• وبلاگ : همان حكايت هميشگي !
  • يادداشت : داستان کوتاه: قفس 5
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مريم 
    قفس به اميد زنده بود...و اميد تمام سرمايه اي است که مي توان داشت...در برابر صاحب خانه...

    پرنده بايد راه و رسم مي آموخت.راه و رسم بودن کنار قفس. محبت کردن. و با صاحب خانه بودن... قفس هم.آموختند؟؟
    پاسخ

    آخر داستان را هيچ‌کس نفهميد...
    + ..بيـ تابـ 
    زيبا بود. خوب قلم مي زنيد.
    + مريم 
    راستي!
    عاقبت پرنده از جلوي غاري که پرنده اي در آن بود، بلند شد؟چرا؟
    پاسخ

    پرنده نجيب‌تر و مهربان‌تر از آن بود که آن‌جا بماند...
    + مريم 
    خيلي بي حرمتي مي کني به قفس. دل پرنده نمي شکند از اين بي حرمتي ها؟ لابد پرنده ات هم احترام به قفس سرش نمي شود...

    بي تابانه منتظر خواندن قسمت بعدي اش هستم. شايد آن وقت بهتر بتوانم بابت اين پست نظر بدهم.

    کاربر گرامي
    در تاريخ پنج شنبه 17 آذر 90 نوشته (قفس...) شما به فهرست نوشته هاي برگزيده در مجله پارسي نامه افزوده شده است. موفق باشيد.