سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: سارا

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/3/14 1:16 صبح

 

سارا جان! می‌دانی چند وقت شده بود که ننشته بودم روبه‌رویت و خیره درچشمان زیبا و مهربانت درد دل نکرده بودم؟ فکر کنم از یک هفته هم بیشتر شده. محمد به قربان این نگاه معصوم و صبورت، چه خوب هنوز هم صبر می‌کنی و گلایه نمی‌کنی. مثل قبل‌ترها، فقط با محبت نگاهم می‌کنی و لبخند می‌زنی. یادت هست؟ وقتی با مادرم آمدم خانه‌ی‌تان، حتما یادت هست، بی‌احساس و بداخلاق و تندمزاج بودم. یادم نمی‌رود، تو را برای اولین بار با آن لبخند و آن زیبایی و آن مهر که دیدم در دلم گفتم حیف این دختر که همسر من شود. محمد به قربان این خنده‌ای که هیچ‌وقت از لبانت محو نمی‌شود. پس یادت هست. این را هم یادت هست که به تو گفتم چرا این همه سرد و بی‌روح و تندمزاجم؟ حتما ساراجان! حتما یادت هست، حافظه تو همیشه خوب بود، همیشه هرچه می‌گفتم را مدت‌ها بعد هم به یاد می‌آوردی، حتی وقتی خودم از یاد می‌بردم. یادت هست؟ چند سال بعد بود، یک بار زیر لب به تو گفتم وقتی عصبانی و آشفته بودم- که این زندگی ارزش‌اش را ندارد و تو تنها بهانه‌ی من برای ادامه دادنی، یادت هست که بعدترها به من گفتی که این جمله را هیچ‌وقت از یاد نمی‌بری؟ یادت هست که باورت نمی‌شد وقتی دیدی که من به یاد نمی‌آوردم چنین جمله‌ای گفته باشم؟ بگذریم. حافظه‌ی تو همیشه خوب بود و حافظه من همیشه بد. سارای نازنین‌ام! یادت هست که دومین بار یا نمی‌دانم سومین بار که به خانه‌ات آمدم به همراه مادرم، در میان صحبت‌های دونفره‌ی‌مان در ایوان زیبای خانه‌ی قدیمی‌تان به تو همین را گفتم؟ یادت هست؟ راستی این موهایت چه زیبا روی پیشانی‌ات ریخته. یادم هست از وقتی گفتم موهای فرخورده‌ای که روی پیشانی‌ات می‌ریزد و یکی از چشمانت را پشت تارهای لطیف‌‌اش پنهان می‌کند دلم را می‌برد، همیشه و همیشه موهات روی پیشانی‌ات بود و هست. چند وقت شده بود که موهای زیبایت را نوازش نکرده بودم عزیزم؟ من به تصدق زیبایی‌ات. داشتم می‌گفتم، در ایوان خانه‌ی زیبایتان بودیم و به حیاط سرسبزتان نگاه می‌کردیم، به تو گفتم حافظه‌ی خوبی ندارم ولی بعضی چیزها را هرگز از یاد نمی‌برم، گفتم حافظه‌ام مثل سنگ است و کم‌تر چیزی بر آن می‌ماند ولی خط‌هایی بر آن حک شده که هرگز محو نخواهند شد. یادت هست عزیز دل محمد؟ آن زمان هم همین‌جور ساکت و مهربان نگاهم می‌کردی. گفتم چه بلایی به سرم آمده، گفتم با من چه کرد آن هم‌جنس‌ات، گفتم که بدبین‌ام، گفتم که آشفته‌ام، گفتم که دیگر از مهر گذشته‌هایم خبری نیست و در لابه‌لای این همه گفتنم تو فقط گوش دادی و مهربان و صبور نگاهم کردی. یادت هست؟ این نگاه دلبرانه را از کجا یاد گرفته بودی ناقلا؟ گمان می‌کردم هیچ دختری تن به ازدواج با بی‌سروسامانی چون من نمی‌دهد، ولی تو همان روز، همان‌جا در ایوان خانه‌ی قدیمی‌تان گفتی که دوستم داری، یادت هست؟ یادت هست حیرت من را؟ یادت هست؟ اصلا فهمیدی همان چند کلمه‌ات زیر و رویم کرد؟ دیدی در چشم‌هایم؟ سارا جان ببخش که دوباره گریه‌ام گرفت، ببخش! همیشه فکر می‌کردم مردی که در برابر همسرش زار بزند و به دست‌وپا بیافتد مرد نیست، همیشه فکر می‌کردم زنی که مردش را در این حال ببیند دلش هری می‌ریزد و احساس بی‌پناهی می‌کند، برای همین همیشه در خودم ریختم و به رویت نیاوردم، ولی این روزها دیگر توانی برایم نمانده و جز شانه‌های تو هیچ‌جایی برای اشک‌هایم امن نیست. از وقتی مادر رفت دیگر تنهای تنها شده ام و کسی را ندارم جز تو و دلخوشی‌ای ندارم جز لبخند زیبایت. من تصدق آن لب و دهان مهربانت بشوم، به خدا دلم از روزگار تنگ است سارا! دلم تنگ است! هر وقت فشار زندگی زیاد می‌شود، یاد بدبختی‌های سال‌های پیش می‌افتم، یاد خیانت، یاد شیدا، لعنت به این اسم شوم! یادت هست؟ از تو عذرخواستم، بابت همه‌ی بی‌مهری‌هایی که به تو کردم و علت‌اش او بود و بابت همه‌ی خوبی‌هایی که به او کرده بودم و سهم تو بود، آه سارای زیبای من! یادت هست؟ گفتم می‌ترسم از خیانت! می‌ترسم از بی‌وفایی! گفتم مانند سرگشته‌ای هستم در بیابانی سرد و تاریک که هر لحظه منتظر حادثه‌ای شوم است... و تو لبخند می‌زدی و دست‌هایت را روی شانه‌هایم می‌گذاشتی و نگاهم می‌کردی و نگاهم می‌کردی و نگاهم می‌کردی، آتشی گرم در دل بیابان سرد دل من روشن می‌کردی که زود زود همه‌ی بیابان را گرم و روشن می‌کرد. سارای خوب من! کاش همان‌جور مهربان کنارم می‌ماندی! کاش تو دیگر بی‌وفا نمی‌شدی، کاش به این زودی نمی‌رفتی و من را با این لبخند و این قاب عکس تنها نمی‌گذاشتی، سارای نازنین‌ام! روزی که آن پیرمرد بی‌تفاوت سفیدپوش به من گفت که سارای من یک ماه بیشتر فرصت ندارد، و با سردی رویش را برگرداند و رفت و من ماندم مثل یک تکه یخ، صامت و ثابت... نمی‌دانی چه‌حالی شدم، قبل از آن همیشه فکر می‌کردم آن روز شوم که آن خبر شوم را شنیدم و دنیا به چشم‌ام تیره و تار شد بدترین روز زندگی‌ام بوده و خواهد بود، ولی همان‌لحظه که پیرمرد سفیدپوش به من گفت یک ماه، فقط یک‌ماه، همان لحظه شدم مانند بیماری سرطانی که درد به استخوانش رسیده و طاقتش را بریده، کسی که پیش از آن بدترین دردش خاطره‌ی یک سرماخوردگی بوده است، سارای نازنین‌ام! دوباره هم‌صحبتی‌مان به این‌جا کشید. به تلخی و زشتی و اشک. مرا ببخش که هیچ‌وقت نمی‌توانم گفت‌وگوهای کوتاهمان را با شیرینی تمام کنم، دوستت دارم زیبای من! دوستت دارم گل سرخ مهربانم...

پی‌نوشت‌1: «سارا» شخص خاصی نیست. نامی است که از کودکی دوست داشته‌ام و نمی‌دانم چرا. «شیدا» هم همین‌طور، از کودکی از این نام بدم می‌آمده بدون این‌که علتش را بدانم.

پی‌نوشت2:‌

نام تو را با رنگ
ب
ا
ر
ا
ن
می‌نویسم
بعد از تو و باران
خیابان می‌نویسم

با تو
قدم خواهم زد و
روی خیابان
از رنج انسان
از غم نان
می‌نویسم

با تو قدم...
تا هیچ‌کس ما را
نبیند
نام تو ار
این گوشه پنهان می‌نویسم

تاسایه‌ی خورشید را
از من نگیرند
نام تو را
بر سقف زندان می‌نویسم

نام تو را
بر گیسوان روشن باد
بر
شانه‌ی سبز درخنان
می‌نویسم

نام تو را
در قهوه‌های تلخ قاجار
در کاسه‌های سرخ کرمان
می‌نویسم

نام تو را
می‌بوسم و در مطلع‌الفجر
بعد از
شروع ختم قرآن می‌نویسم

نام تو را
ده بار
بی‌فرمان آتش
در طور
با موسای عمران
می‌نویسم

نام تو را
در آخر دریای یونس
پیش از
شروع نوح و طوفان می‌نویسم

نام تو را...
نام تو را...
نام تو را...
نا... مت ار
درین مصحف
فراوان می‌نویسم

تا این که
دل‌تنگی
تو را از من نگیرد
سارا
کنارت چای و قلیان
می‌نویسم

...

در شهر ما
دریای ماشین‌ها
تصادف
یک مرد
می‌میرد
خیابان می‌نویسم

تا از گزند
نارفیقان دور باشی
نام تو را
در پشت قرآن می‌نویسم

[سید احمد حسینی- مجموعه شعر ساراییسم- انتشارات فصل پنجم]




کلمات کلیدی : فراقیات، داستان کوتاه