سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام از آرزوها آرزو های شعاری

ارسال‌کننده : عبدالله در : 87/2/29 1:55 عصر

 

هو المنتقم

 

 

در زدم کس این قفس را وا نکرد / پر زدم بال و پرم آتش گرفت

.

(شب 424 ، ساعت 8:50 ، کتابخانه ی دانشکده ی متالوزی)

.

    چه قدر از این جا بدم می آید ! از این کف پوش های سیاه بی احساس ، از این میز های سفید روسیاه ، از این مهتابی ها که به قول سید در امضای آفتاب دست برده اند ، از این ساختمان های بلند و سفیدپوش و مغرور ، از این سنگ فرش های ترک خورده و این پله ای سنگی سرد و سنگین ،از این درخت و سبزه ها و طراوت دروغینشان ، از آن سردر بزرگ و زشت از خود راضی ! از آن نمازخانه ی کوچک و تنگ که سیستم تهویه اش را یارای زدودن بوی گند تزویر امثال من نیست ، از آن دخمه ی کوچک و کثیف که بوی بطالت و بیکاری امثال من در آن مشام هر تازه واردی را می آزارد ، از آن اکواریوم شلوغ و بی شرم ، از آن سایت پرتبختر نا آرام و آن پله های بی منتها حالم به هم می خورد . این جا چه قدر نفس کشیدن دشوار است !

    راستی این جا چه قدر سرد است ! این سرما بود که مرا به زیر این خرقه ها برد ، اما حالا دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند ، دیگر سرما تا مغز استخوانم رسوخ کرده است . چرا همه چیز این دنیا را از یخ ساخته اند ؟ این قصر های سربلند یخی مرا می ترسانند ! اسلام ، آرمان ، دین ، فلسفه ، اندیشه ، عشق ، فداکاری ، امید ، جهاد ، شهادت ، رضا ، عرفان و ... و نمی دانم هزار جور بنای یخی دیگر ! چه قدر سردم است !

 

***

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

.

طوطی ای را به هوای شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

.

قرةالعین من آن میوه ی دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

.

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد

.

روی خاکی و نم اشک مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

.

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

 

 

 




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

افتتح یا مفتح الابواب

ارسال‌کننده : عبدالله در : 87/2/28 9:58 عصر

 

یا مفتح الابواب

.

 

.

گفتم شیرین تر از آنی ، سکوت کردی .

گفتم چه گویم چون نخواهد شد ؟ لبخند زدی.

گفتم این افسانه را نمی فهمم ، گفتی سکوت کن.

گفتم عبدالله مرده به دنیا می آید ، گفتی توکل کن.

گفتم بیا از اول بازی کنیم ، گفتی اهل بازی نیستم.

گفتم سیر مع الخلق الی الحق را نخواهم دید ، گفتی به صبر و نماز اتکا کن.

گفتم واحه ی رضا کجاست؟ سکوت کردی .

گفتم مرا در این سیم خاردار ها رها کن و برو ، عبوس شدی.

گفتم سنت خدا را تبدیلی نیست ، ملامتم کردی.

و دیگر هیچ نگفتم ،

و دیگر هیچ نگفتی.

***

همیشه در ابتدای راه بن بست را می بینم ، اما امید های واهی ام مرا به رفتن وا می دارد . حالا من تنها و زار و نالان پای این دیوار آجری نشسته ام و به آجر های بی روحش نگاه می کنم.

راستی ! چه قدر از رنگ آجری متنفرم !

***

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

.

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

.

سربسته ماند بغض فروخورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

.

ای داد کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای های های عزا در گلو شکست

.

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

.

بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت

آیا زیاد رفت و چرا در گلو شکست

.

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

.

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

.

مرحوم امین پور

.

 




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

هزار و یک شب 397

ارسال‌کننده : عبدالله در : 87/2/1 9:51 عصر


بسم الرب الحلیم الحکیم
.
.
وَ هذا ما لا تَقُومُ لَهُ السَّمـاواتُ وَالاَْرْضُ ،
یا سَیِّدِی !
فَکَیْفَ لی  ؟
وَاَنَا عَبْدُکَ الضَّعیـفُ الـذَّلیـلُ الْحَقیـرُ الْمِسْکیـنُ الْمُسْتَکینُ !

.
.
گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه ی مهر بدان مهر و نشان است که بود
.
عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
.
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
.
کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل نگران است که بود
.
رنگ خون دل ما را که نهان می داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
.
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
.
حافظا باز نما قصه ی خونابه ی چشم
که درین چشمه همان آب روان است که بود
.
.
و لن تجد لسنة الله تبدیلاً و لن تجد لسنة الله تحویلا !




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

هزار و یک شب 376

ارسال‌کننده : عبدالله در : 87/1/11 4:32 عصر

 

بسم الرب الحلیم الحکیم

                   

  

    برو ! سریع تر برو ! برو که دشمن منتظر توست ! برو که صلابت گامهایت دل همه شان را بلرزاند !

    برو ! مگر نمی بینی تفنگت تشنه است ، تشنه ی خون !

    برو ! مرا بگذار و برو ، من که نمی توانم بیایم ! مگر نمی بینی ؟ این سیم خاردار ها از هر طرف احاطه ام کرده اند و اگر حرکت کنم بیش تر زخمی ام می کنند . من نمی توانم بیایم ، تو برو ! تو را به خدا این گونه نگاهم نکن ، همه ی زجرهای من از این نگاه های تو بوده و هست !

     برو و بزن به دل دشمن ! تو که به این آسانی از این سیم خاردار ها گذشتی دیگر چه هراسی از دشمن داری ؟ اصل کار همین سیم خاردار هایی بود که تو از آن گذشتی و من در آن ماندم ! یادت هست ؟ گفته بودی که اگر از این سیم خاردار ها بگذریم از سیم خاردار های دیگر هم خواهیم گذشت - نفهمیدی آن وقت که این را گفتی با دل من چه کردی ! - راست گفتی ، ولی من در بند این سیم خاردار ها ماندم ، کودکانه در لابلای آن ها به بازی مشغول شدم ، فکر کردم قاعده ی بازی را می دانم ، ولی نه ، گویا قاعده اش را فقط او می دانست ! همین طور بازی کردم و در بین سیم خاردار ها اسیر تر شدم اما تو دانه دانه سیم ها را گشودی و کنار زدی و اکنون آزاد و رها من اسیر و زخمی را می نگری !

     برو ! شتاب کن و برو ! آن قله ها را می بینی ؟ در امتداد افق ! قله های رضا را می گویم ! برو و آن ها را فتح کن برو که توان آن در تو هست . برو و از من نخواه که همراهی ات کنم ، نمی توانم ! تنم زخمی است ، این سیم خاردار ها گویی بخشی از وجودم شده اند !

    برو ! پشت آن کوه ها شهر عشق است باید با هجوم بی امان سربازانت آن را فتح کنی ! باور کن تو پیروزی ! آن که سفید باشد پیروز است ! شک نکن ! حتی اگر قاعده جز این باشد ! برو و نترس ! سربازانت اگر که به قله ی رضا برسند حکماً مطیع شاهشان اند !

    برو ! برو که اهالی آن شهر منتظر پادشاهی چون تو اند ! برو ! بیش از این در انتظارشان مگذار ؛ هر چند رسم تو منتظر گذاشتن منتظران است !

    برو ! برو و مرا رها کن ! از همین جا پرچمت را خواهم دید که در افق به اهتزاز در آید ! برو ، تو را به خدا که برو ! وقت کم است ! برو ، بی من برو که اهالی عشق آباد نه منتظر خارستان نشینی چون من اند و نه پذیرای او ! برو که آن ها تو را می خوانند !

    برو ! ولی به حق این مسافر جامانده از رفیقان که سلام مرا به اهالی شهر عشق برسان و بگو که سراپا میل و نیازم  ! بگو سواری بفرستند برای نجات من از این سیم خاردار ها ! برو و این ها را بگو ! نکند این بار هم شیطان یاد مرا از خاطرت ببرد و من باز در این خارستان سالیانی بمانم !

    برو ! تو را به حضرت صاحب که برو ! برو !

.

 

به کجا چنین شتابان ؟

           گون از نسیم پرسید
                    دل من گرفته زینجا ،

                                   هوس سفر نداری

                                                              ز غبار این بیابان ؟
      همه آرزویم اما

                       چه کنم که بسته پایم !

به کجا چنین شتابان ؟
             به هر آن کجا که باشد

                                   بجز این سرا

                                                      سرایم
    سفرت به خیر اما ،

                تو و دوستی خدا را 
                  چو از این کویر وحشت

                                 به سلامتی گذشتی
                           به شکوفه ها

                                        به باران

                                                      برسان سلام ما را

 

 




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

هزار و یک شب 366

ارسال‌کننده : عبدالله در : 87/1/1 12:32 عصر

 

بسم الرب الحکیم الحلیم

 

.

انی عبد الله اتانی الکتاب و جعلنی نبیاً

.

1- سؤال :

کجا شنیده اید که «شکوفا» شود گلی بی آن که ببیند بر سرش لطف باغبانی ؟ کجا می توان دل به «نو» بست و «نو آورد» با دلی که به قدیمی خوگر شده است ؟ ای خواجه ! دست از ما بدار .

 2- پوزش :

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم ! 

3- توضیح :

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

4- توضیح بیش تر :

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم !

5- تبریک !

ساقیا آمدن «عید» مبارک بادت

وان «مواعید» که کردی مرواد از یادت

6- دعا :

گفتی حول حالنا الی احسن الحال ! چه راحت این دعا را خواندی بی خبر از حال ما !

 غم «حال» دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو  « حال» ی

یا به قول سید :

طی یک سلسله گردش در شهر

                                 - یا کمی هم در دشت - 

عارفی «حال» خوشی پیدا کرد

           ناگهان «ماضی مطلق» آمد

                                   «حال» عارف برگشت !

.

 

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

.

و اما بعد ...

  در این بیابان خشک و بی آب و علف به هر واحه ای که وارد شوی در قبال آن چه می دهند چیزی می خواهند ، وقتی که وارد می شوی باید آن چه را که داری وصف کنی ، تا می توانی اغراق و آب و تاب به خرج دهی و خود را دارا و غنی نشان دهی ! این گونه بخت بیش تری داری که بپذیرندت ! باید نقص خود را پنهان کنی و معایبت را بپوشانی ، اگر به عیب و نقصت اعتراف کنی و دارایی هایت را - آن گونه که هست ! - کم ارزش و بی بنیاد نشان دهی ، آن گاه هیچ کس تو را نخواهد پذیرفت ؛ هر چه قدر که کریم باشد و هر چه غنی باشد و هر چه مهربان و ... همواره می بیند که چه داری ! هر چه حکیم تر باشد به دارایی های ارزشمند تر می نگرد و هر چه حلیم تر باشد - اگر نادار باشی - مهربان تر از درش می راندت ! هر کس که می خواهد باشد ، هر چه قدر هم که به لطفش امیدوار باشی و هر اندازه که به تو عنایت داشته باشد !

    اما نه ! گویا واحه ای دیگر هم هست ! عجبا ! چه با این همه سرسبزی و شادابی چه کم به آن فرود می آیند ! این واحه گویا به گونه ای دیگر مسافر می پذیرد ، عزیز ترین مهمانش آن بیچاره ای است که نیازمند تر باشد ، آن کسی که بهتر بداند و بهتر بگوید که هیچ ندارد که معیوب است که ناقص است که ناتوان است و ضعیف و فقیر و حقیر و مسکین و مستکین ، گرامی تر می دارندش  و بیش تر نوازشش می کنند ، این جاست که آن کس که به داشته تفاخر کند گرچه نمی رانندش ولی کم تر عطایش می دهند و تکریمش می کنند . این جاست که اگر از عشق سخن بگویی در آغوشت می گیرند و نمی گویند که دروغ گفتی و بی حاصل ! این جاست که هر چه بیش تر نیاز عرضه کنی بیش ترت می دهند و آن چنانت می دهندت  که نه ملالی در آن باشد و نه دلزدگی ای ! اگر نیاز کنی نمی گویند صبر کن تا زمانش در آید ، در دریای غم و تنهایی رهایت نمی کنند تا دست و پا بزنی ، فریاد ها و التماس هایت را با لبخندی تلخ پاسخ نمی گویند و گرچه سکوت می کنند ولی در سکوت در آغوشت می گیرند و نوازشت می کنند تا آرام شوی و چه شیرین آرامشی !

    حول حالنا الی احسن الحال ! و احسن الحال آن نیست که به ظلمت اعتراف کنی تا از شکم ماهی بیرونت آورند بلکه آن است که در شکم ماهی به رضای دوست رضا دهی و گله ای به دل نداشته باشی کلید های غیب را برای رسیدن به دلخواهت هرز نکنی بلکه به دست کلید دار بسپاری شان تا در رضا را به رویت بگشاید ، آن گاه آن چه را که در بر و بحر است می بینی که همه راضی اند به رضای او ، این است راز های آن کتاب مبین که باید خود بخوانی شان !

.

 

ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین

.

سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

.

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست

.

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که یار دوست تر از جان ماست

.

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه ی زردش دلیل ناله ی زارش گواست

.

مایه ی پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

.

دلشده ی پایبند گردن جان در کمند

زهره ی گفتار نه کین چه سبب وان چراست

.

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

.

تیغ بر آر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

.

سعدی! از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

  




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

هزار و یک شب 347

ارسال‌کننده : عبدالله در : 86/12/1 7:53 عصر

 

بسم رب الحکیم الحلیم
 

             

   باید به آسمان رفت ! مائده ها از آن جا می آیند هر چند که مائده های زمینی باشند ! باشد ... من هم می روم ، میروم به سیر من الخلق الی الحق به امید سیر فی الحق ، اما برای سیر من الحق الی الخلق روزشماری می کنم ! سیر مع الخلق الی الحق هم گرچه شاید آرزویی دور بماند اما همواره غم شیرینش در دلم خواهد ماند ‍، ولی نا امید نمی شوم که هود گفتی نا امیدی کفر است ! اما در طی این اسفار اربعه یک دغدغه دارم و آن این که در آسمان چه خبر است ؟ اهالی آن از ما هم یادی می کنند ؟ آیا دعای آن ها بدرقه ی راهمان خواهد بود ؟ یا گذشت ایام یاد ما را از لوح خاطرشان خواهد زدود ؟ 

کسی که در اسمان یادی از زمین نمیکند؟ می کند؟

   برای گفتن آن چه گفتم از مولایم اجازه خواستم و او گفت و چه زیبا گفت و چه مناسب طبع من گفت !

«اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر»

    حرف ها زیاد بود برای گفتن ولی گفت و گو آیین درویشی نیست ، خدا هم خوب شنونده ایست ! و بیش از این نباید از حریم او دور شد و با بندگانش راز دل گفت ، باید شرح شکن زلف خم اندر خم جانان را کوتاه کرد که این قصه سر دراز دارد ! افسانه ی هزار و یک شب که قصه ی هر سر بازاری نیست ! ان شاء الله ادامه ی آن را با زبان سکوت تعریف خواهم کرد !

    من از اول اهل شطرنج نبودم ، حال هم این مهره های سیاه و این صفحه ! همگی را رها کردم تا بازیگر اصلی خود بازی کند ! توکل یعنی همین دیگر ؟ درست است ؟

    نمی دانم چرا ، اما دوست دارم ابتدای سال آینده بر سر مزار حافظ باشم و آخر تعطیلات در آستان اول معلم عشق خود امام علی بن موسی الرضا (ع) ! می خواهم ضمن نثار گل اشک با آرمان های بلندشان تجدید بیعت کنم!

*

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

واندر آن حال و نوا خوش ناله های زار داشت

.

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوه ی معشوق بر این کار داشت

.

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

.

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

.

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت

.

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه ی زنار داشت

.

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه ی جنات تجری تحتها النهار داشت

.

سکوت تا برگشت به زمین ... واستعینوا بالصبر و الصلوة

 

 




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

هزار و یک شب 324

ارسال‌کننده : عبدالله در : 86/11/19 1:40 صبح

هو الحق 

    چرا شب سیصد و بیست و چهارم ؟ نمی دانم ، شاید چون دوست دارم مبدأش آن روزی باشد که در حافظیه قدم میزدم و حافظ می خواندم ، ... ولی ، ولی شاید اگر چند ماه قبل را مبدأ بگیرم بهتر باشد و یا شاید هم چند ماه بعد را ... ولی نه ، مبدأ باید بهار باشد ، نه فصل دیگری ! بهار است که فصل روییدن است ، فصل دوباره متولد شدن !    

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می خوانم ، نمی دانم 

  چرا نمی دانم و نمی فهمم ؟ نمی دانم ! شاید برای این که ، هر قصه ای قصه گویی دارد و صد البته که هر قصه گویی قصه ای ! ولی این قصه گوی ما ساکت نشسته و تنها نگاه می کند ، تنها نگاه ! اما نگاهی نافذ و زجرآور ، و گاهی با اشارات صورت چیزی می گوید که فهم آن در توان من نیست ؛ ولی من بی امان حرافی می کنم از هر دری ! عجبا ! شاید شنیدن این داستان از دهان قصه گوی ما ظرفیت و مقامی می خواهد بیش از شأن این دل تنگ و سیاه من ، ... حتماً همین گونه است .




کلمات کلیدی : هزار و یک شب

   1   2      >