سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: قفس 5

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/9/17 9:0 صبح

 

یکی از همین روزها پرنده مغموم و ناراحت آمد و بر سقف قفس نشست، ساکت و بی‌حرکت، قفس هرچه کرد نتوانست پرنده را به سخن در آورد تا غمش را بفهمد و دلداری‌اش دهد. پرنده روزهای بعد هم کم‌تر می‌آمد و کم‌تر حرف می‌زد. و قفس از این که پرنده‌اش ناراحت است و او نیز نمی‌تواند کمکی کند و کلام شادی‌بخشی برای تسکینش بلد نیست دلش می‌گرفت و هر وقت پرنده می رفت از این غم زارزار گریه می‌کرد.

چند روز گذشت. روزی پرنده آمد و ماجرای غمگین شدنش را برای قفسش گفت. گفت بر دیواره‌ی غاری نشسته که بر ورودی‌اش عشقه های زیبا روییده و از درونش بوی خوش خزه‌های تازه می‌آید، درونش برکه‌هایی زیبا است و از سقفش قندیل‌های باشکوهی آویزان است. پرنده گفت که غار محبت او را به دل دارد. پرنده غمگین بود و دستپاچه، ناراحت و سرگردان؛ می‌گفت پرنده ای دیگر در غار است? نمی‌خواست زندگی زیبای غار و پرنده‌اش را خراب کند، چون آن غار زیبا و زندگی‌اش با پرنده‌اش را خیلی دوست داشت.

قفس مثل همیشه شروع کرد به پرحرفی، شروع کرد به غژغژ کردن و خیالش خوش بود که این سر و صداهایش چه قدر به پرنده کمک می‌کند و تسکین و راهنمایی است برایش. پرنده کمی گوش داد و بعد پرید. قفس تنها ماند، دوباره مثل همیشه شرمنده و غمگین. دل قفس گرفت، این بار بیش از گذشته.

پرنده غار را دوست داشت. حتماً غار خیلی زیبایی بود. حتما به خوبی می‌توانست خستگی‌ها و غم‌های پرنده را برطرف کند و حتما زیباتر حرف می‌زد. قفس دلش شکست. پر از صدای غژغژ شد. چوب های کهنه‌اش را به هم می زد، حال عجیبی داشت. مدام از آن جا که آویزان بود تلو تلو می خورد. قفس گریه می‌کرد و ناله می‌زد و مرتب این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد که اگر پرنده آمد سریع اشک‌هایش را پاک کند و صاف بایستد و لبخند بزند.

پرنده در هیچ قفسی نخواهد ماند. این را قفس خوب می‌دانست. ولی قفس چیز دیگری را فهمیده بود. حقیقتی دردناک؛ پرنده روزی از همین روزها، دیر یا زود، غاری را خواهد شناخت که حتما خیلی زیبا و راحت و خوش سخن. قفس به سلیقه‌ی پرنده شک نداشت. غاری که پرنده‌ی دیگری هم در آن نباشد. آن وقت بال های بزرگش را می‌بندد، بر لبه ی غار می‌نشیند و بعد آرام آرام داخل می‌شود و وقتی زیبایی و راحتی غار را دید لبخندی می زند و سرش را لای پرهای زیبایش می گذارد و می خوابد. پرنده برای آرامشش به چنین غاری نیاز دارد. قفس لحظه ای شاد شد? شاد از تصور شادی و آرامش پرنده. ولی خیلی زود دلش شکست و گریه اش گرفت. شروع کرد به فریاد زدن و کوبیدن خود به دیوار. چوب هایش زخمی می شدند و میخ هایش شل می شدند.  قفس هرچه ناله می کرد غمش بیشتر می شد. پرنده پناهگاه نیاز داشت نه قفس، غاری زیبا که از دیدن در و دیوارش دلش غنج برود نه قفس پوسیده ای که بخواهد با هزار زخمت تمیزش کند. قفس خودخواه نبود یعنی نمی خواست باشد ولی خوب در هر حال یک قفس بود. قفس امیدوار بود، به چیزی که خود هم می‌دانست اتفاق نخواهد افتاد، ولی قفس احمقانه به دل‌خوشی‌اش زنده بود. قفس به همین که هر روز لحظاتی را در کنار پرنده بود و درد دل او را می‌شنید و این که با حرف‌های مسخره‌اش سعی می‌کرد پرنده را دل‌داری دهد دل‌خوش بود. قفس دلش تنگ بود بیش از آن که پرنده بداند و نمی‌خواست با دلتنگی‌هایش پرنده را غمگین کند یا براند. قفس دلش تنگ‌تر از همیشه بود اما...

قفس به امید زنده بود.

نی همین غمکده ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است

.

پی‌نوشت: کل داستان قفسی تا همین‌جایش، اواخر مهرماه نوشته شد. یک قسمت دیگر هم دارد...

 




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه