سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: قفس 4

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/8/14 7:25 عصر

 

قفس دردهایش را با پرنده می گفت و پرنده نوازشش می کرد. قفس دیگر آن قفس کهنه ی فرسوده نبود. جوان شده بود، زیبا شده بود، شاد شده بود. قفس سراسر عشق و سراسر قدردانی شده بود. پرنده زندگی دوباره ای به او داده بود.

پرنده درددل هایش را با قفس می گفت، با او هم صحبت می شد و قفس خوشحال بود که برای پرنده ذره ای هرچند کم شادی آور است.

پرنده غمگین بود. پرنده تنها بود. پرنده زخم های زیادی روی بالش داشت. ولی باز هم بلند پرواز می کرد و خود را به بیچارگی نمی زد و هیچ گاه برای فرار از تنهایی اش وارد قفسی نمی شد. پرنده بزرگ بود و قوی و قفس این دست پرنده ها را دوست داشت. پرنده گاهی ساکت می شد و کمی در خود فرو می رفت و بعد می پرید. قفس در زمانی که پرنده نبود غمگین می شد، خیلی. آن قدر که می خواست خود را از آویز کنار دیوارش پرت کند روی صخره های پایین خانه تا همه ی چوب هایش بشکنند. ولی وقتی پرنده با لبخند و نغمه های زیبایش بر می گشت آن قدر خوشحال می شد که فکر می کرد خودش هم پرنده شده است. ولی در هر حال او یک قفس بود. قفسی که می دانست خانه ی این چنین پرنده ای نخواهد شد. پرنده قفس را دوست داشت، و این دوست داشتن هرچند کم، به قفس امید می داد، امید و نشاط. هر چند...

قفس راه تازه ای است
برای بودنم کنار خود
برای با تو بودنم
و لحظه ای شکفتنم
و میله های محکمش
معلمی برای ایستادنم
کلید این قفس صدای توست
مرا به نام کوچکم صدا بزن!

مریم اخوی




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه