ارسالکننده : عبدالله در : 92/5/18 1:40 عصر
مشهدی صالح سرفهی خشکی کرد. نگاهش مثل همیشه از امتداد مارپیچی دود چپق به توتونهایی که دود میکردند افتاد و دوباره در این فکر فرو رفت که این دود و دم کی همین نفس تنگاش را هم خواهد برید. از خود پرسید که آیا این لذت خفیف در ریهها و این شعف دنبال کردن رد دود تا آسمان و مبلغی خاطرات کهنه ارزشاش را دارد؟ و مثل هر بار به خودش پاسخ داد: نمیدانم!
صدای ماغ کشیدن گاوش از طویله میآمد. پرندهها لابهلای چند درختی که کنار خانهاش بودند هیاهو میکردند. نگاه سردی به درختها انداخت و از روی حصیری که جلوی خانهاش روی آن لم داده بود و چپق میکشید و مزرعه خودی و منظرهی روستا را از دور تماشا میکرد برخاست تا برود.
خانهاش دور از روستا بود و برای همین گاهی دلش برای همولایتیهایش خیلی تنگ میشد، اینجور وقتها شال و کلاه میکرد و قبل ظهر به روستا میرفت و تا زمانی که هوا گرگ و میش میشد با این و آن بگو بخند میکرد و چایی میخورد. مردم روستایش را دوست داشت، اما هر بار هنگام بازگشت از روستا به خانهاش از همهشان متنفر میشد، آنقدر که میخواست بارش را ببندد و به جایی برود که دیگر آنها را نبیند با این که بدیای از آنها نمیدید و آنها هم دوستش داشتند. هرچه وقت رفتن بیشتر به او اظهار دوستی میکردند و هرچه بیشتر از او میخواستند که تا فردا چهره خندان و دل مهربانش را با آنها سهیم شود بیشتر احساس انزجار میکرد، تا جایی که دوست داشت اسبی تندرو سوار میشد و چنان به تاخت از روستا میرفت که حتی لحظهای هم صدای این همولایتیها را نشود و چهرهشان را نبیند. اسبی که او را به جایی ببرد که دیگر نه روستا را ببیند نه خانه خودش را و نه درختان کنار آن را. اینجور شبها که به خانه برمیگشت غصهناک بود و تا صبح زیر نور ماه بیدار میماند و به ستارهها خیره میشد و چپق میکشید. گاهی هم شعر میخواند. گاهی هم به یاد شازده کوچولو میافتاد و خیال میکرد که او را میبیند که در آسمان بین خوشهی پروین و دلفین پرواز میکند و به او پوزخند میزند. تازه خوانده بودش. جوانی که به یادش نمیآورد به او هدیه داده بود. جوانی که مشهدی هر وقت به یادش میافتاد بیحوصله میشد و بیدلیل به درختان بیحاصل کنار خانهاش ناسزا میگفت. مشهدی تنها کتابخوان ده بود. بیش از ده کتاب در خانه کوچکش داشت که تناسبی با هم نداشتند: قرآن، دیوان حافظ، کتاب دعا، سیاحت غرب، کتاب سرخ و... و شازده کوچولو. بارها و بارها این کتابها را خوانده بود و بعضی بخشهای خیلیشان را از بر بود. گاهی بخشهایی را که نمیفهمید از بر تکرار میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و خسته میشد.
مشهدی صالح در راه روستا داشت به اینها فکر میکرد. هر بار در راه به این فکر میکرد که پایان روز از همولایتیهایش متنفر میشود، ولی باز هم وقتی میدیدشان در آغوششان میکشید و با شوق نگاهشان میکرد و تا شب در کنارشان میماند. مشهدی اما اینبار نرسیده احساس خستگی میکرد و منظره روستا در نظرش کسالتبار میآمد؛ رفتنش کند شد و بالاخره ایستاد؛ سرش را پایین انداخت و کمی با نوک پایش خاک را جا به جا کرد و بالاخره به سمت خانه خودش به راه افتاد. دیروز شروع کرده بود به هرس درختان شخم زدن زمین، با اشتیاق کار را شروع کرده بود و هرچه پیشتر میرفت شعفش از تنهایی و کار در مزرعه خودی بیشتر میشد، ولی در همان شور و شوق یکبار که سر بلند کرد و نگاهش به مزرعهای افتاد که شخم زدنش حالا حالاها کار داشت و درختان بلند و بدشکلی که سالها هرس نشده بودند، ناگهان دلسرد شد و کار را متوقف کرد، کمی ایستاد و با نوک پایش خاک را جابهجا کرد و به طرف خانهاش برگشت: چپق، خط سیر دود و صدایی که از درختان کنار خانهاش میآمد.
مشهدی به خانهاش بازگشت، احساس کسی را داشت که با قلدری دعوایی را شروع کرده و دست آخر دست و پا شکسته و با سر و صورت خونی به خاک افتاده است. خسته بود و عصبانی. به خودش قول داد که همان روز درختهای کنار خانه را بکند و بسوزاند و آنچه سالهاست زیر آن مدفون و پوسیده شده را زیر و رو کند و خاکش را به باد بدهد و برای همیشه از آن روستا برود. تصمیمی تکراری که میدانست مثل همیشه هرگز عملی نخواهد شد. یاد روزگاری افتاد که به بهای دیدن یک لبخند قول داده بود چپق نکشد و نمیکشید. روی حصیر کنار خانه لم داد و چپقش را چاق کرد و شروع به کشیدن کرد. رد دود را تا آسمان دنبال میکرد. این چپق کی نفسش را میبرید؟
پینوشت:
«اینجا در سرزمین محکومان اصلی که من بر مبنای آن رأی صادر میکنم این است: هرگز در وقوع جرم شکی نیست.»
در سرزمین محکومان، فرانتس کافکا
کلمات کلیدی :
روایت،
روزمرگی
ارسالکننده : عبدالله در : 91/12/16 7:19 عصر
دلخسته از گنجشکها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم میپاشی
سیدمهدی موسوی
![](http://churchandpomo.typepad.com/.a/6a00d8341d9f5853ef011571b3fc36970b-320wi)
قلم با لطافت در دستم حرکت میکند، خطهایی که نه نقشی شکسته و گوشهای تیز به جا میگذارند و نه به این زودیها تمام میشوند. گویی قلم با موسیقی لطیفی روی کاغذ سر میخورد. سر و لب و بینی و جامی شراب؛ مرد و زنی رو به روی هم، لبخند روی لبانشان و گلهای پر طراوت بوستانی که در آن روبهروی هم نشستهاند. میراث ماندگار ایرانی از مانی تا بهزاد را به طبع خودم مشق میکنم. رنگی روی کاغذ سفید نیست ولی این نگارگری از همهی زندههایی که آن بیرون در خیابانها بالا و پایین میروند و سر و صدا میکنند حیات بیشتری دارد. دست میکشم. نگاهی به این منظرهی زیبایی میکنم که گرچه از درونم برآمده ولی نسبتی با پیرامونم ندارد؛ با همان زندههایی که بیرون در خیابان بالا و پایین میروند. لبخندم میخشکد و کسل میشوم. با مداد سیاه در دستانم بازی میکنم. دست چپم را زیر چانهام میگذارم و با نگاهی عصبی لطافت بیمعنی تصویری که آفریدهام را نگاه میکنم. صدای داد و فریاد همسایه بالایی میآید که دارد به زنش غرولند میکند و پاسخهای لازم و کافی را هم میشنود.
پوزخندی به نقاشیام میزنم و دوباره با مداد مشغول میشوم. این بار خطهایی کوتاه و صاف که زود به زود میشکنند. مداد با شدت زیادی روی کاغذ فشرده میشود. گوشههای تیز و زننده. خلوت نقاشی را با مردم ریز و درشت پر میکنم. لباسهای کج و معوج، چانههای تیز و مثلثی شکل، چشمهایی بیفروغ و وحشی که از حدقه درآمده اند، دندانهای بزرگ و زشت و دهانهای باز. گویی از روی گوئرنیکا مشق میکنم. دیگر از آرامش و متانت قلم در دستانم خبری نیست و نه از لطف حسابگری حرکتهایش. خطها تند و پررنگ و بیهدف این آشفته بازار را کامل میکنند. چهرههایی که معلوم نیست از نیمرخ دیده میشوند یا تمام رخ یا سه رخ. همه انسانهای کوتولهی طراحیام –که دیگر اثری از بوستان و دویار جام به دست باقی نگذاشته اند- سرشار از وحشت و خشم و هیاهو هستند، گویی همه معترض اند و میخواهند فریاد بزنند، اما صدایی از این شلوغی در نمیآید. با نگاهی عصبی به این دنیایی که آفریده ام نگاه میکنم، گویی انتظار دارم چیزی به ذهنم خطور کند و خطوطی بکشم که ناگاه این همه آشوب را به سلامت و سعادت بدل کند. به نقاشی ام خیره میمانم. دقیقهها میگذرد. از پنجره، گربهی زشت راه راه را میبینم که مثل هر روز زیر آفتاب روی دیوار پهن شده و خمیازه میکشد و به اینسو و آنسو نظر میکند.
پاککن را بر میدارم، و با خشم و شدت روی کاغذی میکشم که کمتر جای سفیدی روی آن باقی مانده است. هر از چند گاهی بخشی از کاغذ مچاله میشود. سر پاککن که به معدود قطرات شورمزهای که روی کاغذ افتاده میرسد، لکههای سیاه زشتی درست میکند. پاک میکنم پاک میکنم پاک میکنم.
کاغذ مستعملی رو به رویم باقی مانده که دیگر سفید نیست و شوق قلم زدن را بر نمیانگیزد. از لطافت دو یارِ پر امید و خشونت و هیاهوی آن ناکجا آباد جز خطوطی بیرمق و مبهم و لکههای سیاه زشت چیزی باقی نمانده است. به گوشهی اتاقم نگاه میکنم؛ سطل آشغالی پر از کاغذهای مچاله شده و پاره شده. به کاغذ خستهی پیش رویم مینگرم. درونم از هر احساسی خالیست، خالی خالی خالی. کاغذ را بر میدارم و با چسب کاغذی به دیوار اتاقم میچسبانم. به تماشای آن مینشینم.
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
روایت
ارسالکننده : عبدالله در : 91/6/11 11:0 عصر
اینجا خیابان طالقانی است. از مترو که پیاده میشوی باید از کنار دیوارِ جایی که قبلا سفارت آمریکا بوده و الان لانهی جاسوسی است همینطور مستقیم بروی. دست راستت دیواری است با نقاشیهای عجیب و غریب ضد آمریکایی که کسی سرش را بالا نمیکند تا آنها را ببیند و دست راستت درختان چنار بلند و جوبی پهن پایین پایشان. اگر یک روز برفی زمستان یا یک روز سرد پاییزی در ساعتی خاص این راه را بروی که کمتر عابری در پیاده رو راه برود، میتوانی احتمالا صدای خش خش برگهای خستهی پاییزی یا شلپ شلپ برفهایی که آب میشوند را زیر پایت بشنوی. اگر کفشت سوراخ باشد حتی جورابهایت هم خیس میشود. همینطور که میروی به اولین خیابان دست راست که میرسی باید بپیچی. خیابانی تنگ که یک طرفش چنارهای بلند اند، کمتر ماشینی به آن وارد میشود و غالبا ساکت است، آنقدر که صدای پایت را به وضوح میشنوی و صدای زمین خوردن برگهایی را که دیگر تحمل آویزان ماندن بر شاخهی درخت را ندارند. اسم این خیابان گوشهگیر را یادم نیست. مثل خیلی اسمهای دیگر. مثلا اسم گلی که شازده کوچولو در سیارهاش داشت یا اسمهای دیگر... به گمانم در گوشهای از همین خیابان و پای یکی از همین چنارها دفن شده باشد.
![](http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRmI8pogzmIZS3nS0e_pPwxYWY4ngPJVuaBWo-T-3k1P1Bv9CR7&t=1)
به انتهای خیابان که بروی میرسی به ضلع جنوبی یک پارک، بعضیها میگویند پارک ایرانشهر و بعضیها هم به خاطر این که ساختمان قدیمی خانه هنرمندان در میان آن خودنمایی میکند میگویند پارک خانه هنرمندان. مهم نیست. مجسمههای هنری زیادی میان این پارک هست، عابرها غالبا به آنها توجه نمیکنند و گاهی هم ناسزایی نثار شکلهای عجیب و غریبشان که از فلز و چوب و سنگ ساخته شده است میکنند. اما من این مجسمهها را دوست دارم، نه این که بفهمم چه در ذهن سازندهیشان بوده است، نه، خودشان را دوست دارم، انگار در هر کدامشان یک روح سرگردان زندانی شده است؛ روحی که آنقدر خود را به در و دیوار این مجمسهها کوبیده است که خسته و نالان کنجی نشسته و زانوانش را بغل کرده و تنها گاهی آه میکشد، آهی که به گوش اهالی پارک میرسد ولی تنها سرشان را به اطراف میگردانند و فکر میکنند خیالاتی شده اند و دوباره به همصحبتیهای عاشقانه یا افکار خودشان فرو میروند. نمیدانم، شاید هم پای یکی از این مجسمهها دفن شده باشد، یا داخل یکیشان، شاید هم یک جای این پارک مخفیانه چال شده باشد. پشت ساختمان خانهی هنرمندان صندلیهای خجالتی و مهربانی هستند که همیشه سرشان پایین است، من این صندلیها را خیلی دوست دارم ولی هرچه فکر میکنم یادم نمیآید چرا... بعید میدانم کنار این صندلیها دفن شده باشد.
از پارک که میگذری دوباره میرسی به یک خیابان، البته این یکی دیگر خیلی خلوت و آرام نیست، اسمش را هم یادم مانده: خردمند. نمیدانم چرا اسمش را گذاشتهاند خردمند، و چرا مثلا نگذاشتهاند عاشق، یا سرگشته یا مثلا احمق. مهم نیست. این خیابان را که همینطور بالا بروی به جایی میرسی که بوی قلیان میوهای میآید، سرت را که خوب به اطراف بچرخانی دری را میبینی که پله میخورد و پایین میرود و به سفرهخانه ای میرسد که بوی قلیان از آنجا میآید. ولی این اصلا اهمیتی ندارد که سفرهخانهای آنجاست، مثل این که اهمیتی ندارد آن طرف خیابان در طبقه دوم آن آپارتمان چه کسی زندگی میکند. اصلا مهم نیست. ممکن است یک مقام امنیتی کشور باشد، یا یک عرقخور آس و پاس، شاید هم یک فاحشه، و شاید هم یک موجود فضایی، اینها اصلا اهمیتی ندارد. چون باید راه را ادامه دهی. همیشه باید راه را ادامه داد و به آنچه این طرف و آن طرف راه است اهمیت ندارد، گاهی نگاهشان هم نباید بکنی، گاهی هم باید فقط نگاهشان کنی، گاهی هم باید بایستی و سرت را به اطراف بچرخانی و اگر کسی نبود بر سرشان ادرار کنی، چون توالت عمومی دراین شهر خیلی کم پیدا میشود و خیلی بد است که ادرار آدم در شلوارش بریزد. باید همینطور راهت را ادامه دهی... بعید است در این خیابان شلوغ و در باغچههای کنارش دفن شده باشد.
نزدیک انتهای خیابان دست چپ یک کافه است به نام سپیدگاه، قبلا اسمش سپید و سیاه بوده است. ولی سپید و سیاه اسم مشروب است و در این کافه از مشروب خبری نیست، برای همین اسمش را عوض کرده اند؛ نمیدانم چرا اسمش را «کافه چایی» نگذاشتند، یا «کافه کیک شکولاتی» یا «کافه هات چاکلت»، اگر مشروب نیست، اینها که هست! اصلا چرا اسمش را «کافه اسپرسو» نگذاشته اند؟ مهم نیست. مهم این است که حتی اگر داخل هم نروی، توالت طبقه دوم را هم نبینی و نوشتههایی که زیر میزها گذاشته شده اند و یکی از فراق میگوید و یکی از وصال، و حتی اگر جوان احمق کافهمن را هم نشناسی باز هم میتوانی شرط ببندی کسی داخل کافه دفن نشده است. روزها جلوی این همه آدم که نمیتوان کسی را دفن کرد، آن هم در این کافه که کفاش گرانیت است! شب هم که درش هفتقفله است. راه را اشتباه آمدهای!
ولی خوب پس کجا دفن شده است؟ این جنین ناقصالخلقه که اگر به دنیا هم میآمد عقب مانده بود و به زودی میمرد کجا خاک شده است؟ من که نمیتوانم همهی بهشت زهرا و همهی پارک لاله را با بیلچهام زیر و رو کنم. کجاست این نعش کوچک متعفن؟
میدانی؟ من فکر میکنم روحها بعد از مرگ آرامش میگیرند و میخوابند، مگر این که چیزی را در این دنیا جا گذاشته باشند. من فکر میکنم این جنین ناقصالخلقهی زشت چیزی را در این دنیا جا گذاشته است و شوربختانه نمیدانم چه چیزی را. این روح سرگردان هر شب به خوابم میآید و مرا پر از ترس و درد و رنج میکند. این روح عقب افتاده هر روز در همه چیز حلول میکند و به جان من میافتد. یک روز در درختهای چنار، یک روز در استکانهای چای و یک روز در نخهای سیگار. چند روز پیش این روح زشت در شیشهی تیزی حلول کرد و رگ دستم را زد و بعد از اورژانس بیمارستان و پانسمان، در زخم دستم حلول کرد و عفونت کرد. این روح ترسناک روزی در همسر مردهی من حلول میکند و روزی در خندههای ترسناک یک فاحشه. چه کنم؟ نمیدانم که این روح بدکردار از جان من چه میخواهد، نمیدانم چه در این دنیا جا گذاشته که هر روز و هر شب به دور من میگردد و شبم را پر از جیغ و فریادها و خندههای ترسناک و روزم را تاریک میکند. باید از اول شروع کنم، جنازهاش حتما یک جایی همین اطراف دفن شده است.
پینوشت:
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قهر تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مولوی
دانلود همین ترانه با صدای نامجو
کلمات کلیدی :
روزمرگی،
زندگی سگی،
روایت