سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: یک شاعر، یک مرتد

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/10 10:23 عصر

شاعر لیوانش را به دهان می‌برد و جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی تلخی را می‌نوشد که به او کمک می‌کند تا تلخی‌های زندگی را از یاد ببرد. زندگی در نظر شاعر مانند تکرار بی‌معنای پاندول‌های یک ساعت کهنه‌ی دیواری است که هیچ وقت کسی به نقشی که عقربه‌هایش ترسیم می‌کنند توجهی نمی‌کند. شاعر روی مبل کنار اتاقش رو به پنجره‌ای که به روی جنگل باز می‌شود لم داده است. در تمام طول سال گردشگران زیادی در شهر فرایبورگ* پرسه می‌زنند و با علاقه این منظره‌های جنگل سیاه را که در نظر شاعر بی‌معنی و بی‌روح است سیاحت می‌کنند. شاعر پرندگانی را که از این شاخه به آن شاخه می‌پرند را نگاه می‌کند و صدایشان به گوشش می‌رسد، این منظره‌ها خاطره‌هایی دور را به یاد شاعر می‌آورد، دوران کودکی، خاطراتی که درست مثل درختان آن طرف پنجره در پشت مه غلیظی مبهم و تار شده اند. این منظره‌ها که برای همه زیبا و شورانگیزند برای او مثل تکرار بی‌معنا و خسته کننده‌ی عقربه‌های یک ساعت شماطه دار است. شاعر به ساعت شماطه داری نگاه کرد که مدت‌هاست روی یازده و نه دقیقه مانده است و عقربه‌های کهنه‌اش آن‌چنان بی‌حرکت مانده‌اند که گویی دست بی‌رحمی آن‌ها را به صفحه‌ی ساعت لحیم کرده و پس از مدت‌ها تلاش برای حرکت، نا امید از تقلا دست برداشته اند.

شاعر صدای پایی را از بیرون اتاقش می‌شنود. نه کسی در خانه باید باشد و نه او با کسی قرار داشته است. اگر قراری هم بوده و او از یاد برده است، باید صدای زنگ را می‌شنید. هیچ‌کس جز خودش کلید خانه‌اش را ندارد و نمی‌تواند تا پشت در اتاقش بیاید. وحشتی شاعر را فرا می‌گیرد. ترسی که مانند یک سایه مدت‌هاست تعقیبش می‌کند در تمام بدنش منتشر می‌شود. ضربان قلبش بالا می‌رود. شاعر مانند آهویی که صدای پای شکارچی‌ها را شنیده است و سرش را بالا گرفته و با چشم‌هایی هراسان اطراف را نگاه می‌کند سرجایش بی‌حرکت می‌ماند. شاعر می‌خواست به سمت در برود و آن را باز کند تا ببیند صدایی که از پشت در آمده است خیالاتش بوده و نفس راحتی بکشد اما قبل از این که بتواند گامی بردارد در باز می‌شود و جوانی لاغر اندام در چارچوب در ظاهر می‌شود.

جوان، چیزی نمی‌گوید و شاعر هم گرچه وحشت تمام موهای بدنش را راست کرده است ساکت در همان‌جا که بود میخکوب می‌شود و گرچه دهانش باز است صدایی از آن خارج نمی‌شود. جوان لاغراندام، ریش‌های تنک و بلندی دارد، از همان‌هایی که شاعر همیشه از آن متنفر بوده است، هم‌چنین اسلحه‌ای در دست دارد که با آن سینه‌ی شاعر را هدف رفته است. کابوس هر شب شاعر به واقعیت پیوسته بود و اینک جوانی که حتما او را مرتد می‌دانست در چارچوب در ایستاده بود و لوله‌ی کلتش را به سمت سینه‌ی او نشانه رفته بود. شاعر نمی‌دانست که این جوان کیست و از کجا آمده است. او نمی‌دانست که آیا برای دریافت پول است که الان دست لرزانش روی ماشه‌ی تفنگ است و عرق از صورت ملتهبش می‌ریزد یا برای انجام وظیفه دینی. شاعر حتی نمی‌دانست این جوان اهل شمال ایران هست ؟ و آیا دوست دارد در کافه‌های شلوغ تهران به تنهایی بنشیند و قهوه بخورد؟

نگاه شاعر به چشم‌های جوان خیره مانده بود. شاعر می‌خواست برای جوان بگوید که وقتی در کودکی پدرش را از دست داد چه قدر گریه کرد، می‌خواست برایش توصیف کند که وقتی در نوجوانی نگاه‌های هرز حاجی‌های شهر را به مادرش می‌دید چه قدر برافروخته می‌شد، حتی می‌خواست تعریف کند که یکبار با یکی از همین حاجی‌ها درگیر شده است و نتیجه‌اش این بوده که مادرش از کار در کارگاه خیاطی آن حاجی اخراج شده است و شب او را آن‌قدر کتک زده است که از درد از هوش رفته است. شاعر دوست داشت برای جوان ریش‌داری که عرق از سر ریش‌هایش آویزان بود داستان شب‌هایی را بگوید که در حیاط خانه‌ی‌شان و بین بوته‌های برنج، خیره به ماه، با خدا صحبت می‌کرده است، دلش می‌خواست بگوید که چه قدر به خدا امید داشت و چه‌قدر خدا را صدا می‌زد ولی جوابی نمی‌شنید. شاعر می‌خواست به جوان اسلحه به دست حالی کند روزهایی که مردان غریبه را نزدیک خانه‌ی‌شان می‌دید و شب همان روزها مادرش را مغموم و افسرده در گوشه‌ای از خانه کزکرده می‌یافت، غصه و غم و خشم دیوانه‌اش می‌کرد تا جایی که می‌خواست اول همه‌ی مردان شهر را بکشد و سپس مادرش را و بعد هم خودش را. شاعر ایستاده بود و در چشمان بی‌روح و مضطرب و سرشار از خشم و کینه‌ی جوان نگاه می‌کرد. شاعر به دنبال روزنی در آن چشم‌ها می‌گشت تا به او بفماند که در جوانی چه روز‌های خوبی را با معشوقه‌اش سپری کرده است و از کتک‌های پلیس پس از بوسیدن او در پارک و اخراج از دانشگاه پس از تکرار شدن هم‌آغوشی‌هایشان روی صندلی‌های کنار درخت‌های بلند چنار حیاط دانشکده هم حتی آن‌چنان دلگیر نشده است، شاعر به دنبال راه نفوذی در آن چشم‌های قاطع و خشن بود تا شرح دهد که وقتی معشوقش بعد یک سال و سه ماه و پنج روز به خاطر چند میلیون تومان صیغه‌ی مردی شده بود که در جوانی حتما به سیمای کسی بود که در الان اسلحه به دست در مقابلش ایستاده است، چه حالی داشت. شاعر می‌خواست دردش را به جوان بفهماند و بگوید که در همان سال‌های بی‌خدایی‌اش هم به پشت‌بام ساختمانی که اتاقی را در آن اجاره کرده بود و درآن زندگی می‌کرد می‌رفت و زار می‌زد و از خدا می‌خواست معشوقش را به او برگرداند، شاعر از ته دل می‌خواست به جوان بفهماند که چه حال وحشتناکی است که فقط به یک نفر امید داشته باشی و او را با زاری صدا بزنی و هیچ صدایی و هیچ نشانه‌ای در پاسخ نبینی. دوست داشت جوان احساسش را وقتی که با گریه و خشم به خدا ناسزا می‌گفت درک کند. شاعر در چشمانی که جنون در آن‌ها موج می‌زد هیچ روزنه‌ای نمی‌دید. شاعر نا امید شد و سرش را پایین انداخت.

اتاق ساکت بود و عرق از نوک چانه‌ی شاعر و ریش‌های جوان به زمین می‌چکید، دستان شاعر بی‌حرکت و خشک مانند جنازه‌ای که ساعت‌هاست در سردخانه نگهداری می‌شود دو طرف بدنش بی‌حرکت بود. دست‌ راست جوان که اسلحه در آن بود و قلب شاعر را هدف گرفته بود می‌لرزید، حتی کمک گرفتن از دست چپ هم این لرزش را کم نمی‌کرد. شاعر نمی‌دانست در سر جوان چه می‌گذرد ولی می‌خواست آخرین امیدش را امتحان کند، سرش را بالا گرفت و در چشمان جوان که دیگر به سرخی می‌گرایید نگریست، می‌خواست ببیند که آیا می‌تواند حتی به زاری و حتی به لابه جوان را متقاعد کند که دلش برای دویدن میان مزرعه‌های برنج انزلی و عطر مست کننده‌ی آن تنگ شده است؟ می‌خواست ببیند که آیا جوان قبول می‌کند که طعم شیرین لاکو و کلوچه‌های محلی را مدت‌هاست نچشیده و دوست دارد قبل از مرگ یک بار در ساحل خزر بنشیند و به موج‌هایی که پیش پاهایش زمین می‌خورند نگاه کند؟ می‌خواست بداند که این جوان انتقام‌جو می‌پذیرد که مرتدی که روبه رویش ایستاده است می‌خواهد برای بار آخر مادر تنهایش را ببیند و او را در ایوان خانه‌ی کوچکشان در حاشیه‌ی شهر سرسبز بندری‌اش در آغوش بگیرد؟

شاعر نا امید شد و نفس حبس‌شده در سینه‌اش را بیرون داد. در چشمان جوان، شاعری را می‌دید که دیگر امیدی برای متقاعد کردن کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته ندارد. شاعر، مانند زنی که پس از جیغ و التماس، مأیوس و آرام، آخرین قسم‌هایی که به یاد دارد را برای رها شدن از چنگ یک مرد وحشی پرزور با چشم‌هایی قرمز و بیرون زده آرام به زبان می‌آورد، آخرین نگاهش را به جوان کرد و بعد با صدایی که به ناله شبیه بود گفت:

- حالا که آمده‌ای، کارت را تمام کن.

شاعر دست‌هایش را صلیب‌وار باز می‌کند و صدای گلوله در تمام فضای خانه می‌پیچد.

شاعر از خواب می‌پرد، نفس نفس می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. همه چیز سرجای خود است، تابلوی روی دیوار و پنجره‌ی روبه‌روی دیوار و درخت‌ها و جیرجیرک‌هایی که سر و صداهای بی‌فایده‌ی هرشبشان را می‌کنند. ساعت شماطه‌دار قدیمی هم هنوز مانند پیرمرد افسرده‌ و تنهایی که روی یک صندلی نشسته و به یک نقطه خیره شده است روی میز است و ساعت یازده و نه دقیقه را نشان می‌دهد. شاعر نفس عمیقی می‌کشد و به قطره‌های عرقش که روی ملحفه می‌چکد نگاه می‌کند. شاعر حالا دیگر می‌داند که این نیز یک کابوس بود و هنوز بطری‌های کنیاک در کمد هستند و سیگارها در کشوی کنار میزش. شاعر هیچ احساس خوبی نداشت و اصلا از این که آن‌چه گذشته بود تنها یک کابوس بود خوشحال نبود. برای شاعر فرقی نمی‌کرد که در خواب کشته شود یا در بیداری. دنیا برای شاعر مانند بازی فوتبالی بود که عده‌ای در آن به شدت می‌دوند و عده‌ای مشغول تماشای آن در خانه‌ها و کافه‌های یک شهر بارانی نفس‌هایشان را در سینه حبس کرده اند و در همان حال سرمایه‌داری که وقت ملاقاتش با یکی از مدیرانش دیر شده است بی‌توجه به همه این‌ها، عقب لیموزینش نشسته است و مرتب با نگاهی عصبی ساعتش را چک می‌کند و نمی‌فهمد که وقتی از کنار کافه‌ای رد می‌شده است، سرعت لیموزینش آب‌های گل‌آلود جمع شده در گودال‌های خیابان را به سر و صورت نوازنده‌ی فقیر و دوره‌گردی پاشیده است که حتی نمی‌دانسته آن شب مسابقه‌ی فوتبال پخش می‌شود. شاعر سیگاری روی لب می‌گذارد و روشن می‌کند. شاعر به دود سیگار نگاه می‌کند که به هوا می‌رود و در تاریکی شب محو می‌شود.

* شهری در جنوب غربی آلمان در حاشیه جنگل سیاه.

پی‌نوشت:

مرا بخوان به کاکتوس ماندن
بمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری
که رمز ماست ایستاده مردن

 




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

داستان کوتاه: مریم- قسمت دوم

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/3 12:43 صبح

[ادامه از پست قبلی وبلاگ]

نمی‌دانم بی‌هوش شدم و یا نه ولی نفهمیدم که چه شد. دوباره سر جایم نشسته‌ام و بوی عرق این دیو کریه و صدای کرکننده آن پدرسگ‌ها دیوانه‌ام می‌کند. دیگر نور این لامپ‌ها خیلی اذیتم نمی‌کند. میان این همه فریاد یک صدا به گوشم آشنا می‌آید. به آن طرف اتاق نگاه می‌کنم. تو ایستاده‌ای و حرف می‌زنی. چادر سیاهت را می‌بینم. چهره‌ات را درست نمی‌بینم، همه‌چیز در نگاهم مبهم و محو است. ولی می‌بینم رنگ سفید را در زمینه سیاه. نمی‌دانم چه می‌گویی. مهم هم نیست. بالاخره این روزهای آخر من است. این مرد چاق ریشو که نمی‌فهمد، نمی‌تواند بفهمد که من باید همه‌ی ریش‌هایش را می‌کندم، نباید یک تار ریش را سرجایش می‌گذاشتم. اصلا حکم اعدامم را هم امضا کند، چه اهمیتی دارد؟ از آن اتاق و تنهایی و لامپ‌های کورکننده فلوئورسنتش راحت می‌شوم و از این خیال که هر روز در خیابان‌ها مردان ریش‌دار راه می‌روند و کسی نیست که به زمین بزندشان و خفه‌شان کند و ریش‌هایشان را دانه به دانه بکند. اعدام برای من خلاصی است از این همه خیال زجرآور. اما... اما.. تو چه؟ سیاهی چادر تو چه طور؟ من اعدام شوم و تو بمانی با این چادر سیاه زشت‌ات؟ این مرد چاق که نمی‌فهمد چادر سیاه چه قدر زشت است، به خصوص وقتی که پوست کسی سفید باشد و سفیدی صورتش در کنار سیاهی چادر قرار بگیرد. سفیدی... سیاهی... سفیدی... سیاهی... . نه! این عادلانه نیست. قلبم به شدت می‌تپد و سرم داغ می‌شود، تصاویری از گذشته در ذهنم به سرعت مرور می‌شوند، چادر سیاه، پوست سفید، ریش سیاه، پوست تیره... . از جایم بلند می‌شوم. این گاو بدبو به من می‌خورد و به کناری پرت می‌شود، دو نفر دیگر که به طرفم می‌آیند هم به من می‌خورند، پرت می‌شوند و زمین می‌خورند. هیچ‌چیز را به درستی نمی‌بینم، جز سفیدی صورتت و سیاهی چادرت. نگاهم می‌کنی. دهانت باز است و حتما جیغ می‌کشی ولی من چیزی نمی‌شنوم. چادر سیاه را از سرت می‌کشم و به دور گردنت حلقه می‌کنم، زمین‌ می‌خوری و من زانویم را روی سینه‌هایت می‌گذارم و چادر را هرچه بیشتر دور گردنت فشار می‌دهم. ضربه‌هایی به سر و شانه و بازوهایم می‌خورد ولی دردی حس نمی‌کنم، ضربه‌ی محکمی به سرم می‌خورد و آخرین چیزی که می‌بینم صورت توست که دیگر سفید نیست.

بعد از چندین روز از آن اتاق نفرت‌انگیز بیرونم آوردند. فقط نور کورکننده لامپ‌های فلوئورسنت و صدای کرکننده قدم زدن یک سرباز. صدایی که گاهی آنقدر دیوانه‌ام می‌کرد که در همان اتاق فریاد می‌کشیدم و هرچه فحش از بر داشتم به آن بی‌پدر و مادری که با قدم زدنش روانی‌‌ام می‌کرد می‌دادم. حالا من نشسته‌ام پشت این میز و این مرد خوش‌اخلاق جلویم نشسته است و با من حرف می‌زند، نمی‌دانم چه می‌گوید، محو صورتش شده‌ام که یک تار ریش هم در آن نیست، صاف صاف. کاش به من هم ریش‌تراشی می‌دادند تا صورتم را مثل او کنم. هر چه می‌گردم یک تار ریش هم روی صورتش نیست. نمی‌دانم چه می‌گوید فقط کم‌کم حالی‌ام می‌کند که تو مرده‌ای. بهترین خبری که می‌تواند به من بدهد.

- آن مرد چه طور؟ جسدش رو دیدید؟ ریشی تو صورتش باقی مونده بود؟

چیزی نمی‌گوید. انگار او هم با این که اصلا ریش ندارد نمی‌فهمد که چه قدر مهم است که روی صورت او یک تار ریش هم باقی نمانده باشد. ولی نا امیدم می‌کند:

- آن مردم خیلی وقته که دفن شده و کسی ندیده که ریشی تو صورت پاره پاره اش مونده یا نه. مهم‌تر از این که ریشی روی صورت اون بدبخت مونده یا نه اینه که تو دیگه اعدام نمیشی. می‌فهمی؟ پدر زنت و پدر و زن اون رفیقت هردو رضایت دادند، تو دیگه اعدام نمیشی. می‌شنوی چی می‌گم یا نه؟ حواست با منه؟ فقط چندسال زندان میری و قبلش معاینه می‌شی که ممکنه اصلا مجازات حبست رو هم منتفی کنه، متوجه هستی چی می‌گم؟

نمی‌فهمم چه می‌گوید! من باید زنده بمانم؟ باید بیایم و دوباره در این خیابان‌ها قدم بزنم؟ چطور می‌توانم؟ چطور می‌توانم در کنار این همه مرد ریش‌دار و زن چادر به سر زندگی کنم؟ من که به تنهایی نمی‌توانم ریش‌های همه‌شان را بکنم و چادرهای همه‌شان را از سرشان بکشم؟ چرا این‌ها را به من می‌گوید؟ حتما می‌خواهد مرا آزار دهد. حتما! این همه هم دست اوست و هم‌دست تو، حتما باقی‌ حرف‌هایش هم دروغ است، حتما او نمرده و تو هم زنده‌ مانده‌ای و الان دارید با ریش و چادر در خیابان قدم می‌زنید. مردک دروغ‌گو! حتما این هم ریش دارد، لابد چند تار ریش را زیر چانه یا کنار گوشش جا گذاشته که من حواسم نبوده و ندیدم، حتما ریش داشته و تراشیده تا من دروغ‌هایش را باور کنم. من را احمق فرض کرده مردک مادرقحبه. حتما برای این سرش را پایین می‌گیرد که ریش‌هایی که زیر چانه‌اش باقی گذاشته را نبینم، همین‌طور هم پشت سر هم ور می‌زند دروغ‌گوی کثافت! خیال کرده، خودم همه‌ی ریش‌هایش را می‌کنم. بلند می‌شوم و به روی میز می‌پرم، سربازی که پشت سرم ایستاده نیز نمی‌تواند جلویم را بگیرد، آن حرامزاده‌ی دروغ‌گو را از صندلی به زمین می‌زنم و دنبال ریش‌های پنهانی زیر چانه‌اش می‌گردم. چیزی به پهلویم می‌خورد و بدنم خشک می‌شود و دیگر چیزی نمی‌فهمم.

دوباره مرا به همین اتاق آورده‌اند. این اتاق پرنور و پرسروصدا، دارم عقلم را از دست می‌دهم. همه‌چیز برایم مبهم است، نه می‌دانم که آیا ریشی روی صورت او باقی ماند یا نه،  نه می‌دانم تو مردی یا هنوز زنده‌ای و چادر سرت می‌کنی و نه می‌دانم چند تار ریشی که آن مرد دروغگو پنهان کرده بود کجای صورتش بود. چه کنم؟ چگونه باور کنم که باید به این خیابان‌ها بازگردم و مردان ریشو را ببینم و زنان چادر به سر را و هیچ‌کاری نکنم؟ مگر می‌شود؟ به فرض هم که بخواهم مگر می‌توانم ریش‌های همه‌شان را بکنم و چادرهای همه‌شان را از سرشان بکشم؟ این چه بدبختی‌ است که باید در آن بمانم؟ چرا نباید مرا اعدام کنند؟ چرا؟ آن مرد ریشوی چاق هم حتما هم‌دست توست، حتما تو از ریش‌های بلند او هم خوشت آمده است، حتما تو از او خواسته‌ای که من زنده‌ بمانم و زجر بکشم. لعنت به هرچه ریش و چادر است! ریش‌های خودم هم دارند بلند می‌شوند! خیلی هولناک است که ریش‌دار بشوم! باید دانه‌دانه‌ی این ریش‌هایم را بکنم! بله، دانه‌ به دانه شان را!

پی‌نوشت1:

وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه‌های فراموشی دلخوشم

راسکول نیکوف یه پیرزنو شقه کرد و من
با اون تبر فرشته‌ی الهامو می‌کشم!

یغما گلرویی

پی‌نوشت2:

این یعنی نقش من تو فیلم زندگی سگی
رول یه جنازه که زنده است به همین سادگی

نفس کشیدن تو یه متن خسته با خط کشی
آخر قصه‌ی همه است! آخر سگ کشی




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

داستان کوتاه: مریم- قسمت اول

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/3 12:42 صبح

نور لامپ‌های فلورئوسنت چشمانم را می‌آزارد. آخر چرا برای اتاق به این کوچکی این همه لامپ زده اند؟ این همه روز در آن اتاق کوچک؛ تنها؛ با آن مهتابی‌های کورکننده و الان هم که مرا به دادگاه آورده‌اند باز باید نورشان را تحمل کنم. چشمانم دارند کور می‌شوند. هیچ چیز را درست نمی‌بینم. چرا این همه آدم در این اتاق جمع شده‌اند؟ این همه آدم پرحرف که دائم دارند داد می‌زنند. اعصابم را خورد می‌کنند. می‌خواهم بلند شوم و فریاد بزنم که خفه شوید مادر به خطاها! این نره خر الدنگ هم که کنارم نشانده اند چه بوی عرقی می‌دهد، دارم بالا می‌آورم، از بوی عرق بیزارم، نمی‌توانم تحمل کنم.

بوی عرق می‌دهم. یک ساعتی که در راه خانه بودم همه‌اش به این فکر می‌کردم که این سورپرایزی که درست کرده‌ام با این بوی عرق تنم خراب می‌شود. خوب تقصیر من نبود که! می‌خواستم ظهر برسم خانه تا سورپرایزت کنم، مجبور بودم صبح زود بروم سر کار و فرصت دوش گرفتن نداشتم. بالاخره باید ناراحتی سال قبلت را جبران می‌کردم. یک سال است که به رویم می‌آوری که تولد پارسالت را فراموش کردم. خوب سرم خیلی شلوغ بود. امروز جبران می‌کنم. ولی بوی عرق را چه کار کنم؟ حالا اشکالی ندارد، این هدیه زیبا و این کیک و این گل‌ها را که ببینی حتما خوشحال می‌شوی و خیلی از این که بیایی در آغوش همسرت که بوی عرق می‌دهد ناراحت نمی‌شوی. پله‌ها را بالا می‌آیم و به پشت در می‌رسم. حتما الان در آشپزخانه‌ای یا این که روی مبل لم‌داده‌ای و به این فکر می‌کنی که دوباره تولدت را از یاد برده‌ام. کیک و گل و کیفم که هدیه‌ات در آن است را به یک دستم می‌دهم و کلید را با دست دیگر بی‌سر و صدا در قفل فرو می‌کنم و به آرامی و با فشار بازویم در را باز می‌کنم. هنوز از بوی عرقی که می‌دهم دلچرکینم. تلویزیون خاموش است و این برای این ساعت روز عجیب است. در را بی‌صدا می‌بندم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه می‌روم. روی مبل که نبودی، در آشپزخانه هم نیستی. نمی‌دانم، اصلا احساس خوبی ندارم، حتما دوباره فکر و خیال‌های غصه‌ناک کرده‌ای و دلگیر از زمین و زمان روی تخت دراز کشیده‌ای. الان می‌آیم و می‌بوسمت و می‌گویم تولدت مبارک مریم‌جان! و بعد تو لبخند می‌زنی و می‌گویی که انتظارش را نداشتی و شادی در چشمان غمزده‌ات می‌نشیند. از این خیال پیش‌ خودم کیف می‌کنم. یواشکی خودم را به پشت در اتاق خواب می‌رسانم و در را باز می‌کنم. اما بی‌اراده‌ی خودم دوباره در را می‌بندم. از کودکی هر وقت وارد جایی می‌شدم که اوضاع عادی نبود عکس‌العمل غیرارادی ام این بود که سریع خارج می‌شدم.

این پشت سری‌ها هنوز دارند فریاد می‌زنند. این‌ها که کنار هم نشسته‌اند! چرا در گوش هم فریاد می‌زنند؟ مگر این‌جا دادگاه نیست؟ چرا کسی خفه‌شان نمی‌کند. گوشم را کر کردند پفیوس‌ها. بوی عرق به سرگیجه‌ام انداخته و نه درست چیزی را می‌بینم و نه درست می‌شنوم. آن مردک چاق که آن جلو نشسته مثل این که دارد با من حرف می‌زند، من که چیزی نمی‌شنوم. عرق از ریش‌های زشتش به پایین می‌چکد. ضربان قلبم بالا می‌رود و گوش‌هایم سوت می‌کشند.

ضربان قلبم بالا می‌رود، گوش‌هایم سوت می‌کشند و سرم گیج می‌رود. همه چیز محو شده‌اند، در،‌ دیوارها، چیزهایی که از دستم به زمین می‌افتند؛ مثل یک رؤیا، یک کابوس. در را باز می‌کنم. همه‌ی اتاق محو است، درست نمی‌بینم، تلو تلو می‌خورم ولی خود را سرپا نگه می‌دارم. ریش بلند، بوی عرق، قطره‌های عرق روی ریش‌های سیاه. سیاهی ریش، پوست تیره، پوست سفید... . تو به من می‌خوری و به کناری پرت می‌شوی. دستانم به زیر ریش‌ها می‌رود و به هم فشرده می‌شود، صداهای محو جیغ و فریاد به گوشم می‌رسد، دستانم را بیشتر و بیشتر فشار می‌دهم، بوی عرق می‌دهد، همه‌ی تنش را قطره‌های بدبوی عرق پوشانده اند و ریش بلندش را. صداها در سرم می‌پیچد، صدای خنده‌ی تو، صدای خنده‌ی او، همین چند روز پیش، همین دارآباد خودمان. صداهای گوش‌خراش خنده‌ی تو و او بلندتر و بلندتر می‌شود. تصویرها به سرعت از ذهنم می‌گذرند و همه‌ی روزهای زیبای گذشته سیاه و سیاه‌تر می‌شوند. دیگر دست و پا نمی‌زند. دهانش باز و چشمان بی‌روحش به سقف خیره مانده است. از ریش‌هایش هنوز عرق می‌چکد. ریش‌های بلند و سیاه و تنفر برانگیز. همیشه به من می‌گفتی که ریشت را بلند کن، همیشه می‌گفتی که ریش‌های بلند را دوست داری. شروع می‌کنم به کندن ریش‌هایش؛ دانه به دانه. دهانم کف کرده است، چشمانم سیاهی می‌رود، ولی نه! باید همه‌ی ریش‌هایش را بکنم. دستانم و صورتش خون‌آلود شده اند. خون و عرق نمی‌گذارد این ریش‌ها کنده شوند، بلند می‌شوم و چاقوی ضامن‌دارم را از کیفم درمی‌آورم. پایم به تو می‌خورد، اصلا نمی‌بینمت. برمی‌گردم و با چاقو همه‌ی ریش‌هایش را دانه به دانه از ریشه در می‌آورم، نباید یک دانه ریش سیاه بلند روی صورتش بماند.

از ریش سیاه آن مرد چاق عرق می‌چکد. مثل این‌که دارد با من حرف می‌زند. چیزی نمی‌شنوم. این غول بی‌شاخ و دم بدبو که کنارم نشته است مرا بلند می‌کند و کمی‌ جلوتر می‌ایستاند. همه من را نگاه می‌کنند. آن پشت‌سری‌ها هنوز هم دارند درگوشی فریاد می‌زنند. صدایشان در سرم مثل پتک می‌کوبد و دیوانه‌ام می‌کند. همه به من نگاه می‌کنند. حتما باید چیزی بگویم. بله! باید بگویم که باید همه‌ی ریش‌هایش را می‌کندم، باید بهشان بفهمانم که نمی‌توانستم یک تار ریش‌ را هم باقی بگذارم. باید بفهمند که اگر ریش‌های بلند نباشد چه قدر خوب است. اما صدایم از گلویم بالا نمی‌آید، مثل این است که گلویم را می‌فشارند، انگار راه نفسم را بسته اند. سرم گیج می‌رود.

سرم گیج می‌رود. این همه راه را بالا آمده ام، بدون اینکه صبحانه بخورم و یا حداقل یک دانه خرما. روی زمین می‌نشینم. منظره تهران پر از دود در چشمانم محو و مبهم شده است. تو می‌آیی و کنارم می‌نشینی، از کیفت یک شکلات در می‌آوری و در دهانم می‌گذاری، و بعد بطری آب را به دستم می‌دهی. نگاهت مهربان است و از این شکلات شیرین تر. او هم بر می‌گردد و به ما می‌رسد، از ریش‌های خاک‌آلودش عرق می‌چکد. زنش آن‌طرف‌تر نشسته.

- عجب بچه سوسولی هستی! دو قدم بالا اومدی آب روغن قاطی کردی!  مریم خانوم! اینم شد شوهر که شما داری؟

و می‌خندد و می‌خندم و می‌خندی.

[ادامه در پست بعدی وبلاگ]




کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه

شبه شعر: اشهد ان لا اله الا الله

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/3/4 8:33 عصر

 

«أتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتونَ؟»


مهم نیست که چه هست و چه نیست
مهم این است که من با دست‌های خودم خدای خودم را آفریدم
با رنج و مشقت و صبوری
از دل یک الماس بزرگ با الماس‌تراشی که به زحمت ساخته بودم


بند بندش را
خودم با همین انگشت‌ها و عرق به پیشانی و امید در دل


من خدای خودم را می‌پرستم و از طعنه‌ی دیگران باکی ندارم
«یُحِبُّهُمْ و َیُحِبُّونَهُ... وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ»


خدای من همیشه لبخند به لب دارد
خدای من همیشه به مهربانی و بخشش و انسانیت حکم می‌کند
خدای من همه‌ی بندگانش را به یک چشم می‌بیند و دوست دارد همگی با هم برابر و برادر باشند
خدای من دوست ندارد بند‌ه‌هایش استثمارگر و زیاده‌خواه و خیانت‌پیشه باشند
خدای من بنده‌های مهربان و باوفا می‌خواهد


خدای من به سر همه‌ی بندگانش دست نوازش می‌کشد
چه آن‌ها که ظلم و خیانت دیده اند و ترحم‌انگیزاند
و چه آن‌ها که ظلم و خیانت کرده اند و خیلی بیشتر از دسته اول حقیر و بیچاره‌اند و مستحق ترحم


من خدای خودم را می‌پرستم
خدایی که با دستان خودم از یک الماس بزرگ تراشیده‌ام
همان‌طور که دیگران نیز همه خدایشان را خود و با دستان خود تراشیده‌اند


مثل بازاری‌ای که خدایش را از یک تکه گوشت متعفن ساخته است
خدایی که همواره به گوشش می‌خواند: «الناس مسلطون علی اموالهم»
خدایی که مکرر می‌پرسد: «
من حرم زینة الله التی أخرج لعباده؟»
خدایی که چشمانش با درخشش طلا خو گرفته است


مثل خیانت‌پیشه‌ی هوسبازی که خدایش را از مدفوع احشام سر هم کرده است
خدایی که ندا می‌دهد: «
فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ»
خدایی که در شب‌های تاریک و سکوت گوشه‌های چندش‌آور و آغوش‌های خفه‌کننده و عرق‌های بدبو لبخند می‌زند
خدایی که به وقت سحر به مناجات حکم می‌کند و شامگاه به سکوت پرتقلای صداهایی کریه
خدایی که دروغ‌گوست و با دروغ‌گویی مشکلی ندارد


مثل من که خدایم را از یک تکه الماس تراشیده‌ام
خدایی که ندایش در گوشم طنین‌انداز است: «
لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ »
خدایی که نجوا می‌کند: «
وَ إِذَا سأَلَک عِبَادِى عَنى فَإِنى قَرِیبٌ»
خدایی که بانگ برمی‌آورد: «
أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»


اما خدای من زیباتراست و دوست‌داشتنی‌تر
خدای من پایدارتر است و محکم‌تر و جاودان‌تر
من به خداهایی که در خلوت‌گاه‌های بی‌شرم و انبارهای طلا پیدا می‌شود کافرم
من از این خدایان سست‌بنیاد متنفرم


خدای من پایدار است
چرا که من آن را از دل الماس تراشیده‌ام
الماسی که هزاران سال است در دل من بوده است و هزاران سال بعد هم خواهد بود
نه مانند گوشت بو می‌گیرد و فاسد می‌شود
و نه شبیه مدفوع چارپایان متعفن وسست است
خدای من محکم و زیبا و استوار است
و صدایش زیباتر و رساتر از ناله‌های دیگر خدایان


چرا که
من
این خدا را
خود
از دل یک الماس قدیمی تراشیده‌ام! 

 

پی‌نوشت: یک‌بار خدای الماسی‌ام را کنار گذاشتم و خواستم خدایی که دیگری تراشیده بود را بپرستم، پس شد آن‌چه که شد. من جرب‌المجرب حلت به‌الندامة.




کلمات کلیدی : عصیان، شعر