آهای شازده کوچولو!
آهای شازده کوچولو!
نشستی و غصه می خوری؟ دلت سیاره ی کوچکت را می خواهد و دیدن غروب های مکرر را؟ دلت سکوتش را می خواهد و آرامشش را؟ گل سرخت را هم میبری؟ یا دلت سیاره ی بدون گل سرخ می خواهد؟ باز هم به گل سرخ پر حرفت بد گمان شدی؟ و با خود گفتی: « من نمی بایست به حرف های او گوش بدهم. هرگز نباید به حرف های گل ها گوش داد.»؟
آهای شازده کوچولوی غمگین!
اشک می ریزی؟ می دانی یک قطره اشکت می شود سیلاب گل سرخت؟ می دانی؟ می دانی که وقتی در خودت فرو می روی و گل سرخت و گلدانش را کنار می گذاری در آسمان به دنبال سیاره ات می گردی، دل گلت تنگ می شود؟ می دانی؟ می دانی که او هم دلتنگ سیاره ی کوچکی است که روزی باید به آن بازگردیم؟
آهای شازده کوچولوی مهربون!
می خواهی بروی؟ گل سرخ را می گذاری و می روی؟ گل سرخ که کاری بلد نیست جز افاده و پرحرفی برای تو. گل سرخ فقط می خواهد برایت مفید باشد. همه ی سعیش را می کند که بوی خوشی برای تو منتشر کند. گوش می کنی؟ گل سرخت را نگاه کن! او هم دوست دارد به آسمان برود. می خواهی تنهایی بروی؟ گل سرخت هم غروب های مکرر را دوست دارد. می خواهی گل سرخ فانی ات را بگذاری میان این سرزمین غریب؟ « سعی کن خوشبخت باشی... این حباب بلورین را بیانداز دور. من دیگر آن را نمی خواهم... هوای خنک شبانه به مزاج من سازگار است. آخر من گلم.»
آهای شازده کوچولوی صبور!
نمی مانی؟ شاید یک صدایی آمد و سیاره ای جدید را نشانت داد. شاید فضاپیمایی رسید و ما را به جای بهتری برد. همان جای خوب. آخر خانه ی ما این جا نیست. ما همه این جا غریبیم. شاید از یک قطار پیاده شدیم و به جای خوش آب و هوایی رسیدیم. می دانی که چه می گویم؟ نمی خواهی صبر کنی؟ بی تابی برای سیاره ات؟ خوب من هم بی تابم، بی تابم برای جایی که به آن تعلق دارم. به وقتش به دنبالمان می آیند و می برندمان، می برندمان به سیاره ای که اهل آنیم. هر کس به سیاره ای. شاید هم... . میدانی؟ ولی این جاییم الان. نمی خواهی آب و جارو کنی؟ بگذار مرهم رو زخم هایت بگذارم. دستت را نکش. تو به من آب دادی و این شیشه را برایم آوردی. بگذار دستت را مداوا کنم. اخم نکن. رویت را برنگردان. شازده کوچولو! دستت زخمی شده. باور کن که روزی می رویم، به آسمان نگاه کن و به آن روز لبخند بزن، بعد سرت را برگردان و به گل سرخت لبخند بزن و مهربانانه دستت را جلو بیاور تا مداوایش کند. صبور باش شازده کوچولو! صبور باش.
پی نوشت1:
دلم تنگ است
تنگ تر از دل زکریا آن گاه که غذای مریم را دید
و رو کرد به سمت خدا
با شرم و خواهش
میدانی؟
دلت تنگ است
تنگ تر از دل مریم آن گاه که به زیر نخل خشکیده پناه برد
و گفت کاش مرده بودم و از یادها رفته بودم
می دانم!
و میدانم یحیی در راه است و میدانم خرما از نخل خشکیده می بارد
و میدانم یحیی شهید خواهد شد و زکریا
و در تاریخ مریم ماند برای رنج های متعالی
و مسیح عروج کرد.
...
پی نوشت2:
من گل سرخ نیستم، می دانم. همین جوری گفتم. بی ربط، مثل همیشه.
کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار