داستان کوتاه: مریم- قسمت اول
نور لامپهای فلورئوسنت چشمانم را میآزارد. آخر چرا برای اتاق به این کوچکی این همه لامپ زده اند؟ این همه روز در آن اتاق کوچک؛ تنها؛ با آن مهتابیهای کورکننده و الان هم که مرا به دادگاه آوردهاند باز باید نورشان را تحمل کنم. چشمانم دارند کور میشوند. هیچ چیز را درست نمیبینم. چرا این همه آدم در این اتاق جمع شدهاند؟ این همه آدم پرحرف که دائم دارند داد میزنند. اعصابم را خورد میکنند. میخواهم بلند شوم و فریاد بزنم که خفه شوید مادر به خطاها! این نره خر الدنگ هم که کنارم نشانده اند چه بوی عرقی میدهد، دارم بالا میآورم، از بوی عرق بیزارم، نمیتوانم تحمل کنم.
بوی عرق میدهم. یک ساعتی که در راه خانه بودم همهاش به این فکر میکردم که این سورپرایزی که درست کردهام با این بوی عرق تنم خراب میشود. خوب تقصیر من نبود که! میخواستم ظهر برسم خانه تا سورپرایزت کنم، مجبور بودم صبح زود بروم سر کار و فرصت دوش گرفتن نداشتم. بالاخره باید ناراحتی سال قبلت را جبران میکردم. یک سال است که به رویم میآوری که تولد پارسالت را فراموش کردم. خوب سرم خیلی شلوغ بود. امروز جبران میکنم. ولی بوی عرق را چه کار کنم؟ حالا اشکالی ندارد، این هدیه زیبا و این کیک و این گلها را که ببینی حتما خوشحال میشوی و خیلی از این که بیایی در آغوش همسرت که بوی عرق میدهد ناراحت نمیشوی. پلهها را بالا میآیم و به پشت در میرسم. حتما الان در آشپزخانهای یا این که روی مبل لمدادهای و به این فکر میکنی که دوباره تولدت را از یاد بردهام. کیک و گل و کیفم که هدیهات در آن است را به یک دستم میدهم و کلید را با دست دیگر بیسر و صدا در قفل فرو میکنم و به آرامی و با فشار بازویم در را باز میکنم. هنوز از بوی عرقی که میدهم دلچرکینم. تلویزیون خاموش است و این برای این ساعت روز عجیب است. در را بیصدا میبندم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه میروم. روی مبل که نبودی، در آشپزخانه هم نیستی. نمیدانم، اصلا احساس خوبی ندارم، حتما دوباره فکر و خیالهای غصهناک کردهای و دلگیر از زمین و زمان روی تخت دراز کشیدهای. الان میآیم و میبوسمت و میگویم تولدت مبارک مریمجان! و بعد تو لبخند میزنی و میگویی که انتظارش را نداشتی و شادی در چشمان غمزدهات مینشیند. از این خیال پیش خودم کیف میکنم. یواشکی خودم را به پشت در اتاق خواب میرسانم و در را باز میکنم. اما بیارادهی خودم دوباره در را میبندم. از کودکی هر وقت وارد جایی میشدم که اوضاع عادی نبود عکسالعمل غیرارادی ام این بود که سریع خارج میشدم.
این پشت سریها هنوز دارند فریاد میزنند. اینها که کنار هم نشستهاند! چرا در گوش هم فریاد میزنند؟ مگر اینجا دادگاه نیست؟ چرا کسی خفهشان نمیکند. گوشم را کر کردند پفیوسها. بوی عرق به سرگیجهام انداخته و نه درست چیزی را میبینم و نه درست میشنوم. آن مردک چاق که آن جلو نشسته مثل این که دارد با من حرف میزند، من که چیزی نمیشنوم. عرق از ریشهای زشتش به پایین میچکد. ضربان قلبم بالا میرود و گوشهایم سوت میکشند.
ضربان قلبم بالا میرود، گوشهایم سوت میکشند و سرم گیج میرود. همه چیز محو شدهاند، در، دیوارها، چیزهایی که از دستم به زمین میافتند؛ مثل یک رؤیا، یک کابوس. در را باز میکنم. همهی اتاق محو است، درست نمیبینم، تلو تلو میخورم ولی خود را سرپا نگه میدارم. ریش بلند، بوی عرق، قطرههای عرق روی ریشهای سیاه. سیاهی ریش، پوست تیره، پوست سفید... . تو به من میخوری و به کناری پرت میشوی. دستانم به زیر ریشها میرود و به هم فشرده میشود، صداهای محو جیغ و فریاد به گوشم میرسد، دستانم را بیشتر و بیشتر فشار میدهم، بوی عرق میدهد، همهی تنش را قطرههای بدبوی عرق پوشانده اند و ریش بلندش را. صداها در سرم میپیچد، صدای خندهی تو، صدای خندهی او، همین چند روز پیش، همین دارآباد خودمان. صداهای گوشخراش خندهی تو و او بلندتر و بلندتر میشود. تصویرها به سرعت از ذهنم میگذرند و همهی روزهای زیبای گذشته سیاه و سیاهتر میشوند. دیگر دست و پا نمیزند. دهانش باز و چشمان بیروحش به سقف خیره مانده است. از ریشهایش هنوز عرق میچکد. ریشهای بلند و سیاه و تنفر برانگیز. همیشه به من میگفتی که ریشت را بلند کن، همیشه میگفتی که ریشهای بلند را دوست داری. شروع میکنم به کندن ریشهایش؛ دانه به دانه. دهانم کف کرده است، چشمانم سیاهی میرود، ولی نه! باید همهی ریشهایش را بکنم. دستانم و صورتش خونآلود شده اند. خون و عرق نمیگذارد این ریشها کنده شوند، بلند میشوم و چاقوی ضامندارم را از کیفم درمیآورم. پایم به تو میخورد، اصلا نمیبینمت. برمیگردم و با چاقو همهی ریشهایش را دانه به دانه از ریشه در میآورم، نباید یک دانه ریش سیاه بلند روی صورتش بماند.
از ریش سیاه آن مرد چاق عرق میچکد. مثل اینکه دارد با من حرف میزند. چیزی نمیشنوم. این غول بیشاخ و دم بدبو که کنارم نشته است مرا بلند میکند و کمی جلوتر میایستاند. همه من را نگاه میکنند. آن پشتسریها هنوز هم دارند درگوشی فریاد میزنند. صدایشان در سرم مثل پتک میکوبد و دیوانهام میکند. همه به من نگاه میکنند. حتما باید چیزی بگویم. بله! باید بگویم که باید همهی ریشهایش را میکندم، باید بهشان بفهمانم که نمیتوانستم یک تار ریش را هم باقی بگذارم. باید بفهمند که اگر ریشهای بلند نباشد چه قدر خوب است. اما صدایم از گلویم بالا نمیآید، مثل این است که گلویم را میفشارند، انگار راه نفسم را بسته اند. سرم گیج میرود.
سرم گیج میرود. این همه راه را بالا آمده ام، بدون اینکه صبحانه بخورم و یا حداقل یک دانه خرما. روی زمین مینشینم. منظره تهران پر از دود در چشمانم محو و مبهم شده است. تو میآیی و کنارم مینشینی، از کیفت یک شکلات در میآوری و در دهانم میگذاری، و بعد بطری آب را به دستم میدهی. نگاهت مهربان است و از این شکلات شیرین تر. او هم بر میگردد و به ما میرسد، از ریشهای خاکآلودش عرق میچکد. زنش آنطرفتر نشسته.
- عجب بچه سوسولی هستی! دو قدم بالا اومدی آب روغن قاطی کردی! مریم خانوم! اینم شد شوهر که شما داری؟
و میخندد و میخندم و میخندی.
[ادامه در پست بعدی وبلاگ]
کلمات کلیدی : عصیان، داستان کوتاه