سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبه شعر: تا خانه ای که مقدس بود

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/4/28 11:27 عصر

[بخشی از این متن که خلاف قوانین سایت تلقی شده بود حذف و جایگزین شد]

 

دختری با کفش‌های کتانی
کفش‌هایی که با آن‌ها تا خود فلسطین رفت
تا سرخ، سفید
و سیاه
کفش‌هایی که برای طی‌ کردن راه‌های طولانی مناسب‌اند
و برای پا گذاشتن رو هرچه که در راه باشد
بدون اذیت شدن پاها

 

دختری با کفش‌های کتانی تا خود فلسطین رفت
و در راهش
من را له کرد

و غنچه‌های گل مریم‌
و جوانه‌های گل نرگس
و ساقه‌های بلند گل‌های سرخ
همه و همه را زیر پا گذاشت
ولی سیگار و عدالت در راهش نبودند

 

دختر از میان کثافت‌ها گذشته بود
چرا که من و این همه
از آن به بعد بوی لجن گرفته‌ایم

 

دختر چادر سیاهی به سر داشت
خیلی سیاه
سیاه سیاه
سیاه‌تر از همه ریش‌های سیاه

 

دختر حتما از میان کثافت‌ها گذشته بود
چون تمام مسیرش تا فلسطین بوی تعفن گرفته است
و همه‌ی چادرهای مشکی...

 

دختر خیلی مظلوم بود
آن‌قدر که از گام‌هایی که بر این همه می‌گذاشت
و از بوی سرگیجه‌آور کثافت ته کفش‌های کتانی‌اش
و لبه‌های چادر سیاه‌تر از ریش‌اش
سر درد گرفت
هفت روز سردرد گرفت
و روی سنگ یادبود نزار قبانی در فلسطین نشست و
از حال رفت

 

کفش‌های آغشته به نجاست‌اش را
روی هفت‌ماه سرگیجه پرتاب کرد تا هفت روزش بگذرد
سردردهایی مرموز

 

دختری با کفش‌های کتانی چهل روز از این‌جا تا فلسطین رفت
و قبل رفتن
خدایی را که از مدفوع احشام ساخته بود
زیر گام‌های کفش‌های کتانی‌اش له کرد
و کف کفش‌هایش بدبو شد

 

اما دختر با کفش‌های کتانی‌اش هنوز این‌جاست
همیشه
هر روز
هر شب
دختر با کفش‌های کتانی هرشب در تخت‌خواب من به قتل می‌رسد
یک شب با تبر
یک شب با چاقو
و یک شب با فشار دستانی که به دور گردنش حلقه شده‌اند
ملحفه‌ام بوی خون می‌دهد

 

دختر با کفش‌های کتانی بعضی شب‌ها آن‌قدر شلاق می‌خورد که از هوش می‌رود
دختر با کفش‌های کتانی بعضی شب‌ها روزش شب می‌شود
درست مثل چادرش

 

دختر با کفش‌های کتانی
صبح‌ها
معشوقه‌ی من است
معشوقه‌ای که با خاطرش از همه چیز می‌گذرم
حتی سیگار

 

دختر با کفش‌های کتانی اما در طول روز
سرشار از کسالت است
مثل زندگی
مثل ته‌سیگارهایی که تند و تند خود را از پنجره به پایین پرت می‌کنند

 

دختر با کفش‌های کتانی یک سوءتفاهم بزرگ است
به بزرگی زندگی
که با کفش‌های کتانی‌اش تا خود فلسطین رفت
تا سرخ
تا سپید
تا سیاه...

 

دختر با کفش‌های کتانی
یک کابوس است
که می‌پرد و نفسی به راحتی می‌کشد
چرا که من واقعی نیستم

 

دختر با کفش‌های کتانی و چادر سیاه
عادت داشت
و می‌خوابید
و خواب می‌دید دنیا را
و مرد می‌دید دنیا را
مردی که بوی عرق می‌دهد
و عادتش تکرار می‌شد و تکرار می‌شد و تکرار می‌شد

 

کفش‌های کتانی و اسکناس‌هایی که برایشان خرج شد
 بابت اسکناس‌ها خرج شد
چه ارزان بود
چه گران بود

 

من کفش‌های کتانی ندارم
و هرگز تا فلسطین نخواهم رفت
و سرخ و سفید و سیاه را در آغوش نخواهم گرفت
من اسکناسی ندارم که به کسی بدهم
و عادت ندارم
و نمی‌خوابم
و عادت را نمی‌کنم

 

و می‌دانم
دختری که در کنار دریای مدیترانه سقط جنین کرد
فاحشه نبود
او فقط دختری بود
با کفش‌های کتانی
و چادر سیاه.

 

پی‌نوشت:

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم‌هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد راه‌آهنت باشد

 

عشق مکثی است قبل بیداری، انتخابی‌ست بین جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم پشت گردنت باشد

 

سید مهدی موسوی




کلمات کلیدی : فراقیات، شعر، نفرت