ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/3 12:43 صبح
[ادامه از پست قبلی وبلاگ]
نمیدانم بیهوش شدم و یا نه ولی نفهمیدم که چه شد. دوباره سر جایم نشستهام و بوی عرق این دیو کریه و صدای کرکننده آن پدرسگها دیوانهام میکند. دیگر نور این لامپها خیلی اذیتم نمیکند. میان این همه فریاد یک صدا به گوشم آشنا میآید. به آن طرف اتاق نگاه میکنم. تو ایستادهای و حرف میزنی. چادر سیاهت را میبینم. چهرهات را درست نمیبینم، همهچیز در نگاهم مبهم و محو است. ولی میبینم رنگ سفید را در زمینه سیاه. نمیدانم چه میگویی. مهم هم نیست. بالاخره این روزهای آخر من است. این مرد چاق ریشو که نمیفهمد، نمیتواند بفهمد که من باید همهی ریشهایش را میکندم، نباید یک تار ریش را سرجایش میگذاشتم. اصلا حکم اعدامم را هم امضا کند، چه اهمیتی دارد؟ از آن اتاق و تنهایی و لامپهای کورکننده فلوئورسنتش راحت میشوم و از این خیال که هر روز در خیابانها مردان ریشدار راه میروند و کسی نیست که به زمین بزندشان و خفهشان کند و ریشهایشان را دانه به دانه بکند. اعدام برای من خلاصی است از این همه خیال زجرآور. اما... اما.. تو چه؟ سیاهی چادر تو چه طور؟ من اعدام شوم و تو بمانی با این چادر سیاه زشتات؟ این مرد چاق که نمیفهمد چادر سیاه چه قدر زشت است، به خصوص وقتی که پوست کسی سفید باشد و سفیدی صورتش در کنار سیاهی چادر قرار بگیرد. سفیدی... سیاهی... سفیدی... سیاهی... . نه! این عادلانه نیست. قلبم به شدت میتپد و سرم داغ میشود، تصاویری از گذشته در ذهنم به سرعت مرور میشوند، چادر سیاه، پوست سفید، ریش سیاه، پوست تیره... . از جایم بلند میشوم. این گاو بدبو به من میخورد و به کناری پرت میشود، دو نفر دیگر که به طرفم میآیند هم به من میخورند، پرت میشوند و زمین میخورند. هیچچیز را به درستی نمیبینم، جز سفیدی صورتت و سیاهی چادرت. نگاهم میکنی. دهانت باز است و حتما جیغ میکشی ولی من چیزی نمیشنوم. چادر سیاه را از سرت میکشم و به دور گردنت حلقه میکنم، زمین میخوری و من زانویم را روی سینههایت میگذارم و چادر را هرچه بیشتر دور گردنت فشار میدهم. ضربههایی به سر و شانه و بازوهایم میخورد ولی دردی حس نمیکنم، ضربهی محکمی به سرم میخورد و آخرین چیزی که میبینم صورت توست که دیگر سفید نیست.
بعد از چندین روز از آن اتاق نفرتانگیز بیرونم آوردند. فقط نور کورکننده لامپهای فلوئورسنت و صدای کرکننده قدم زدن یک سرباز. صدایی که گاهی آنقدر دیوانهام میکرد که در همان اتاق فریاد میکشیدم و هرچه فحش از بر داشتم به آن بیپدر و مادری که با قدم زدنش روانیام میکرد میدادم. حالا من نشستهام پشت این میز و این مرد خوشاخلاق جلویم نشسته است و با من حرف میزند، نمیدانم چه میگوید، محو صورتش شدهام که یک تار ریش هم در آن نیست، صاف صاف. کاش به من هم ریشتراشی میدادند تا صورتم را مثل او کنم. هر چه میگردم یک تار ریش هم روی صورتش نیست. نمیدانم چه میگوید فقط کمکم حالیام میکند که تو مردهای. بهترین خبری که میتواند به من بدهد.
- آن مرد چه طور؟ جسدش رو دیدید؟ ریشی تو صورتش باقی مونده بود؟
چیزی نمیگوید. انگار او هم با این که اصلا ریش ندارد نمیفهمد که چه قدر مهم است که روی صورت او یک تار ریش هم باقی نمانده باشد. ولی نا امیدم میکند:
- آن مردم خیلی وقته که دفن شده و کسی ندیده که ریشی تو صورت پاره پاره اش مونده یا نه. مهمتر از این که ریشی روی صورت اون بدبخت مونده یا نه اینه که تو دیگه اعدام نمیشی. میفهمی؟ پدر زنت و پدر و زن اون رفیقت هردو رضایت دادند، تو دیگه اعدام نمیشی. میشنوی چی میگم یا نه؟ حواست با منه؟ فقط چندسال زندان میری و قبلش معاینه میشی که ممکنه اصلا مجازات حبست رو هم منتفی کنه، متوجه هستی چی میگم؟
نمیفهمم چه میگوید! من باید زنده بمانم؟ باید بیایم و دوباره در این خیابانها قدم بزنم؟ چطور میتوانم؟ چطور میتوانم در کنار این همه مرد ریشدار و زن چادر به سر زندگی کنم؟ من که به تنهایی نمیتوانم ریشهای همهشان را بکنم و چادرهای همهشان را از سرشان بکشم؟ چرا اینها را به من میگوید؟ حتما میخواهد مرا آزار دهد. حتما! این همه هم دست اوست و همدست تو، حتما باقی حرفهایش هم دروغ است، حتما او نمرده و تو هم زنده ماندهای و الان دارید با ریش و چادر در خیابان قدم میزنید. مردک دروغگو! حتما این هم ریش دارد، لابد چند تار ریش را زیر چانه یا کنار گوشش جا گذاشته که من حواسم نبوده و ندیدم، حتما ریش داشته و تراشیده تا من دروغهایش را باور کنم. من را احمق فرض کرده مردک مادرقحبه. حتما برای این سرش را پایین میگیرد که ریشهایی که زیر چانهاش باقی گذاشته را نبینم، همینطور هم پشت سر هم ور میزند دروغگوی کثافت! خیال کرده، خودم همهی ریشهایش را میکنم. بلند میشوم و به روی میز میپرم، سربازی که پشت سرم ایستاده نیز نمیتواند جلویم را بگیرد، آن حرامزادهی دروغگو را از صندلی به زمین میزنم و دنبال ریشهای پنهانی زیر چانهاش میگردم. چیزی به پهلویم میخورد و بدنم خشک میشود و دیگر چیزی نمیفهمم.
دوباره مرا به همین اتاق آوردهاند. این اتاق پرنور و پرسروصدا، دارم عقلم را از دست میدهم. همهچیز برایم مبهم است، نه میدانم که آیا ریشی روی صورت او باقی ماند یا نه، نه میدانم تو مردی یا هنوز زندهای و چادر سرت میکنی و نه میدانم چند تار ریشی که آن مرد دروغگو پنهان کرده بود کجای صورتش بود. چه کنم؟ چگونه باور کنم که باید به این خیابانها بازگردم و مردان ریشو را ببینم و زنان چادر به سر را و هیچکاری نکنم؟ مگر میشود؟ به فرض هم که بخواهم مگر میتوانم ریشهای همهشان را بکنم و چادرهای همهشان را از سرشان بکشم؟ این چه بدبختی است که باید در آن بمانم؟ چرا نباید مرا اعدام کنند؟ چرا؟ آن مرد ریشوی چاق هم حتما همدست توست، حتما تو از ریشهای بلند او هم خوشت آمده است، حتما تو از او خواستهای که من زنده بمانم و زجر بکشم. لعنت به هرچه ریش و چادر است! ریشهای خودم هم دارند بلند میشوند! خیلی هولناک است که ریشدار بشوم! باید دانهدانهی این ریشهایم را بکنم! بله، دانه به دانه شان را!
پینوشت1:
وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعههای فراموشی دلخوشم
راسکول نیکوف یه پیرزنو شقه کرد و من
با اون تبر فرشتهی الهامو میکشم!
یغما گلرویی
پینوشت2:
این یعنی نقش من تو فیلم زندگی سگی
رول یه جنازه که زنده است به همین سادگی
نفس کشیدن تو یه متن خسته با خط کشی
آخر قصهی همه است! آخر سگ کشی
کلمات کلیدی :
عصیان،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 91/4/3 12:42 صبح
نور لامپهای فلورئوسنت چشمانم را میآزارد. آخر چرا برای اتاق به این کوچکی این همه لامپ زده اند؟ این همه روز در آن اتاق کوچک؛ تنها؛ با آن مهتابیهای کورکننده و الان هم که مرا به دادگاه آوردهاند باز باید نورشان را تحمل کنم. چشمانم دارند کور میشوند. هیچ چیز را درست نمیبینم. چرا این همه آدم در این اتاق جمع شدهاند؟ این همه آدم پرحرف که دائم دارند داد میزنند. اعصابم را خورد میکنند. میخواهم بلند شوم و فریاد بزنم که خفه شوید مادر به خطاها! این نره خر الدنگ هم که کنارم نشانده اند چه بوی عرقی میدهد، دارم بالا میآورم، از بوی عرق بیزارم، نمیتوانم تحمل کنم.
بوی عرق میدهم. یک ساعتی که در راه خانه بودم همهاش به این فکر میکردم که این سورپرایزی که درست کردهام با این بوی عرق تنم خراب میشود. خوب تقصیر من نبود که! میخواستم ظهر برسم خانه تا سورپرایزت کنم، مجبور بودم صبح زود بروم سر کار و فرصت دوش گرفتن نداشتم. بالاخره باید ناراحتی سال قبلت را جبران میکردم. یک سال است که به رویم میآوری که تولد پارسالت را فراموش کردم. خوب سرم خیلی شلوغ بود. امروز جبران میکنم. ولی بوی عرق را چه کار کنم؟ حالا اشکالی ندارد، این هدیه زیبا و این کیک و این گلها را که ببینی حتما خوشحال میشوی و خیلی از این که بیایی در آغوش همسرت که بوی عرق میدهد ناراحت نمیشوی. پلهها را بالا میآیم و به پشت در میرسم. حتما الان در آشپزخانهای یا این که روی مبل لمدادهای و به این فکر میکنی که دوباره تولدت را از یاد بردهام. کیک و گل و کیفم که هدیهات در آن است را به یک دستم میدهم و کلید را با دست دیگر بیسر و صدا در قفل فرو میکنم و به آرامی و با فشار بازویم در را باز میکنم. هنوز از بوی عرقی که میدهم دلچرکینم. تلویزیون خاموش است و این برای این ساعت روز عجیب است. در را بیصدا میبندم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه میروم. روی مبل که نبودی، در آشپزخانه هم نیستی. نمیدانم، اصلا احساس خوبی ندارم، حتما دوباره فکر و خیالهای غصهناک کردهای و دلگیر از زمین و زمان روی تخت دراز کشیدهای. الان میآیم و میبوسمت و میگویم تولدت مبارک مریمجان! و بعد تو لبخند میزنی و میگویی که انتظارش را نداشتی و شادی در چشمان غمزدهات مینشیند. از این خیال پیش خودم کیف میکنم. یواشکی خودم را به پشت در اتاق خواب میرسانم و در را باز میکنم. اما بیارادهی خودم دوباره در را میبندم. از کودکی هر وقت وارد جایی میشدم که اوضاع عادی نبود عکسالعمل غیرارادی ام این بود که سریع خارج میشدم.
این پشت سریها هنوز دارند فریاد میزنند. اینها که کنار هم نشستهاند! چرا در گوش هم فریاد میزنند؟ مگر اینجا دادگاه نیست؟ چرا کسی خفهشان نمیکند. گوشم را کر کردند پفیوسها. بوی عرق به سرگیجهام انداخته و نه درست چیزی را میبینم و نه درست میشنوم. آن مردک چاق که آن جلو نشسته مثل این که دارد با من حرف میزند، من که چیزی نمیشنوم. عرق از ریشهای زشتش به پایین میچکد. ضربان قلبم بالا میرود و گوشهایم سوت میکشند.
ضربان قلبم بالا میرود، گوشهایم سوت میکشند و سرم گیج میرود. همه چیز محو شدهاند، در، دیوارها، چیزهایی که از دستم به زمین میافتند؛ مثل یک رؤیا، یک کابوس. در را باز میکنم. همهی اتاق محو است، درست نمیبینم، تلو تلو میخورم ولی خود را سرپا نگه میدارم. ریش بلند، بوی عرق، قطرههای عرق روی ریشهای سیاه. سیاهی ریش، پوست تیره، پوست سفید... . تو به من میخوری و به کناری پرت میشوی. دستانم به زیر ریشها میرود و به هم فشرده میشود، صداهای محو جیغ و فریاد به گوشم میرسد، دستانم را بیشتر و بیشتر فشار میدهم، بوی عرق میدهد، همهی تنش را قطرههای بدبوی عرق پوشانده اند و ریش بلندش را. صداها در سرم میپیچد، صدای خندهی تو، صدای خندهی او، همین چند روز پیش، همین دارآباد خودمان. صداهای گوشخراش خندهی تو و او بلندتر و بلندتر میشود. تصویرها به سرعت از ذهنم میگذرند و همهی روزهای زیبای گذشته سیاه و سیاهتر میشوند. دیگر دست و پا نمیزند. دهانش باز و چشمان بیروحش به سقف خیره مانده است. از ریشهایش هنوز عرق میچکد. ریشهای بلند و سیاه و تنفر برانگیز. همیشه به من میگفتی که ریشت را بلند کن، همیشه میگفتی که ریشهای بلند را دوست داری. شروع میکنم به کندن ریشهایش؛ دانه به دانه. دهانم کف کرده است، چشمانم سیاهی میرود، ولی نه! باید همهی ریشهایش را بکنم. دستانم و صورتش خونآلود شده اند. خون و عرق نمیگذارد این ریشها کنده شوند، بلند میشوم و چاقوی ضامندارم را از کیفم درمیآورم. پایم به تو میخورد، اصلا نمیبینمت. برمیگردم و با چاقو همهی ریشهایش را دانه به دانه از ریشه در میآورم، نباید یک دانه ریش سیاه بلند روی صورتش بماند.
از ریش سیاه آن مرد چاق عرق میچکد. مثل اینکه دارد با من حرف میزند. چیزی نمیشنوم. این غول بیشاخ و دم بدبو که کنارم نشته است مرا بلند میکند و کمی جلوتر میایستاند. همه من را نگاه میکنند. آن پشتسریها هنوز هم دارند درگوشی فریاد میزنند. صدایشان در سرم مثل پتک میکوبد و دیوانهام میکند. همه به من نگاه میکنند. حتما باید چیزی بگویم. بله! باید بگویم که باید همهی ریشهایش را میکندم، باید بهشان بفهمانم که نمیتوانستم یک تار ریش را هم باقی بگذارم. باید بفهمند که اگر ریشهای بلند نباشد چه قدر خوب است. اما صدایم از گلویم بالا نمیآید، مثل این است که گلویم را میفشارند، انگار راه نفسم را بسته اند. سرم گیج میرود.
سرم گیج میرود. این همه راه را بالا آمده ام، بدون اینکه صبحانه بخورم و یا حداقل یک دانه خرما. روی زمین مینشینم. منظره تهران پر از دود در چشمانم محو و مبهم شده است. تو میآیی و کنارم مینشینی، از کیفت یک شکلات در میآوری و در دهانم میگذاری، و بعد بطری آب را به دستم میدهی. نگاهت مهربان است و از این شکلات شیرین تر. او هم بر میگردد و به ما میرسد، از ریشهای خاکآلودش عرق میچکد. زنش آنطرفتر نشسته.
- عجب بچه سوسولی هستی! دو قدم بالا اومدی آب روغن قاطی کردی! مریم خانوم! اینم شد شوهر که شما داری؟
و میخندد و میخندم و میخندی.
[ادامه در پست بعدی وبلاگ]
کلمات کلیدی :
عصیان،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 91/3/25 12:42 عصر
نرگس
ابهام سرد یک جهان بیروح
خوابی که هرگز تعبیر نخواهد شد
شاخههای گل خشک شده و سردی دستهایی ترکخورده
کافهای پردود
محو
محو
محو
جز لبهای ترک خورده و بخار یک فنجان
یک نگاه
پر از مهر و دروغ و غرور
باد سرد زمستانی
تقلای نافرجام دستها
و خیالی که هیچگاه پایان نمییابد
گل نرگس در زمینهی سفید
آرامش پیش از طوفان
خیانت
در ابهام گنگ این دنیا
و آرزوهایی که در فنجان شکلات داغ حل شدند
خواب
خواب
کابوس
اسکناسها و دستها و دندانها
یک دفترکار
سیاهی ریش و سیاهی چادر
سردی دروغ، لرزان بر سفیدی بیشرمی
و گرمای پشیمانی
مردان ریشدار به رختخوابم حمله میکنند
و با دندانهای خونآلودشان تنم را پاره پاره میکنند
و من
سکوت میکنم
در برابر خدایی که فحشا را دوست دارد
دنیا فاحشهی پیری است
که هیچوقت سقط جنین نکرده است
و نرگس
بدبوترین گل دنیاست
پینوشت: گاهی خوشبوترین گل دنیا مرگ است.
کلمات کلیدی :
دنیای سگی،
شعر
ارسالکننده : عبدالله در : 91/3/14 1:16 صبح
سارا جان! میدانی چند وقت شده بود که ننشته بودم روبهرویت و خیره درچشمان زیبا و مهربانت درد دل نکرده بودم؟ فکر کنم از یک هفته هم بیشتر شده. محمد به قربان این نگاه معصوم و صبورت، چه خوب هنوز هم صبر میکنی و گلایه نمیکنی. مثل قبلترها، فقط با محبت نگاهم میکنی و لبخند میزنی. یادت هست؟ وقتی با مادرم آمدم خانهیتان، حتما یادت هست، بیاحساس و بداخلاق و تندمزاج بودم. یادم نمیرود، تو را برای اولین بار با آن لبخند و آن زیبایی و آن مهر که دیدم در دلم گفتم حیف این دختر که همسر من شود. محمد به قربان این خندهای که هیچوقت از لبانت محو نمیشود. پس یادت هست. این را هم یادت هست که به تو گفتم چرا این همه سرد و بیروح و تندمزاجم؟ حتما ساراجان! حتما یادت هست، حافظه تو همیشه خوب بود، همیشه هرچه میگفتم را مدتها بعد هم به یاد میآوردی، حتی وقتی خودم از یاد میبردم. یادت هست؟ چند سال بعد بود، یک بار زیر لب به تو گفتم –وقتی عصبانی و آشفته بودم- که این زندگی ارزشاش را ندارد و تو تنها بهانهی من برای ادامه دادنی، یادت هست که بعدترها به من گفتی که این جمله را هیچوقت از یاد نمیبری؟ یادت هست که باورت نمیشد وقتی دیدی که من به یاد نمیآوردم چنین جملهای گفته باشم؟ بگذریم. حافظهی تو همیشه خوب بود و حافظه من همیشه بد. سارای نازنینام! یادت هست که دومین بار یا نمیدانم سومین بار که به خانهات آمدم به همراه مادرم، در میان صحبتهای دونفرهیمان در ایوان زیبای خانهی قدیمیتان به تو همین را گفتم؟ یادت هست؟ راستی این موهایت چه زیبا روی پیشانیات ریخته. یادم هست از وقتی گفتم موهای فرخوردهای که روی پیشانیات میریزد و یکی از چشمانت را پشت تارهای لطیفاش پنهان میکند دلم را میبرد، همیشه و همیشه موهات روی پیشانیات بود و هست. چند وقت شده بود که موهای زیبایت را نوازش نکرده بودم عزیزم؟ من به تصدق زیباییات. داشتم میگفتم، در ایوان خانهی زیبایتان بودیم و به حیاط سرسبزتان نگاه میکردیم، به تو گفتم حافظهی خوبی ندارم ولی بعضی چیزها را هرگز از یاد نمیبرم، گفتم حافظهام مثل سنگ است و کمتر چیزی بر آن میماند ولی خطهایی بر آن حک شده که هرگز محو نخواهند شد. یادت هست عزیز دل محمد؟ آن زمان هم همینجور ساکت و مهربان نگاهم میکردی. گفتم چه بلایی به سرم آمده، گفتم با من چه کرد آن همجنسات، گفتم که بدبینام، گفتم که آشفتهام، گفتم که دیگر از مهر گذشتههایم خبری نیست و در لابهلای این همه گفتنم تو فقط گوش دادی و مهربان و صبور نگاهم کردی. یادت هست؟ این نگاه دلبرانه را از کجا یاد گرفته بودی ناقلا؟ گمان میکردم هیچ دختری تن به ازدواج با بیسروسامانی چون من نمیدهد، ولی تو همان روز، همانجا در ایوان خانهی قدیمیتان گفتی که دوستم داری، یادت هست؟ یادت هست حیرت من را؟ یادت هست؟ اصلا فهمیدی همان چند کلمهات زیر و رویم کرد؟ دیدی در چشمهایم؟ سارا جان ببخش که دوباره گریهام گرفت، ببخش! همیشه فکر میکردم مردی که در برابر همسرش زار بزند و به دستوپا بیافتد مرد نیست، همیشه فکر میکردم زنی که مردش را در این حال ببیند دلش هری میریزد و احساس بیپناهی میکند، برای همین همیشه در خودم ریختم و به رویت نیاوردم، ولی این روزها دیگر توانی برایم نمانده و جز شانههای تو هیچجایی برای اشکهایم امن نیست. از وقتی مادر رفت دیگر تنهای تنها شده ام و کسی را ندارم جز تو و دلخوشیای ندارم جز لبخند زیبایت. من تصدق آن لب و دهان مهربانت بشوم، به خدا دلم از روزگار تنگ است سارا! دلم تنگ است! هر وقت فشار زندگی زیاد میشود، یاد بدبختیهای سالهای پیش میافتم، یاد خیانت، یاد شیدا، لعنت به این اسم شوم! یادت هست؟ از تو عذرخواستم، بابت همهی بیمهریهایی که به تو کردم و علتاش او بود و بابت همهی خوبیهایی که به او کرده بودم و سهم تو بود، آه سارای زیبای من! یادت هست؟ گفتم میترسم از خیانت! میترسم از بیوفایی! گفتم مانند سرگشتهای هستم در بیابانی سرد و تاریک که هر لحظه منتظر حادثهای شوم است... و تو لبخند میزدی و دستهایت را روی شانههایم میگذاشتی و نگاهم میکردی و نگاهم میکردی و نگاهم میکردی، آتشی گرم در دل بیابان سرد دل من روشن میکردی که زود زود همهی بیابان را گرم و روشن میکرد. سارای خوب من! کاش همانجور مهربان کنارم میماندی! کاش تو دیگر بیوفا نمیشدی، کاش به این زودی نمیرفتی و من را با این لبخند و این قاب عکس تنها نمیگذاشتی، سارای نازنینام! روزی که آن پیرمرد بیتفاوت سفیدپوش به من گفت که سارای من یک ماه بیشتر فرصت ندارد، و با سردی رویش را برگرداند و رفت و من ماندم مثل یک تکه یخ، صامت و ثابت... نمیدانی چهحالی شدم، قبل از آن همیشه فکر میکردم آن روز شوم که آن خبر شوم را شنیدم و دنیا به چشمام تیره و تار شد بدترین روز زندگیام بوده و خواهد بود، ولی همانلحظه که پیرمرد سفیدپوش به من گفت یک ماه، فقط یکماه، همان لحظه شدم مانند بیماری سرطانی که درد به استخوانش رسیده و طاقتش را بریده، کسی که پیش از آن بدترین دردش خاطرهی یک سرماخوردگی بوده است، سارای نازنینام! دوباره همصحبتیمان به اینجا کشید. به تلخی و زشتی و اشک. مرا ببخش که هیچوقت نمیتوانم گفتوگوهای کوتاهمان را با شیرینی تمام کنم، دوستت دارم زیبای من! دوستت دارم گل سرخ مهربانم...
پینوشت1: «سارا» شخص خاصی نیست. نامی است که از کودکی دوست داشتهام و نمیدانم چرا. «شیدا» هم همینطور، از کودکی از این نام بدم میآمده بدون اینکه علتش را بدانم.
پینوشت2:
نام تو را با رنگ
ب
ا
ر
ا
ن
مینویسم
بعد از تو و باران
خیابان مینویسم
با تو
قدم خواهم زد و
روی خیابان
از رنج انسان
از غم نان
مینویسم
با تو قدم...
تا هیچکس ما را
نبیند
نام تو ار
این گوشه پنهان مینویسم
تاسایهی خورشید را
از من نگیرند
نام تو را
بر سقف زندان مینویسم
نام تو را
بر گیسوان روشن باد
بر
شانهی سبز درخنان
مینویسم
نام تو را
در قهوههای تلخ قاجار
در کاسههای سرخ کرمان
مینویسم
نام تو را
میبوسم و در مطلعالفجر
بعد از
شروع ختم قرآن مینویسم
نام تو را
ده بار
بیفرمان آتش
در طور
با موسای عمران
مینویسم
نام تو را
در آخر دریای یونس
پیش از
شروع نوح و طوفان مینویسم
نام تو را...
نام تو را...
نام تو را...
نا... مت ار
درین مصحف
فراوان مینویسم
تا این که
دلتنگی
تو را از من نگیرد
سارا
کنارت چای و قلیان
مینویسم
...
در شهر ما
دریای ماشینها
تصادف
یک مرد
میمیرد
خیابان مینویسم
تا از گزند
نارفیقان دور باشی
نام تو را
در پشت قرآن مینویسم
[سید احمد حسینی- مجموعه شعر ساراییسم- انتشارات فصل پنجم]
کلمات کلیدی :
فراقیات،
داستان کوتاه
ارسالکننده : عبدالله در : 91/3/4 8:33 عصر
«أتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتونَ؟»
مهم نیست که چه هست و چه نیست
مهم این است که من با دستهای خودم خدای خودم را آفریدم
با رنج و مشقت و صبوری
از دل یک الماس بزرگ با الماستراشی که به زحمت ساخته بودم
بند بندش را
خودم با همین انگشتها و عرق به پیشانی و امید در دل
من خدای خودم را میپرستم و از طعنهی دیگران باکی ندارم
«یُحِبُّهُمْ و َیُحِبُّونَهُ... وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ»
خدای من همیشه لبخند به لب دارد
خدای من همیشه به مهربانی و بخشش و انسانیت حکم میکند
خدای من همهی بندگانش را به یک چشم میبیند و دوست دارد همگی با هم برابر و برادر باشند
خدای من دوست ندارد بندههایش استثمارگر و زیادهخواه و خیانتپیشه باشند
خدای من بندههای مهربان و باوفا میخواهد
خدای من به سر همهی بندگانش دست نوازش میکشد
چه آنها که ظلم و خیانت دیده اند و ترحمانگیزاند
و چه آنها که ظلم و خیانت کرده اند و خیلی بیشتر از دسته اول حقیر و بیچارهاند و مستحق ترحم
من خدای خودم را میپرستم
خدایی که با دستان خودم از یک الماس بزرگ تراشیدهام
همانطور که دیگران نیز همه خدایشان را خود و با دستان خود تراشیدهاند
مثل بازاریای که خدایش را از یک تکه گوشت متعفن ساخته است
خدایی که همواره به گوشش میخواند: «الناس مسلطون علی اموالهم»
خدایی که مکرر میپرسد: «من حرم زینة الله التی أخرج لعباده؟»
خدایی که چشمانش با درخشش طلا خو گرفته است
مثل خیانتپیشهی هوسبازی که خدایش را از مدفوع احشام سر هم کرده است
خدایی که ندا میدهد: «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ»
خدایی که در شبهای تاریک و سکوت گوشههای چندشآور و آغوشهای خفهکننده و عرقهای بدبو لبخند میزند
خدایی که به وقت سحر به مناجات حکم میکند و شامگاه به سکوت پرتقلای صداهایی کریه
خدایی که دروغگوست و با دروغگویی مشکلی ندارد
مثل من که خدایم را از یک تکه الماس تراشیدهام
خدایی که ندایش در گوشم طنینانداز است: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ »
خدایی که نجوا میکند: «وَ إِذَا سأَلَک عِبَادِى عَنى فَإِنى قَرِیبٌ»
خدایی که بانگ برمیآورد: «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»
اما خدای من زیباتراست و دوستداشتنیتر
خدای من پایدارتر است و محکمتر و جاودانتر
من به خداهایی که در خلوتگاههای بیشرم و انبارهای طلا پیدا میشود کافرم
من از این خدایان سستبنیاد متنفرم
خدای من پایدار است
چرا که من آن را از دل الماس تراشیدهام
الماسی که هزاران سال است در دل من بوده است و هزاران سال بعد هم خواهد بود
نه مانند گوشت بو میگیرد و فاسد میشود
و نه شبیه مدفوع چارپایان متعفن وسست است
خدای من محکم و زیبا و استوار است
و صدایش زیباتر و رساتر از نالههای دیگر خدایان
چرا که
من
این خدا را
خود از دل یک الماس قدیمی تراشیدهام!
پینوشت: یکبار خدای الماسیام را کنار گذاشتم و خواستم خدایی که دیگری تراشیده بود را بپرستم، پس شد آنچه که شد. من جربالمجرب حلت بهالندامة.
کلمات کلیدی :
عصیان،
شعر
ارسالکننده : عبدالله در : 91/1/18 11:27 عصر
پادشاهی را وزیری خردمند بود. روزی انگشتریای برای پادشاه به تحفه آوردند که بر آن گوهری ارزشمند بود. پادشاه درنگی کرد و به وزیر خردمندش گفت: چیزی بگو تا بر این گوهر بنگارند تا هر زمان که غمگین بودم غمم را کم کند و هر زمان که مسرور بودم سرورم را.
وزیر تأملی کرد و گفت: بگو بر آن گوهر بنگارند:
این نیز بگذرد
.
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
وافزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سر گشته ای تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد
سنایی غزنوی
کلمات کلیدی :
آرمانی
ارسالکننده : عبدالله در : 91/1/9 8:54 عصر
میدانی عبدالله؟
وقتی که دانشجویی روز و شب در فکر پروژهی نهاییاش هست کودکی از سرما در کنار خیابان میلرزد و تنها اندیشهاش چندهزار تومان درآمد بیشتر است تا بتواند به خانه که چه بگویم پناهگاهش بازگردد
وقتی روزنامهنگاری خیالات برش داشته است و خود را پیشتاز انتشار حقایق و آزادیخواه و عدالتطلب میپندارد، دختر معصومی از ترس فقر یا از هزاران هراس دیگر تن به گرگان میسپارد و برای همیشه روح و جانش زخمی میماند
وقتی دینداری در خیالات خود میپندارد که آیا نگاهی دیروزش به نامحرم را خدا بخشیده است و یا این که به خاطر کدامین گناهش خواب مانده و نماز صبحش قضا شده است، مردی برای فرار از شرم دستهای خالی نزد خانوادهاش به هزاران زشتکاری متوسل میشود
وقتی عاشقی از بیمهری معشوقش نالان است و آسوده از همهجا با پنهان شدن خورشید روی یار همهی عالم را تاریک میبیند، جوانی فقیر در بازارهای شهر حمالی میکند و نه عشقی در دلش جوانه میزند و نه غریزه و شوری در جانش پیدا میشود.
میدانی؟
وقتی کنار سفرهی هفتسین یا هرجای دیگر هستی و منتظر تحویل سالی، وقتی که در غمهایی که به نظرت بسیار بزرگاند غرق شدهای -چه ناامید باشی و چه امیدوار و دعاگو- به یاد بیاور که کسانی هم هستند که لحظههای دردآور و غمانگیز تو بهترین لحظات زندگی آنان است. اگر این را فهمیدی هم غمت را کوچکتر و بیاهمیت تر میبینی و هم به جای غرق شدن در مشکلات شخصی و آرمانها و تفکرات بیسروته برمیخیزی و دستی به یاری محرومین برمیآوری، این گونه شاید دیگر به نظرت نیاید غم و رنج بزرگی در زندگی داری، اینگونه شاید غمی ارزشمند و انسانساز وجودت را پر کند: غم انسان و کرامت انسانی. آنگاه هم دانشجوی کوشاتری خواهی بود، هم روزنامهنگاری دغدغهمندتر، هم دینداری دیندارتر و هم عاشقی توانمندتر...
دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است
در عصر ما فجیعتر از طرح تیر و قلب
عکس گلولهای است که از نان گذشته است
در چشم من که «حال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز -از تو چه پنهان- «گذشته» است
باور نمیکنم که جهان جای جام جم
از معبر تفالهی فنجان گذشته است
دنیا جهنمی است که در روز سرنوشت
تصویرش از مخیلهی شیطان گذشته است
انگار مدتی است که پروردگار هم
از خیر رستگاری انسان گذشته است
غلامرضا طریقی؛ مجموعه شعر «به جهنم
کلمات کلیدی :
آرمانی