اسلحهای در دست دارد که با آن سینهی شاعر را هدف رفته است. کابوس هر شب شاعر به واقعیت پیوسته بود و اینک جوانی که حتما او را مرتد میدانست در چارچوب در ایستاده بود و لولهی کلتش را به سمت سینهی او نشانه رفته بود. شاعر نمیدانست که این جوان کیست و از کجا آمده است. او نمیدانست که آیا برای دریافت پول است که الان دست لرزانش روی ماشهی تفنگ است و عرق از صورت ملتهبش میریزد یا برای انجام وظیفه دینی. شاعر حتی نمیدانست این جوان اهل شمال ایران هست ؟ و آیا دوست دارد در کافههای شلوغ تهران به تنهایی بنشیند و قهوه بخورد؟
نگاه شاعر به چشمهای جوان خیره مانده بود. شاعر میخواست برای جوان بگوید که وقتی در کودکی پدرش را از دست داد چه قدر گریه کرد، میخواست برایش توصیف کند که وقتی در نوجوانی نگاههای هرز حاجیهای شهر را به مادرش میدید چه قدر برافروخته میشد، حتی میخواست تعریف کند که یکبار با یکی از همین حاجیها درگیر شده است و نتیجهاش این بوده که مادرش از کار در کارگاه خیاطی آن حاجی اخراج شده است و شب او را آنقدر کتک زده است که از درد از هوش رفته است. شاعر دوست داشت برای جوان ریشداری که عرق از سر ریشهایش آویزان بود داستان شبهایی را بگوید که در حیاط خانهیشان و بین بوتههای برنج، خیره به ماه، با خدا صحبت میکرده است، دلش میخواست بگوید که چه قدر به خدا امید داشت و چهقدر خدا را صدا میزد ولی جوابی نمیشنید. شاعر میخواست به جوان اسلحه به دست حالی کند روزهایی که مردان غریبه را نزدیک خانهیشان میدید و شب همان روزها مادرش را مغموم و افسرده در گوشهای از خانه کزکرده مییافت، غصه و غم و خشم دیوانهاش میکرد تا جایی که میخواست اول همهی مردان شهر را بکشد و سپس مادرش را و بعد هم خودش را. شاعر ایستاده بود و در چشمان بیروح و مضطرب و سرشار از خشم و کینهی جوان نگاه میکرد. شاعر به دنبال روزنی در آن چشمها میگشت تا به او بفماند که در جوانی چه روزهای خوبی را با معشوقهاش سپری کرده است و از کتکهای پلیس پس از بوسیدن او در پارک و اخراج از دانشگاه پس از تکرار شدن همآغوشیهایشان روی صندلیهای کنار درختهای بلند چنار حیاط دانشکده هم حتی آنچنان دلگیر نشده است، شاعر به دنبال راه نفوذی در آن چشمهای قاطع و خشن بود تا شرح دهد که وقتی معشوقش بعد یک سال و سه ماه و پنج روز به خاطر چند میلیون تومان صیغهی مردی شده بود که در جوانی حتما به سیمای کسی بود که در الان اسلحه به دست در مقابلش ایستاده است، چه حالی داشت. شاعر میخواست دردش را به جوان بفهماند و بگوید که در همان سالهای بیخداییاش هم به پشتبام ساختمانی که اتاقی را در آن اجاره کرده بود و درآن زندگی میکرد میرفت و زار میزد و از خدا میخواست معشوقش را به او برگرداند، شاعر از ته دل میخواست به جوان بفهماند که چه حال وحشتناکی است که فقط به یک نفر امید داشته باشی و او را با زاری صدا بزنی و هیچ صدایی و هیچ نشانهای در پاسخ نبینی. دوست داشت جوان احساسش را وقتی که با گریه و خشم به خدا ناسزا میگفت درک کند. شاعر در چشمانی که جنون در آنها موج میزد هیچ روزنهای نمیدید. شاعر نا امید شد و سرش را پایین انداخت.
اتاق ساکت بود و عرق از نوک چانهی شاعر و ریشهای جوان به زمین میچکید، دستان شاعر بیحرکت و خشک مانند جنازهای که ساعتهاست در سردخانه نگهداری میشود دو طرف بدنش بیحرکت بود. دست راست جوان که اسلحه در آن بود و قلب شاعر را هدف گرفته بود میلرزید، حتی کمک گرفتن از دست چپ هم این لرزش را کم نمیکرد. شاعر نمیدانست در سر جوان چه میگذرد ولی میخواست آخرین امیدش را امتحان کند، سرش را بالا گرفت و در چشمان جوان که دیگر به سرخی میگرایید نگریست، میخواست ببیند که آیا میتواند حتی به زاری و حتی به لابه جوان را متقاعد کند که دلش برای دویدن میان مزرعههای برنج انزلی و عطر مست کنندهی آن تنگ شده است؟ میخواست ببیند که آیا جوان قبول میکند که طعم شیرین لاکو و کلوچههای محلی را مدتهاست نچشیده و دوست دارد قبل از مرگ یک بار در ساحل خزر بنشیند و به موجهایی که پیش پاهایش زمین میخورند نگاه کند؟ میخواست بداند که این جوان انتقامجو میپذیرد که مرتدی که روبه رویش ایستاده است میخواهد برای بار آخر مادر تنهایش را ببیند و او را در ایوان خانهی کوچکشان در حاشیهی شهر سرسبز بندریاش در آغوش بگیرد؟
شاعر نا امید شد و نفس حبسشده در سینهاش را بیرون داد. در چشمان جوان، شاعری را میدید که دیگر امیدی برای متقاعد کردن کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته ندارد. شاعر، مانند زنی که پس از جیغ و التماس، مأیوس و آرام، آخرین قسمهایی که به یاد دارد را برای رها شدن از چنگ یک مرد وحشی پرزور با چشمهایی قرمز و بیرون زده آرام به زبان میآورد، آخرین نگاهش را به جوان کرد و بعد با صدایی که به ناله شبیه بود گفت:
- حالا که آمدهای، کارت را تمام کن.
شاعر دستهایش را صلیبوار باز میکند و صدای گلوله در تمام فضای خانه میپیچد.
شاعر از خواب میپرد، نفس نفس میزند و به اطراف نگاه میکند. همه چیز سرجای خود است، تابلوی روی دیوار و پنجرهی روبهروی دیوار و درختها و جیرجیرکهایی که سر و صداهای بیفایدهی هرشبشان را میکنند. ساعت شماطهدار قدیمی هم هنوز مانند پیرمرد افسرده و تنهایی که روی یک صندلی نشسته و به یک نقطه خیره شده است روی میز است و ساعت یازده و نه دقیقه را نشان میدهد. شاعر نفس عمیقی میکشد و به قطرههای عرقش که روی ملحفه میچکد نگاه میکند. شاعر حالا دیگر میداند که این نیز یک کابوس بود و هنوز بطریهای کنیاک در کمد هستند و سیگارها در کشوی کنار میزش. شاعر هیچ احساس خوبی نداشت و اصلا از این که آنچه گذشته بود تنها یک کابوس بود خوشحال نبود. برای شاعر فرقی نمیکرد که در خواب کشته شود یا در بیداری. دنیا برای شاعر مانند بازی فوتبالی بود که عدهای در آن به شدت میدوند و عدهای مشغول تماشای آن در خانهها و کافههای یک شهر بارانی نفسهایشان را در سینه حبس کرده اند و در همان حال سرمایهداری که وقت ملاقاتش با یکی از مدیرانش دیر شده است بیتوجه به همه اینها، عقب لیموزینش نشسته است و مرتب با نگاهی عصبی ساعتش را چک میکند و نمیفهمد که وقتی از کنار کافهای رد میشده است، سرعت لیموزینش آبهای گلآلود جمع شده در گودالهای خیابان را به سر و صورت نوازندهی فقیر و دورهگردی پاشیده است که حتی نمیدانسته آن شب مسابقهی فوتبال پخش میشود. شاعر سیگاری روی لب میگذارد و روشن میکند. شاعر به دود سیگار نگاه میکند که به هوا میرود و در تاریکی شب محو میشود.
* شهری در جنوب غربی آلمان در حاشیه جنگل سیاه.
پینوشت:
مرا بخوان به کاکتوس ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن
کلمات کلیدی :
عصیان،
داستان کوتاه