داستان کوتاه: یک شاعر، یک مرتد
شاعر لیوانش را به دهان میبرد و جرعهی دیگری از نوشیدنی تلخی را مینوشد که به او کمک میکند تا تلخیهای زندگی را از یاد ببرد. زندگی در نظر شاعر مانند تکرار بیمعنای پاندولهای یک ساعت کهنهی دیواری است که هیچ وقت کسی به نقشی که عقربههایش ترسیم میکنند توجهی نمیکند. شاعر روی مبل کنار اتاقش رو به پنجرهای که به روی جنگل باز میشود لم داده است. در تمام طول سال گردشگران زیادی در شهر فرایبورگ* پرسه میزنند و با علاقه این منظرههای جنگل سیاه را که در نظر شاعر بیمعنی و بیروح است سیاحت میکنند. شاعر پرندگانی را که از این شاخه به آن شاخه میپرند را نگاه میکند و صدایشان به گوشش میرسد، این منظرهها خاطرههایی دور را به یاد شاعر میآورد، دوران کودکی، خاطراتی که درست مثل درختان آن طرف پنجره در پشت مه غلیظی مبهم و تار شده اند. این منظرهها که برای همه زیبا و شورانگیزند برای او مثل تکرار بیمعنا و خسته کنندهی عقربههای یک ساعت شماطه دار است. شاعر به ساعت شماطه داری نگاه کرد که مدتهاست روی یازده و نه دقیقه مانده است و عقربههای کهنهاش آنچنان بیحرکت ماندهاند که گویی دست بیرحمی آنها را به صفحهی ساعت لحیم کرده و پس از مدتها تلاش برای حرکت، نا امید از تقلا دست برداشته اند.
شاعر صدای پایی را از بیرون اتاقش میشنود. نه کسی در خانه باید باشد و نه او با کسی قرار داشته است. اگر قراری هم بوده و او از یاد برده است، باید صدای زنگ را میشنید. هیچکس جز خودش کلید خانهاش را ندارد و نمیتواند تا پشت در اتاقش بیاید. وحشتی شاعر را فرا میگیرد. ترسی که مانند یک سایه مدتهاست تعقیبش میکند در تمام بدنش منتشر میشود. ضربان قلبش بالا میرود. شاعر مانند آهویی که صدای پای شکارچیها را شنیده است و سرش را بالا گرفته و با چشمهایی هراسان اطراف را نگاه میکند سرجایش بیحرکت میماند. شاعر میخواست به سمت در برود و آن را باز کند تا ببیند صدایی که از پشت در آمده است خیالاتش بوده و نفس راحتی بکشد اما قبل از این که بتواند گامی بردارد در باز میشود و جوانی لاغر اندام در چارچوب در ظاهر میشود.
جوان، چیزی نمیگوید و شاعر هم گرچه وحشت تمام موهای بدنش را راست کرده است ساکت در همانجا که بود میخکوب میشود و گرچه دهانش باز است صدایی از آن خارج نمیشود. جوان لاغراندام، ریشهای تنک و بلندی دارد، از همانهایی که شاعر همیشه از آن متنفر بوده است، همچنین اسلحهای در دست دارد که با آن سینهی شاعر را هدف رفته است. کابوس هر شب شاعر به واقعیت پیوسته بود و اینک جوانی که حتما او را مرتد میدانست در چارچوب در ایستاده بود و لولهی کلتش را به سمت سینهی او نشانه رفته بود. شاعر نمیدانست که این جوان کیست و از کجا آمده است. او نمیدانست که آیا برای دریافت پول است که الان دست لرزانش روی ماشهی تفنگ است و عرق از صورت ملتهبش میریزد یا برای انجام وظیفه دینی. شاعر حتی نمیدانست این جوان اهل شمال ایران هست ؟ و آیا دوست دارد در کافههای شلوغ تهران به تنهایی بنشیند و قهوه بخورد؟
نگاه شاعر به چشمهای جوان خیره مانده بود. شاعر میخواست برای جوان بگوید که وقتی در کودکی پدرش را از دست داد چه قدر گریه کرد، میخواست برایش توصیف کند که وقتی در نوجوانی نگاههای هرز حاجیهای شهر را به مادرش میدید چه قدر برافروخته میشد، حتی میخواست تعریف کند که یکبار با یکی از همین حاجیها درگیر شده است و نتیجهاش این بوده که مادرش از کار در کارگاه خیاطی آن حاجی اخراج شده است و شب او را آنقدر کتک زده است که از درد از هوش رفته است. شاعر دوست داشت برای جوان ریشداری که عرق از سر ریشهایش آویزان بود داستان شبهایی را بگوید که در حیاط خانهیشان و بین بوتههای برنج، خیره به ماه، با خدا صحبت میکرده است، دلش میخواست بگوید که چه قدر به خدا امید داشت و چهقدر خدا را صدا میزد ولی جوابی نمیشنید. شاعر میخواست به جوان اسلحه به دست حالی کند روزهایی که مردان غریبه را نزدیک خانهیشان میدید و شب همان روزها مادرش را مغموم و افسرده در گوشهای از خانه کزکرده مییافت، غصه و غم و خشم دیوانهاش میکرد تا جایی که میخواست اول همهی مردان شهر را بکشد و سپس مادرش را و بعد هم خودش را. شاعر ایستاده بود و در چشمان بیروح و مضطرب و سرشار از خشم و کینهی جوان نگاه میکرد. شاعر به دنبال روزنی در آن چشمها میگشت تا به او بفماند که در جوانی چه روزهای خوبی را با معشوقهاش سپری کرده است و از کتکهای پلیس پس از بوسیدن او در پارک و اخراج از دانشگاه پس از تکرار شدن همآغوشیهایشان روی صندلیهای کنار درختهای بلند چنار حیاط دانشکده هم حتی آنچنان دلگیر نشده است، شاعر به دنبال راه نفوذی در آن چشمهای قاطع و خشن بود تا شرح دهد که وقتی معشوقش بعد یک سال و سه ماه و پنج روز به خاطر چند میلیون تومان صیغهی مردی شده بود که در جوانی حتما به سیمای کسی بود که در الان اسلحه به دست در مقابلش ایستاده است، چه حالی داشت. شاعر میخواست دردش را به جوان بفهماند و بگوید که در همان سالهای بیخداییاش هم به پشتبام ساختمانی که اتاقی را در آن اجاره کرده بود و درآن زندگی میکرد میرفت و زار میزد و از خدا میخواست معشوقش را به او برگرداند، شاعر از ته دل میخواست به جوان بفهماند که چه حال وحشتناکی است که فقط به یک نفر امید داشته باشی و او را با زاری صدا بزنی و هیچ صدایی و هیچ نشانهای در پاسخ نبینی. دوست داشت جوان احساسش را وقتی که با گریه و خشم به خدا ناسزا میگفت درک کند. شاعر در چشمانی که جنون در آنها موج میزد هیچ روزنهای نمیدید. شاعر نا امید شد و سرش را پایین انداخت.
اتاق ساکت بود و عرق از نوک چانهی شاعر و ریشهای جوان به زمین میچکید، دستان شاعر بیحرکت و خشک مانند جنازهای که ساعتهاست در سردخانه نگهداری میشود دو طرف بدنش بیحرکت بود. دست راست جوان که اسلحه در آن بود و قلب شاعر را هدف گرفته بود میلرزید، حتی کمک گرفتن از دست چپ هم این لرزش را کم نمیکرد. شاعر نمیدانست در سر جوان چه میگذرد ولی میخواست آخرین امیدش را امتحان کند، سرش را بالا گرفت و در چشمان جوان که دیگر به سرخی میگرایید نگریست، میخواست ببیند که آیا میتواند حتی به زاری و حتی به لابه جوان را متقاعد کند که دلش برای دویدن میان مزرعههای برنج انزلی و عطر مست کنندهی آن تنگ شده است؟ میخواست ببیند که آیا جوان قبول میکند که طعم شیرین لاکو و کلوچههای محلی را مدتهاست نچشیده و دوست دارد قبل از مرگ یک بار در ساحل خزر بنشیند و به موجهایی که پیش پاهایش زمین میخورند نگاه کند؟ میخواست بداند که این جوان انتقامجو میپذیرد که مرتدی که روبه رویش ایستاده است میخواهد برای بار آخر مادر تنهایش را ببیند و او را در ایوان خانهی کوچکشان در حاشیهی شهر سرسبز بندریاش در آغوش بگیرد؟
شاعر نا امید شد و نفس حبسشده در سینهاش را بیرون داد. در چشمان جوان، شاعری را میدید که دیگر امیدی برای متقاعد کردن کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته ندارد. شاعر، مانند زنی که پس از جیغ و التماس، مأیوس و آرام، آخرین قسمهایی که به یاد دارد را برای رها شدن از چنگ یک مرد وحشی پرزور با چشمهایی قرمز و بیرون زده آرام به زبان میآورد، آخرین نگاهش را به جوان کرد و بعد با صدایی که به ناله شبیه بود گفت:
- حالا که آمدهای، کارت را تمام کن.
شاعر دستهایش را صلیبوار باز میکند و صدای گلوله در تمام فضای خانه میپیچد.
شاعر از خواب میپرد، نفس نفس میزند و به اطراف نگاه میکند. همه چیز سرجای خود است، تابلوی روی دیوار و پنجرهی روبهروی دیوار و درختها و جیرجیرکهایی که سر و صداهای بیفایدهی هرشبشان را میکنند. ساعت شماطهدار قدیمی هم هنوز مانند پیرمرد افسرده و تنهایی که روی یک صندلی نشسته و به یک نقطه خیره شده است روی میز است و ساعت یازده و نه دقیقه را نشان میدهد. شاعر نفس عمیقی میکشد و به قطرههای عرقش که روی ملحفه میچکد نگاه میکند. شاعر حالا دیگر میداند که این نیز یک کابوس بود و هنوز بطریهای کنیاک در کمد هستند و سیگارها در کشوی کنار میزش. شاعر هیچ احساس خوبی نداشت و اصلا از این که آنچه گذشته بود تنها یک کابوس بود خوشحال نبود. برای شاعر فرقی نمیکرد که در خواب کشته شود یا در بیداری. دنیا برای شاعر مانند بازی فوتبالی بود که عدهای در آن به شدت میدوند و عدهای مشغول تماشای آن در خانهها و کافههای یک شهر بارانی نفسهایشان را در سینه حبس کرده اند و در همان حال سرمایهداری که وقت ملاقاتش با یکی از مدیرانش دیر شده است بیتوجه به همه اینها، عقب لیموزینش نشسته است و مرتب با نگاهی عصبی ساعتش را چک میکند و نمیفهمد که وقتی از کنار کافهای رد میشده است، سرعت لیموزینش آبهای گلآلود جمع شده در گودالهای خیابان را به سر و صورت نوازندهی فقیر و دورهگردی پاشیده است که حتی نمیدانسته آن شب مسابقهی فوتبال پخش میشود. شاعر سیگاری روی لب میگذارد و روشن میکند. شاعر به دود سیگار نگاه میکند که به هوا میرود و در تاریکی شب محو میشود.
* شهری در جنوب غربی آلمان در حاشیه جنگل سیاه.
پینوشت:
مرا بخوان به کاکتوس ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن
کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه