ارسالکننده : عبدالله در : 92/5/18 1:40 عصر
مشهدی صالح سرفهی خشکی کرد. نگاهش مثل همیشه از امتداد مارپیچی دود چپق به توتونهایی که دود میکردند افتاد و دوباره در این فکر فرو رفت که این دود و دم کی همین نفس تنگاش را هم خواهد برید. از خود پرسید که آیا این لذت خفیف در ریهها و این شعف دنبال کردن رد دود تا آسمان و مبلغی خاطرات کهنه ارزشاش را دارد؟ و مثل هر بار به خودش پاسخ داد: نمیدانم!
صدای ماغ کشیدن گاوش از طویله میآمد. پرندهها لابهلای چند درختی که کنار خانهاش بودند هیاهو میکردند. نگاه سردی به درختها انداخت و از روی حصیری که جلوی خانهاش روی آن لم داده بود و چپق میکشید و مزرعه خودی و منظرهی روستا را از دور تماشا میکرد برخاست تا برود.
خانهاش دور از روستا بود و برای همین گاهی دلش برای همولایتیهایش خیلی تنگ میشد، اینجور وقتها شال و کلاه میکرد و قبل ظهر به روستا میرفت و تا زمانی که هوا گرگ و میش میشد با این و آن بگو بخند میکرد و چایی میخورد. مردم روستایش را دوست داشت، اما هر بار هنگام بازگشت از روستا به خانهاش از همهشان متنفر میشد، آنقدر که میخواست بارش را ببندد و به جایی برود که دیگر آنها را نبیند با این که بدیای از آنها نمیدید و آنها هم دوستش داشتند. هرچه وقت رفتن بیشتر به او اظهار دوستی میکردند و هرچه بیشتر از او میخواستند که تا فردا چهره خندان و دل مهربانش را با آنها سهیم شود بیشتر احساس انزجار میکرد، تا جایی که دوست داشت اسبی تندرو سوار میشد و چنان به تاخت از روستا میرفت که حتی لحظهای هم صدای این همولایتیها را نشود و چهرهشان را نبیند. اسبی که او را به جایی ببرد که دیگر نه روستا را ببیند نه خانه خودش را و نه درختان کنار آن را. اینجور شبها که به خانه برمیگشت غصهناک بود و تا صبح زیر نور ماه بیدار میماند و به ستارهها خیره میشد و چپق میکشید. گاهی هم شعر میخواند. گاهی هم به یاد شازده کوچولو میافتاد و خیال میکرد که او را میبیند که در آسمان بین خوشهی پروین و دلفین پرواز میکند و به او پوزخند میزند. تازه خوانده بودش. جوانی که به یادش نمیآورد به او هدیه داده بود. جوانی که مشهدی هر وقت به یادش میافتاد بیحوصله میشد و بیدلیل به درختان بیحاصل کنار خانهاش ناسزا میگفت. مشهدی تنها کتابخوان ده بود. بیش از ده کتاب در خانه کوچکش داشت که تناسبی با هم نداشتند: قرآن، دیوان حافظ، کتاب دعا، سیاحت غرب، کتاب سرخ و... و شازده کوچولو. بارها و بارها این کتابها را خوانده بود و بعضی بخشهای خیلیشان را از بر بود. گاهی بخشهایی را که نمیفهمید از بر تکرار میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و خسته میشد.
مشهدی صالح در راه روستا داشت به اینها فکر میکرد. هر بار در راه به این فکر میکرد که پایان روز از همولایتیهایش متنفر میشود، ولی باز هم وقتی میدیدشان در آغوششان میکشید و با شوق نگاهشان میکرد و تا شب در کنارشان میماند. مشهدی اما اینبار نرسیده احساس خستگی میکرد و منظره روستا در نظرش کسالتبار میآمد؛ رفتنش کند شد و بالاخره ایستاد؛ سرش را پایین انداخت و کمی با نوک پایش خاک را جا به جا کرد و بالاخره به سمت خانه خودش به راه افتاد. دیروز شروع کرده بود به هرس درختان شخم زدن زمین، با اشتیاق کار را شروع کرده بود و هرچه پیشتر میرفت شعفش از تنهایی و کار در مزرعه خودی بیشتر میشد، ولی در همان شور و شوق یکبار که سر بلند کرد و نگاهش به مزرعهای افتاد که شخم زدنش حالا حالاها کار داشت و درختان بلند و بدشکلی که سالها هرس نشده بودند، ناگهان دلسرد شد و کار را متوقف کرد، کمی ایستاد و با نوک پایش خاک را جابهجا کرد و به طرف خانهاش برگشت: چپق، خط سیر دود و صدایی که از درختان کنار خانهاش میآمد.
مشهدی به خانهاش بازگشت، احساس کسی را داشت که با قلدری دعوایی را شروع کرده و دست آخر دست و پا شکسته و با سر و صورت خونی به خاک افتاده است. خسته بود و عصبانی. به خودش قول داد که همان روز درختهای کنار خانه را بکند و بسوزاند و آنچه سالهاست زیر آن مدفون و پوسیده شده را زیر و رو کند و خاکش را به باد بدهد و برای همیشه از آن روستا برود. تصمیمی تکراری که میدانست مثل همیشه هرگز عملی نخواهد شد. یاد روزگاری افتاد که به بهای دیدن یک لبخند قول داده بود چپق نکشد و نمیکشید. روی حصیر کنار خانه لم داد و چپقش را چاق کرد و شروع به کشیدن کرد. رد دود را تا آسمان دنبال میکرد. این چپق کی نفسش را میبرید؟
پینوشت:
«اینجا در سرزمین محکومان اصلی که من بر مبنای آن رأی صادر میکنم این است: هرگز در وقوع جرم شکی نیست.»
در سرزمین محکومان، فرانتس کافکا
کلمات کلیدی :
روایت،
روزمرگی
ارسالکننده : عبدالله در : 91/12/16 7:19 عصر
دلخسته از گنجشکها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم میپاشی
سیدمهدی موسوی
قلم با لطافت در دستم حرکت میکند، خطهایی که نه نقشی شکسته و گوشهای تیز به جا میگذارند و نه به این زودیها تمام میشوند. گویی قلم با موسیقی لطیفی روی کاغذ سر میخورد. سر و لب و بینی و جامی شراب؛ مرد و زنی رو به روی هم، لبخند روی لبانشان و گلهای پر طراوت بوستانی که در آن روبهروی هم نشستهاند. میراث ماندگار ایرانی از مانی تا بهزاد را به طبع خودم مشق میکنم. رنگی روی کاغذ سفید نیست ولی این نگارگری از همهی زندههایی که آن بیرون در خیابانها بالا و پایین میروند و سر و صدا میکنند حیات بیشتری دارد. دست میکشم. نگاهی به این منظرهی زیبایی میکنم که گرچه از درونم برآمده ولی نسبتی با پیرامونم ندارد؛ با همان زندههایی که بیرون در خیابان بالا و پایین میروند. لبخندم میخشکد و کسل میشوم. با مداد سیاه در دستانم بازی میکنم. دست چپم را زیر چانهام میگذارم و با نگاهی عصبی لطافت بیمعنی تصویری که آفریدهام را نگاه میکنم. صدای داد و فریاد همسایه بالایی میآید که دارد به زنش غرولند میکند و پاسخهای لازم و کافی را هم میشنود.
پوزخندی به نقاشیام میزنم و دوباره با مداد مشغول میشوم. این بار خطهایی کوتاه و صاف که زود به زود میشکنند. مداد با شدت زیادی روی کاغذ فشرده میشود. گوشههای تیز و زننده. خلوت نقاشی را با مردم ریز و درشت پر میکنم. لباسهای کج و معوج، چانههای تیز و مثلثی شکل، چشمهایی بیفروغ و وحشی که از حدقه درآمده اند، دندانهای بزرگ و زشت و دهانهای باز. گویی از روی گوئرنیکا مشق میکنم. دیگر از آرامش و متانت قلم در دستانم خبری نیست و نه از لطف حسابگری حرکتهایش. خطها تند و پررنگ و بیهدف این آشفته بازار را کامل میکنند. چهرههایی که معلوم نیست از نیمرخ دیده میشوند یا تمام رخ یا سه رخ. همه انسانهای کوتولهی طراحیام –که دیگر اثری از بوستان و دویار جام به دست باقی نگذاشته اند- سرشار از وحشت و خشم و هیاهو هستند، گویی همه معترض اند و میخواهند فریاد بزنند، اما صدایی از این شلوغی در نمیآید. با نگاهی عصبی به این دنیایی که آفریده ام نگاه میکنم، گویی انتظار دارم چیزی به ذهنم خطور کند و خطوطی بکشم که ناگاه این همه آشوب را به سلامت و سعادت بدل کند. به نقاشی ام خیره میمانم. دقیقهها میگذرد. از پنجره، گربهی زشت راه راه را میبینم که مثل هر روز زیر آفتاب روی دیوار پهن شده و خمیازه میکشد و به اینسو و آنسو نظر میکند.
پاککن را بر میدارم، و با خشم و شدت روی کاغذی میکشم که کمتر جای سفیدی روی آن باقی مانده است. هر از چند گاهی بخشی از کاغذ مچاله میشود. سر پاککن که به معدود قطرات شورمزهای که روی کاغذ افتاده میرسد، لکههای سیاه زشتی درست میکند. پاک میکنم پاک میکنم پاک میکنم.
کاغذ مستعملی رو به رویم باقی مانده که دیگر سفید نیست و شوق قلم زدن را بر نمیانگیزد. از لطافت دو یارِ پر امید و خشونت و هیاهوی آن ناکجا آباد جز خطوطی بیرمق و مبهم و لکههای سیاه زشت چیزی باقی نمانده است. به گوشهی اتاقم نگاه میکنم؛ سطل آشغالی پر از کاغذهای مچاله شده و پاره شده. به کاغذ خستهی پیش رویم مینگرم. درونم از هر احساسی خالیست، خالی خالی خالی. کاغذ را بر میدارم و با چسب کاغذی به دیوار اتاقم میچسبانم. به تماشای آن مینشینم.
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
روایت
ارسالکننده : عبدالله در : 91/10/13 1:59 صبح
فرار میکنم فرار فرار فرار شهر تمام میشود و سینما و دفتر کار و همهی نظامیها حتی کتابها هم تمام میشوند هیچ آدمی پنهان میشود آنقدر که همهجا تاریک شود همهجا گرم شود راسکلنیکف چمباتمه میزنم نه صدای صادق میآید و نه صدای امام و نه تلخی و اضطراب تحقیر شدن و له شدن و نه شرم شکست سالروز روزهایی که فکر میکردم خوش اند و از دست دادن کنار کرمهای خاکی همه جا گرم است کرمهای خاکی مظلوماند بیهوده زشت و کثیف شمرده میشوند سوز نمیآید و باد نمیزند و عضلاتم آراماند و درد پامرغی رفتن و دویدن و نفس زدن راههای طولانی محو میشود هوا دلپذیر شد گل ازخاک بردمید میمانم میمانم میمانم همهچیز تکراری است و صدای موسیقی تکراری میآید ولی خاطرههای تکراری میروند یک نام کنده شده روی تنهی درخت حتی چراغ قوه هم میرود بیرون نمیآیم بیرون سرد است و ترسناک بوی گل نرگس و نور چشمانم را آزار میدهد نمیخواهم بیرون بیایم زیر برف زیر خاک چمباتمه مانند مومیایی که هزار سال است آرام گرفته و نه از کسی خبر میگیرد و نه کسی از او خبری میگیرد توریستها عینک به چشم میداند همه آن بالا هستند و میدانند همه که او این پایین انس گرفته با خاک یا جهان مردهها کن فی الناس و لا تکن معهم یا آنجا که همه سکون است و سکوت و آرامش سرچشمه تقلاهای کریه نیست بوی گند عرق نیست و خندههایی که تمام بشوند و نگاههای مغرور و مهربان و پنجههای سفید و چادرهای مشکی و ریشهای سیاه و جبههها و آنچه که من نفهمیده ام چرا این کار را کرد؟ دلتنگی نیست و عقده و مرگ شیرین است خواب خواب خواب مثل موسیقی زیبای پرزنیر تمام میشود تمام میشود آسودگی و جاودانگی برای همیشه تمام میشود سادگی روستا آسمان پرستاره جنگل و دریا بدون آدمها حتی گروه طبیعتگردی و بابک بدون آدمها بدون نشانی که بوی آدم بدهد بوی زندگی بدهد همهچیز بوی خوش مرگ میدهد میوه را بچین بوی رهایی بوی خاک بوی روح جاودان جهان خیال هیهات سیگار خرمای پیارم روشن که حاصلی ندارد و لیوانهای نیمهپر و روزهایی که میگذرد و درد ابهام و رنج تقلای پرندهای بیبال در قفسی بزرگ و ترس دزدانی که پشت هر دیوار و سر هر کوچه در کمین اند زورگیری و معصومیت برهای که در دست تنها میلرزد و گرگان خیالی که از هر سو هجوم آورده اند اینجا برای خوابیدن تنگ است جنایت و مکافات و صدای زوزه میآید
دورازدهونیمهشتمدیماهنودویکهمینجااتاقخودم
پینوشت: «زندگی داستانیست لبریز از خشم و هیاهو که از زبان ابلهی حکایت میشود.» مکبث، ویلیام شکسپیر
کلمات کلیدی :
جریانسیالیکذهنبیمار،
روزمرگی
ارسالکننده : عبدالله در : 91/7/29 3:48 عصر
از خواب میپرم. سرم درد میکند. کابوسی دیده ام که به یاد نمیآورم. روی تخت خواب مینشینم و نفس عمیقی میکشم. برمیگردم و با ناراحتی جای خالی همسرم را در رخت خواب میبینم. باز باید صبح بیدار شوم و این زندگی کسالت بار را ادامه دهم. ولی من، زبون این دنیا نمیشوم. نمیگذارم با من بازی کند. خانهی خالی و بیفروغ من و دنیای سوت و کوری که مرا به مسخره گرفته است. خم میشوم و چاقوی آشپزخانه را که زیر تخت پنهان کرده ام بیرون میآورم. نمیدانم چرا خونآلود است. با دو دستم چاقو را میگیرم به طوری که تیغهاش به سمت خودم باشد. چشمانم را میبندم و چاقو را محکم بر سینهام فرو میآورم.
از خواب میپرم. نفس نفس میزنم. اتاق بیشتر از حالت معمول هر شب تاریک است. حتما زنم شب به دستشویی رفته و به اشتباه برق راهرو را خاموش کرده است. کورمال کورمال دستم را به جایی که همسرم خوابیده است میرسانم و سر و صورتش را نوازش میکنم. دستم خیس میشود. بلند میشوم و برق اتاق را روشن میکنم. چشمانم کم کم به نور چراغ عادت میکنند. همسرم را که میبینم فریادی تا گلویم میرسد و بعد خفه میشود، انگار همهی بدنم در خودش فرو میپاشد. همسرم سرش رو بالش است و چشمانش بسته و بدنش غرق در خون روی تخت. نمیفهمم چه اتفاقی افتاده است. اصلا نمیتوانم فکر کنم. با گامهای سستم به سمت او میروم و دست بر بدن خونآلودش میکشم. نگران فرزندم هستم، نکند او هم ... . سراسیمه به اتاق او میروم و چراغ را روشن میکنم. خواب است. روی تختخوابش. چاقوی خونآلود آشپزخانه هم در کنارش افتاده است. سالم و سرحال به نظر میرسد. نگرانیام محو میشود و دوباره دیوی که هر از چندی در درونم غوغا میکند بیدار میشود. مثل همیشه، من و مادرش رنج میکشیدیم و او همیشه خوش میگذراند، ما به آب و آتش میزدیم تا نیازهای این موجود عقبافتاده را تأمین کنیم. بالای سرش میرسم. خواب است. ضربان قلبم آرام شده است. خشمی در درونم هست که با خشمهای عادی و روزمره تفاوت دارد. اصلا آشفته نیستم و عقلم به خوبی کار میکند. نفسهایم هم آرام است. این بچه باید کنار مادرش باشد. چاقو از روی زمین بالا می آید و روی گردن نوزاد کشیده میشود و خون همه تختخواب کوچک را در مینوردد. مادر و نوزاد در حمام در آغوش هم قرار میگیرند و من دست و رویم را میشویم و چراغها را خاموش میکنم.
از خواب میپرم. همسرم باز هم خروپف میکند. هر شب با این سر و صداها مرا چند بار بیدار میکند. البته وقتی هم که خواب هستم کابوسهایی میبینم که او در همهی آنها هست تا مرا آزار دهد. روزها خودش مرا آزار میدهد و شبها خیالش. آهسته برمیخیزم و به آشپزخانه میروم تا آرامبخشام را بخورم. برق آشپزخانه را روشن میکنم. همه چیز منظم سرجای خودش است. اما قرص من آنجا روی تخت آشپزخانه نیست. در کابینتهای بالا و پایین هم نیست. حتی در کشوها. خواب آلود چانهام را میخوارانم. همسرم همیشه این قرصها را پنهان میکند چون میترسد معتاد شوم. حتما دوباره کار کار اوست. کلافه به دستشویی میروم. دستمال توالت را که در سطل آشغال میاندازم قوطی خالی قرصهایم در درون آن مییابم. خون به سرم هجوم میآورد و ضربان قلبم بالا میرود. حتما بعد از دعوای امشبمان همهی قرصها در در توالت ریخته است. بیرون میآیم و در دستشویی را محکم میبندم. زنم بیدار شده است و صدای غرولندش میآید. چاقوی دوستداشتنی آشپزخانه را برمیدارم به اتاق خواب میروم و در سینهی زنم که خوابآلود است فرو میکنم. دستم محکم روی دهانش است. جسدش را روی تخت میاندازم و چاقو در دست به اتاق فرزندم میروم که گریههای شبانهاش را آغاز کرده است. وارد اتاقش که میشوم ساکت میشود، برق را روشن میکنم. بر میگردد و به من نگاه میکند، نگاهی که نگاه یک نوزاد نیست بلکه نگاه شریرانهی یک آدمکش است، دلم هری میریزد و چاقو از دستم به زمین میافتد. عقب عقب میروم. به من نگاه میکند و با صدای یک بزرگسال میخندد. از ترس فریاد میزنم.
از خواب میپرم. سرم درد میکند. کابوسی دیده ام که به یاد نمیآورم. روی تخت خواب مینشینم و نفس عمیقی میکشم.
پینوشت: «هیچ علامت قطعی در دسترس نیست که بتوان به دقت میان خواب و بیداری فرق نهاد. اینجاست که سخت سرگردان میشوم و این سرگشتگی به حدی است که تقریبا میتوانم قانع شوم که در خوابم.»
تأملات در فلسفه اولی، رنه دکارت، ترجمه احمد احمدی، ص19.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : عبدالله در : 91/7/18 12:55 عصر
این کوچه بن بست است. نمیدانم چرا، ولی همیشه فکر میکردم این کوچه نباید بن بست باشد، یعنی اصلا وقتی واردش میشدی به نظرت میآمد برسد به خیابان اصلی. تابلوی بن بست هم سر کوچه نبود. عقربههای ساعتم که همیشه پر از کسالت بودند حالا به سرعت حرکت میکنند و من نگرانم که دیر به مهمانی برسم. ترمز دستی را میکشم تا کمی فکر کنم. یعنی ممکن است این کوچه بن بست نبوده باشد و به تازگی بن بست شده باشد؟ البته این اهمیتی ندارد، مهم این است که الان من روبهروی یک دیوار بلند پارک کردهام و جلوتر نمیتوانم بروم. لعنت به این نقشهی شهر که هیچ وقت بیعیب و ایراد نیست.
کلافه و عصبی سرم را میخارانم و باز بیدلیل به ساعتم نگاه میکنم، انگار از عقربهها انتظار دارم کمی کندتر حرکت کنند. حتما اگر الان زنم در ماشین بود احمقانه میگفت که مشکلی پیش نیامده و میشود دنده عقب گرفت و به خیابان قبلی برگشت و راهی دیگر پیدا کرد. واقعا که این زنها هیچ چیز نمیفهمند. هر چه هم برایش توضیح میدادم نمیفهمید که اگر من همین کار را کردم و کوچه بعدی هم بنبست بود چه؟ اصلا نباید به لاطائلات این زنها توجه کرد، با آن لبخندهای احمقانه و احساسات کودکانه و مغزهای علیلشان. اگر برگشتم و دیدم خیابان اصلی هم انتهایش بن بست است چه؟ آن وقت چه کار کنم؟
سه کنج آخرین خانهی کوچه و این دیوار بلندِ مزاحم گربهای لابهلای آشغالها به دنبال غذا میگردد و حتی سرش را بالا نمیکند تا من و ماشینام را ببیند. نگرانم که اگر دیر به مهمانی برسم جواب محمد را چه بدهم، بالاخره آدم منظمی است و بدش میآید کسی بدقولی کند یا سر ساعت نرسد، ولی من که معلوم است سر ساعت نمیرسم، این بنبست که حالاحالاها باز نمیشود. شاید بهتر باشد قبل از این که به موبایلم زنگ بزند و بپرسد که چرا دیر کرده ام خودم زنگ بزنم و بهانهای بیاورم، مثلا بگویم سردردهای همیشگی به سراغم آمده و امشب نمیتوانم بیایم، ولی نه، آنوقت میخواهد با زنِ حرافم هم صحبت کند و او الان اینجا نیست، واقعیت را که نمیتوانم به او بگویم، این بن بست لعنتی را؛ حتما مثل دلقکها میخندد و میگوید امان از دست تو! خوب از کوچهی دیگری بیا! همان حرف احمقانهای که اگر زنم بود میگفت. نمیدانم چرا اینهمه احمق دور من را گرفته اند. اگر این کوچه بن بست است چرا باید فکر کنم که کوچههای دیگر هم بن بست نباشند؟
چه کنم؟ دوست ندارم به خانه برگردم، جواب زنم را چه بدهم وقتی میپرسد چرا به مهمانی نرفتی؟ نه بهانهای برای خر کردنش به ذهنم میرسد و نه حال و حوصلهی توضیح دادنهایی که هرگز چیزی از آنها نمیفهمد. باید غرولندهایش را تا صبح تحمل کنم. در کلهی خرابش حرف حساب فرو نمیرود و تا صبح میگوید که چرا از یک خیابان و کوچه دیگر نرفتی؟ این همه سال در آن خانه با اخلاق آزاردهنده و قیافهی کریهش زندگی کردم و تحمل کردم و تحمل کردم و تحمل کردم. یکبار هم در چشمان زشتش زل نزدم و نگفتم که ازدواج با او بزرگترین اشتباه عمرم بوده است. این همه سال! همهاش تحمل کردم و ایستادم و با خودم گفتم که اشتباه نکرده ام و میتوانم همهچیز را سر و سامان دهم. آنوقت او هر روز و شب به هر بهانهای به من طعنه و کنایه میزند. ولی من تسلیم نمیشوم، میتوانم همهی این مشکلات را حل کنم و زندگیمان را شیرین و دوستداشتنی کنم. میتوانم! من او را با همه زشتیها و تلخیهایش دوست داشته ام و دارم. مادرم و دوستان پرحرفم هم نمیتوانند با حرفهای تکراری و دلسوزیهای دروغی این را به من بباورانند که اشتباه کرده ام. هرگز! نمیخواهم او را از دست دهم. مهمانی امشب هم بهانه است، نگذاشتم زنم بفهمد، باید از محمد پولی بگیرم تا این دورهی جهنمی کارم بگذرد، حتما میتوانم کار و بارم را دوباره رونق بدهم. محمد کمی خسیس هست ولی من راضیاش میکنم که به من پول قرض دهد. ولی باید به موقع به خانهاش برسم، چون اگر خلقش تنگ شود کار من خیلی دشوار میشود.
نگاهی به دیوار آجری و فرسودهی روبه رویم میاندازم، با این کوچهی بن بست چگونه میتوانم به موقع برسم؟
.
پینوشت:
کفش هایم را
لنگه به لنگه پوشیده ام
تا دیرتر برسم
به انتهای کوچه ای که می دانم
بن بست است
ناشناس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : عبدالله در : 91/6/11 11:0 عصر
اینجا خیابان طالقانی است. از مترو که پیاده میشوی باید از کنار دیوارِ جایی که قبلا سفارت آمریکا بوده و الان لانهی جاسوسی است همینطور مستقیم بروی. دست راستت دیواری است با نقاشیهای عجیب و غریب ضد آمریکایی که کسی سرش را بالا نمیکند تا آنها را ببیند و دست راستت درختان چنار بلند و جوبی پهن پایین پایشان. اگر یک روز برفی زمستان یا یک روز سرد پاییزی در ساعتی خاص این راه را بروی که کمتر عابری در پیاده رو راه برود، میتوانی احتمالا صدای خش خش برگهای خستهی پاییزی یا شلپ شلپ برفهایی که آب میشوند را زیر پایت بشنوی. اگر کفشت سوراخ باشد حتی جورابهایت هم خیس میشود. همینطور که میروی به اولین خیابان دست راست که میرسی باید بپیچی. خیابانی تنگ که یک طرفش چنارهای بلند اند، کمتر ماشینی به آن وارد میشود و غالبا ساکت است، آنقدر که صدای پایت را به وضوح میشنوی و صدای زمین خوردن برگهایی را که دیگر تحمل آویزان ماندن بر شاخهی درخت را ندارند. اسم این خیابان گوشهگیر را یادم نیست. مثل خیلی اسمهای دیگر. مثلا اسم گلی که شازده کوچولو در سیارهاش داشت یا اسمهای دیگر... به گمانم در گوشهای از همین خیابان و پای یکی از همین چنارها دفن شده باشد.
به انتهای خیابان که بروی میرسی به ضلع جنوبی یک پارک، بعضیها میگویند پارک ایرانشهر و بعضیها هم به خاطر این که ساختمان قدیمی خانه هنرمندان در میان آن خودنمایی میکند میگویند پارک خانه هنرمندان. مهم نیست. مجسمههای هنری زیادی میان این پارک هست، عابرها غالبا به آنها توجه نمیکنند و گاهی هم ناسزایی نثار شکلهای عجیب و غریبشان که از فلز و چوب و سنگ ساخته شده است میکنند. اما من این مجسمهها را دوست دارم، نه این که بفهمم چه در ذهن سازندهیشان بوده است، نه، خودشان را دوست دارم، انگار در هر کدامشان یک روح سرگردان زندانی شده است؛ روحی که آنقدر خود را به در و دیوار این مجمسهها کوبیده است که خسته و نالان کنجی نشسته و زانوانش را بغل کرده و تنها گاهی آه میکشد، آهی که به گوش اهالی پارک میرسد ولی تنها سرشان را به اطراف میگردانند و فکر میکنند خیالاتی شده اند و دوباره به همصحبتیهای عاشقانه یا افکار خودشان فرو میروند. نمیدانم، شاید هم پای یکی از این مجسمهها دفن شده باشد، یا داخل یکیشان، شاید هم یک جای این پارک مخفیانه چال شده باشد. پشت ساختمان خانهی هنرمندان صندلیهای خجالتی و مهربانی هستند که همیشه سرشان پایین است، من این صندلیها را خیلی دوست دارم ولی هرچه فکر میکنم یادم نمیآید چرا... بعید میدانم کنار این صندلیها دفن شده باشد.
از پارک که میگذری دوباره میرسی به یک خیابان، البته این یکی دیگر خیلی خلوت و آرام نیست، اسمش را هم یادم مانده: خردمند. نمیدانم چرا اسمش را گذاشتهاند خردمند، و چرا مثلا نگذاشتهاند عاشق، یا سرگشته یا مثلا احمق. مهم نیست. این خیابان را که همینطور بالا بروی به جایی میرسی که بوی قلیان میوهای میآید، سرت را که خوب به اطراف بچرخانی دری را میبینی که پله میخورد و پایین میرود و به سفرهخانه ای میرسد که بوی قلیان از آنجا میآید. ولی این اصلا اهمیتی ندارد که سفرهخانهای آنجاست، مثل این که اهمیتی ندارد آن طرف خیابان در طبقه دوم آن آپارتمان چه کسی زندگی میکند. اصلا مهم نیست. ممکن است یک مقام امنیتی کشور باشد، یا یک عرقخور آس و پاس، شاید هم یک فاحشه، و شاید هم یک موجود فضایی، اینها اصلا اهمیتی ندارد. چون باید راه را ادامه دهی. همیشه باید راه را ادامه داد و به آنچه این طرف و آن طرف راه است اهمیت ندارد، گاهی نگاهشان هم نباید بکنی، گاهی هم باید فقط نگاهشان کنی، گاهی هم باید بایستی و سرت را به اطراف بچرخانی و اگر کسی نبود بر سرشان ادرار کنی، چون توالت عمومی دراین شهر خیلی کم پیدا میشود و خیلی بد است که ادرار آدم در شلوارش بریزد. باید همینطور راهت را ادامه دهی... بعید است در این خیابان شلوغ و در باغچههای کنارش دفن شده باشد.
نزدیک انتهای خیابان دست چپ یک کافه است به نام سپیدگاه، قبلا اسمش سپید و سیاه بوده است. ولی سپید و سیاه اسم مشروب است و در این کافه از مشروب خبری نیست، برای همین اسمش را عوض کرده اند؛ نمیدانم چرا اسمش را «کافه چایی» نگذاشتند، یا «کافه کیک شکولاتی» یا «کافه هات چاکلت»، اگر مشروب نیست، اینها که هست! اصلا چرا اسمش را «کافه اسپرسو» نگذاشته اند؟ مهم نیست. مهم این است که حتی اگر داخل هم نروی، توالت طبقه دوم را هم نبینی و نوشتههایی که زیر میزها گذاشته شده اند و یکی از فراق میگوید و یکی از وصال، و حتی اگر جوان احمق کافهمن را هم نشناسی باز هم میتوانی شرط ببندی کسی داخل کافه دفن نشده است. روزها جلوی این همه آدم که نمیتوان کسی را دفن کرد، آن هم در این کافه که کفاش گرانیت است! شب هم که درش هفتقفله است. راه را اشتباه آمدهای!
ولی خوب پس کجا دفن شده است؟ این جنین ناقصالخلقه که اگر به دنیا هم میآمد عقب مانده بود و به زودی میمرد کجا خاک شده است؟ من که نمیتوانم همهی بهشت زهرا و همهی پارک لاله را با بیلچهام زیر و رو کنم. کجاست این نعش کوچک متعفن؟
میدانی؟ من فکر میکنم روحها بعد از مرگ آرامش میگیرند و میخوابند، مگر این که چیزی را در این دنیا جا گذاشته باشند. من فکر میکنم این جنین ناقصالخلقهی زشت چیزی را در این دنیا جا گذاشته است و شوربختانه نمیدانم چه چیزی را. این روح سرگردان هر شب به خوابم میآید و مرا پر از ترس و درد و رنج میکند. این روح عقب افتاده هر روز در همه چیز حلول میکند و به جان من میافتد. یک روز در درختهای چنار، یک روز در استکانهای چای و یک روز در نخهای سیگار. چند روز پیش این روح زشت در شیشهی تیزی حلول کرد و رگ دستم را زد و بعد از اورژانس بیمارستان و پانسمان، در زخم دستم حلول کرد و عفونت کرد. این روح ترسناک روزی در همسر مردهی من حلول میکند و روزی در خندههای ترسناک یک فاحشه. چه کنم؟ نمیدانم که این روح بدکردار از جان من چه میخواهد، نمیدانم چه در این دنیا جا گذاشته که هر روز و هر شب به دور من میگردد و شبم را پر از جیغ و فریادها و خندههای ترسناک و روزم را تاریک میکند. باید از اول شروع کنم، جنازهاش حتما یک جایی همین اطراف دفن شده است.
پینوشت:
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قهر تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مولوی
دانلود همین ترانه با صدای نامجو
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
زندگی سگی،
روایت
ارسالکننده : عبدالله در : 91/6/3 1:30 صبح
پسر بار دیگر عکسهای دختر را روی میزش مرتب کرد. بعد چند قدم عقب رفت و هنرنماییاش را تماشا کرد و بیاختیار لبخند وارفتهای روی لبانش نشست. لبخندی که آنقدر رمق نداشت که بر آه غلیظی که از سینهی پسر برمیخواست غلبه کند. پسر دوباره برگشت و روی صندلی نشست و مانند یک مرده به عکسها خیره شد. قطره اشکی بیسروصدا از گوشهی چشمش بیرون آمد و با شرمندگی به سرعت خود را به ریشهایش رساند و پنهان شد.
دختر به ساعتش نگاه کرد، هنوز دوستش نیامده بود. پسر خوش قولی نبود و هیچ وقت سر ساعت نمیآمد. غرولندی زیر لب کرد و دست در کیفش برد تا موبایلش را بردارد، نگاهش به آینهی کوچک جیبی افتاد که عکس دختری کارتونی پر از ناز روی آن بود. یاد پسری افتاد که این آینه را از دختر دستفروشی خریده بود و به او داده بود. پسری که ماهها بود هیچ یادی از او حتی برای یک لحظه از ذهنش نگذشته بود. دختر لبخند تحقیرآمیزی زد:
احمق همیشه سر وقت سر قرار میآمد و مدتها با شاخهگلی در دست مانند دلقکها قدم میزد!
پینوشت:
ما حالمون خوبه ولی تو باور نکن
دایی جان بیا جاتو با ما عوض کن
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
داستان کوتاه،
زندگی سگی