سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک: چاه

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/10/3 6:29 صبح

 

خیلی وقت بود ته آن چاه تاریک نشسته بودم، می‌دانی؟ سرد و نمور بود. همه‌ی استخوان‌هایم درد گرفته بود. تنم کرخت شده بود و نای تکان خوردن نداشتم. هر از چندی به کورسوی نوری که از دهانه‌ی چاه به درون می‌آمد با حسرت نگاه می‌کردم و در خیال دشت زیبای بالای این چاه غرق می‌شدم، می‌فهمی که چه حسی داشت؟ ولی نای بلند شدن و از دیواره‌ی چاه بالا آمدن را نداشتم. آن پایین پر بود از هزارپا و موش، گاهی مار و سوسمارهای کوچک هم می‌آمدند، خیلی می‌ترسیدم ولی از این که از دیواره‌ی غار بالا بیایم و ناگهان پایم سر بخورد و دوباره بیفتم ته چاه بیش‌تر می‌ترسیدم، برای همین تکان نمی‌خوردم، احساسم را می‌توانی تصور کنی؟ همین‌جور روزها می‌گذشت تا تو آمدی، وقتی به سر چاه رسیدی گمان کردم مثل دیگر مسافران نگاهی می‌اندازی و جمله‌ای می‌گویی و می‌روی. ولی ماندی و طنابی به چاه انداختی و آن‌قدر ماندی و صدایم زدی تا طناب را بگیرم و بالا بیایم. نمی‌دانم؛ نفهمیدم چه شد که بدن کرختم را تکان دادم و طنابت را گرفتم و شروع کردم بالا آمدن، نمی‌دانم، صدایت برایم آشنا بود و امیدبخش، یادم نیست کجا شنیده بودم. چندین بار داشت پایم سر می‌خورد و چندین بار هم از خستگی می‌خواستم طناب را رها کنم تا دوباره بیفتم ته چاه، ولی نگاه‌های تو بود که کمکم می‌کرد. الان هم که بیرون چاهم. چه دشت زیبایی! چه طلوع قشنگی! حتما شب‌ها هم آسمانش ستاره‌های زیبایی دارد. ممنون که مرا از چاه تاریک و نمور و سرد نجات دادی، حالا می‌فهمم که دیدن زیبایی این بالا به زحمت بالا رفتن از دیواره‌ی چاه خیلی می‌ارزد. راستی مسافر، به کجا می‌روی؟ هم‌سفر نمی‌خواهی؟





کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه