هزار و یک شب 376
بسم الرب الحلیم الحکیم
برو ! سریع تر برو ! برو که دشمن منتظر توست ! برو که صلابت گامهایت دل همه شان را بلرزاند !
برو ! مگر نمی بینی تفنگت تشنه است ، تشنه ی خون !
برو ! مرا بگذار و برو ، من که نمی توانم بیایم ! مگر نمی بینی ؟ این سیم خاردار ها از هر طرف احاطه ام کرده اند و اگر حرکت کنم بیش تر زخمی ام می کنند . من نمی توانم بیایم ، تو برو ! تو را به خدا این گونه نگاهم نکن ، همه ی زجرهای من از این نگاه های تو بوده و هست !
برو و بزن به دل دشمن ! تو که به این آسانی از این سیم خاردار ها گذشتی دیگر چه هراسی از دشمن داری ؟ اصل کار همین سیم خاردار هایی بود که تو از آن گذشتی و من در آن ماندم ! یادت هست ؟ گفته بودی که اگر از این سیم خاردار ها بگذریم از سیم خاردار های دیگر هم خواهیم گذشت - نفهمیدی آن وقت که این را گفتی با دل من چه کردی ! - راست گفتی ، ولی من در بند این سیم خاردار ها ماندم ، کودکانه در لابلای آن ها به بازی مشغول شدم ، فکر کردم قاعده ی بازی را می دانم ، ولی نه ، گویا قاعده اش را فقط او می دانست ! همین طور بازی کردم و در بین سیم خاردار ها اسیر تر شدم اما تو دانه دانه سیم ها را گشودی و کنار زدی و اکنون آزاد و رها من اسیر و زخمی را می نگری !
برو ! شتاب کن و برو ! آن قله ها را می بینی ؟ در امتداد افق ! قله های رضا را می گویم ! برو و آن ها را فتح کن برو که توان آن در تو هست . برو و از من نخواه که همراهی ات کنم ، نمی توانم ! تنم زخمی است ، این سیم خاردار ها گویی بخشی از وجودم شده اند !
برو ! پشت آن کوه ها شهر عشق است باید با هجوم بی امان سربازانت آن را فتح کنی ! باور کن تو پیروزی ! آن که سفید باشد پیروز است ! شک نکن ! حتی اگر قاعده جز این باشد ! برو و نترس ! سربازانت اگر که به قله ی رضا برسند حکماً مطیع شاهشان اند !
برو ! برو که اهالی آن شهر منتظر پادشاهی چون تو اند ! برو ! بیش از این در انتظارشان مگذار ؛ هر چند رسم تو منتظر گذاشتن منتظران است !
برو ! برو و مرا رها کن ! از همین جا پرچمت را خواهم دید که در افق به اهتزاز در آید ! برو ، تو را به خدا که برو ! وقت کم است ! برو ، بی من برو که اهالی عشق آباد نه منتظر خارستان نشینی چون من اند و نه پذیرای او ! برو که آن ها تو را می خوانند !
برو ! ولی به حق این مسافر جامانده از رفیقان که سلام مرا به اهالی شهر عشق برسان و بگو که سراپا میل و نیازم ! بگو سواری بفرستند برای نجات من از این سیم خاردار ها ! برو و این ها را بگو ! نکند این بار هم شیطان یاد مرا از خاطرت ببرد و من باز در این خارستان سالیانی بمانم !
برو ! تو را به حضرت صاحب که برو ! برو !
.
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم !
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد
بجز این سرا
سرایم
سفرت به خیر اما ،
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را
کلمات کلیدی : هزار و یک شب