تنهایی و سکوت
فرار میکنم فرار فرار فرار شهر تمام میشود و سینما و دفتر کار و همهی نظامیها حتی کتابها هم تمام میشوند هیچ آدمی پنهان میشود آنقدر که همهجا تاریک شود همهجا گرم شود راسکلنیکف چمباتمه میزنم نه صدای صادق میآید و نه صدای امام و نه تلخی و اضطراب تحقیر شدن و له شدن و نه شرم شکست سالروز روزهایی که فکر میکردم خوش اند و از دست دادن کنار کرمهای خاکی همه جا گرم است کرمهای خاکی مظلوماند بیهوده زشت و کثیف شمرده میشوند سوز نمیآید و باد نمیزند و عضلاتم آراماند و درد پامرغی رفتن و دویدن و نفس زدن راههای طولانی محو میشود هوا دلپذیر شد گل ازخاک بردمید میمانم میمانم میمانم همهچیز تکراری است و صدای موسیقی تکراری میآید ولی خاطرههای تکراری میروند یک نام کنده شده روی تنهی درخت حتی چراغ قوه هم میرود بیرون نمیآیم بیرون سرد است و ترسناک بوی گل نرگس و نور چشمانم را آزار میدهد نمیخواهم بیرون بیایم زیر برف زیر خاک چمباتمه مانند مومیایی که هزار سال است آرام گرفته و نه از کسی خبر میگیرد و نه کسی از او خبری میگیرد توریستها عینک به چشم میداند همه آن بالا هستند و میدانند همه که او این پایین انس گرفته با خاک یا جهان مردهها کن فی الناس و لا تکن معهم یا آنجا که همه سکون است و سکوت و آرامش سرچشمه تقلاهای کریه نیست بوی گند عرق نیست و خندههایی که تمام بشوند و نگاههای مغرور و مهربان و پنجههای سفید و چادرهای مشکی و ریشهای سیاه و جبههها و آنچه که من نفهمیده ام چرا این کار را کرد؟ دلتنگی نیست و عقده و مرگ شیرین است خواب خواب خواب مثل موسیقی زیبای پرزنیر تمام میشود تمام میشود آسودگی و جاودانگی برای همیشه تمام میشود سادگی روستا آسمان پرستاره جنگل و دریا بدون آدمها حتی گروه طبیعتگردی و بابک بدون آدمها بدون نشانی که بوی آدم بدهد بوی زندگی بدهد همهچیز بوی خوش مرگ میدهد میوه را بچین بوی رهایی بوی خاک بوی روح جاودان جهان خیال هیهات سیگار خرمای پیارم روشن که حاصلی ندارد و لیوانهای نیمهپر و روزهایی که میگذرد و درد ابهام و رنج تقلای پرندهای بیبال در قفسی بزرگ و ترس دزدانی که پشت هر دیوار و سر هر کوچه در کمین اند زورگیری و معصومیت برهای که در دست تنها میلرزد و گرگان خیالی که از هر سو هجوم آورده اند اینجا برای خوابیدن تنگ است جنایت و مکافات و صدای زوزه میآید
دورازدهونیمهشتمدیماهنودویکهمینجااتاقخودم
پینوشت: «زندگی داستانیست لبریز از خشم و هیاهو که از زبان ابلهی حکایت میشود.» مکبث، ویلیام شکسپیر
کلمات کلیدی : جریانسیالیکذهنبیمار، روزمرگی