داستانک: یک اتفاق تکراری
پسر اخمهایش را در هم کرده است. دستهایش در جیب کاپشنش و شانههایش را بالا کشیده تا سوز سرما به گردنش نخورد. عابران مثل همیشه حواسپرت و بی حوصله در پیادهروهای میدان فردوسی در رفتوآمدند. نور چراغ اینهمه ماشین و اتوبوس و صدای بوقشان آرامش شب را از بین برده است. پسر به صفحهی موبایلش نگاه میکند. منتظر پیامک دختر است. مدتی است که حرفشان شده است ودختر جز به سردی پاسخش را نمیدهد. پسر به یاد روز دیدار اولشان و لبخندهای شیرین دختر میافتد. پسر آهی میکشد و نگاهی به خیابان میکند. چراغ عابرپیاده قرمز است ولی پسر شروع به عبور از خیابان میکند. چند گام که برمیدارد، لرزش شیرینی را در دستانش احساس میکند. با شوق و شعف به صفحهی موبایلش نگاه میکند، پیامک از طرف دختر است.
در آینهاش محو تماشای زنی است که همین عقبتر ایستاده است. بالاخره این که قسمت زنانهی بیآرتی ها را بخش جلوی اتوبوس معین کرده اند برای رانندههایی چون او بد نشده است. به اکراه چشم از آینه برمیدارد و خیابان را نگاه میکند ولی خیلی دیرتر از آن که بتواند به موقع جوانی را که وسط خیابان و سرراهش ایستاده را ببیند.
پسر بیهوش روی زمین افتاده و خون از دماغ و گوشش سرازیر است. دور پسر شلوغ شده است. راننده بیآرتی با حالتی وحشتزده و فلاکتبار و مردم با نگاهی رقت بار به پسر نگاه میکنند. کسی موبایل را از روی زمین بر میدارد. آخرین پیامک موبایل هنوز خوانده نشده است.
دختر به صفحهی موبایلش نگاهی میکند. هنوز پاسخی نیامده است، با کسالت لبخند تلخی میزند و با بیحوصلگی موبایلش را خاموش میکند و به گوشهای میاندازد.
پینوشت:
فرصت شمار ای دل کز این دوراهه منزل
چون بگذریم
دیگر
نتوان
به هم رسیدن...
کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه