چپق
مشهدی صالح سرفهی خشکی کرد. نگاهش مثل همیشه از امتداد مارپیچی دود چپق به توتونهایی که دود میکردند افتاد و دوباره در این فکر فرو رفت که این دود و دم کی همین نفس تنگاش را هم خواهد برید. از خود پرسید که آیا این لذت خفیف در ریهها و این شعف دنبال کردن رد دود تا آسمان و مبلغی خاطرات کهنه ارزشاش را دارد؟ و مثل هر بار به خودش پاسخ داد: نمیدانم!
صدای ماغ کشیدن گاوش از طویله میآمد. پرندهها لابهلای چند درختی که کنار خانهاش بودند هیاهو میکردند. نگاه سردی به درختها انداخت و از روی حصیری که جلوی خانهاش روی آن لم داده بود و چپق میکشید و مزرعه خودی و منظرهی روستا را از دور تماشا میکرد برخاست تا برود.
خانهاش دور از روستا بود و برای همین گاهی دلش برای همولایتیهایش خیلی تنگ میشد، اینجور وقتها شال و کلاه میکرد و قبل ظهر به روستا میرفت و تا زمانی که هوا گرگ و میش میشد با این و آن بگو بخند میکرد و چایی میخورد. مردم روستایش را دوست داشت، اما هر بار هنگام بازگشت از روستا به خانهاش از همهشان متنفر میشد، آنقدر که میخواست بارش را ببندد و به جایی برود که دیگر آنها را نبیند با این که بدیای از آنها نمیدید و آنها هم دوستش داشتند. هرچه وقت رفتن بیشتر به او اظهار دوستی میکردند و هرچه بیشتر از او میخواستند که تا فردا چهره خندان و دل مهربانش را با آنها سهیم شود بیشتر احساس انزجار میکرد، تا جایی که دوست داشت اسبی تندرو سوار میشد و چنان به تاخت از روستا میرفت که حتی لحظهای هم صدای این همولایتیها را نشود و چهرهشان را نبیند. اسبی که او را به جایی ببرد که دیگر نه روستا را ببیند نه خانه خودش را و نه درختان کنار آن را. اینجور شبها که به خانه برمیگشت غصهناک بود و تا صبح زیر نور ماه بیدار میماند و به ستارهها خیره میشد و چپق میکشید. گاهی هم شعر میخواند. گاهی هم به یاد شازده کوچولو میافتاد و خیال میکرد که او را میبیند که در آسمان بین خوشهی پروین و دلفین پرواز میکند و به او پوزخند میزند. تازه خوانده بودش. جوانی که به یادش نمیآورد به او هدیه داده بود. جوانی که مشهدی هر وقت به یادش میافتاد بیحوصله میشد و بیدلیل به درختان بیحاصل کنار خانهاش ناسزا میگفت. مشهدی تنها کتابخوان ده بود. بیش از ده کتاب در خانه کوچکش داشت که تناسبی با هم نداشتند: قرآن، دیوان حافظ، کتاب دعا، سیاحت غرب، کتاب سرخ و... و شازده کوچولو. بارها و بارها این کتابها را خوانده بود و بعضی بخشهای خیلیشان را از بر بود. گاهی بخشهایی را که نمیفهمید از بر تکرار میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد و خسته میشد.
مشهدی صالح در راه روستا داشت به اینها فکر میکرد. هر بار در راه به این فکر میکرد که پایان روز از همولایتیهایش متنفر میشود، ولی باز هم وقتی میدیدشان در آغوششان میکشید و با شوق نگاهشان میکرد و تا شب در کنارشان میماند. مشهدی اما اینبار نرسیده احساس خستگی میکرد و منظره روستا در نظرش کسالتبار میآمد؛ رفتنش کند شد و بالاخره ایستاد؛ سرش را پایین انداخت و کمی با نوک پایش خاک را جا به جا کرد و بالاخره به سمت خانه خودش به راه افتاد. دیروز شروع کرده بود به هرس درختان شخم زدن زمین، با اشتیاق کار را شروع کرده بود و هرچه پیشتر میرفت شعفش از تنهایی و کار در مزرعه خودی بیشتر میشد، ولی در همان شور و شوق یکبار که سر بلند کرد و نگاهش به مزرعهای افتاد که شخم زدنش حالا حالاها کار داشت و درختان بلند و بدشکلی که سالها هرس نشده بودند، ناگهان دلسرد شد و کار را متوقف کرد، کمی ایستاد و با نوک پایش خاک را جابهجا کرد و به طرف خانهاش برگشت: چپق، خط سیر دود و صدایی که از درختان کنار خانهاش میآمد.
مشهدی به خانهاش بازگشت، احساس کسی را داشت که با قلدری دعوایی را شروع کرده و دست آخر دست و پا شکسته و با سر و صورت خونی به خاک افتاده است. خسته بود و عصبانی. به خودش قول داد که همان روز درختهای کنار خانه را بکند و بسوزاند و آنچه سالهاست زیر آن مدفون و پوسیده شده را زیر و رو کند و خاکش را به باد بدهد و برای همیشه از آن روستا برود. تصمیمی تکراری که میدانست مثل همیشه هرگز عملی نخواهد شد. یاد روزگاری افتاد که به بهای دیدن یک لبخند قول داده بود چپق نکشد و نمیکشید. روی حصیر کنار خانه لم داد و چپقش را چاق کرد و شروع به کشیدن کرد. رد دود را تا آسمان دنبال میکرد. این چپق کی نفسش را میبرید؟
پینوشت:
«اینجا در سرزمین محکومان اصلی که من بر مبنای آن رأی صادر میکنم این است: هرگز در وقوع جرم شکی نیست.»
در سرزمین محکومان، فرانتس کافکا
کلمات کلیدی : روایت، روزمرگی