داستان کوتاه: بن بست
این کوچه بن بست است. نمیدانم چرا، ولی همیشه فکر میکردم این کوچه نباید بن بست باشد، یعنی اصلا وقتی واردش میشدی به نظرت میآمد برسد به خیابان اصلی. تابلوی بن بست هم سر کوچه نبود. عقربههای ساعتم که همیشه پر از کسالت بودند حالا به سرعت حرکت میکنند و من نگرانم که دیر به مهمانی برسم. ترمز دستی را میکشم تا کمی فکر کنم. یعنی ممکن است این کوچه بن بست نبوده باشد و به تازگی بن بست شده باشد؟ البته این اهمیتی ندارد، مهم این است که الان من روبهروی یک دیوار بلند پارک کردهام و جلوتر نمیتوانم بروم. لعنت به این نقشهی شهر که هیچ وقت بیعیب و ایراد نیست.
کلافه و عصبی سرم را میخارانم و باز بیدلیل به ساعتم نگاه میکنم، انگار از عقربهها انتظار دارم کمی کندتر حرکت کنند. حتما اگر الان زنم در ماشین بود احمقانه میگفت که مشکلی پیش نیامده و میشود دنده عقب گرفت و به خیابان قبلی برگشت و راهی دیگر پیدا کرد. واقعا که این زنها هیچ چیز نمیفهمند. هر چه هم برایش توضیح میدادم نمیفهمید که اگر من همین کار را کردم و کوچه بعدی هم بنبست بود چه؟ اصلا نباید به لاطائلات این زنها توجه کرد، با آن لبخندهای احمقانه و احساسات کودکانه و مغزهای علیلشان. اگر برگشتم و دیدم خیابان اصلی هم انتهایش بن بست است چه؟ آن وقت چه کار کنم؟
سه کنج آخرین خانهی کوچه و این دیوار بلندِ مزاحم گربهای لابهلای آشغالها به دنبال غذا میگردد و حتی سرش را بالا نمیکند تا من و ماشینام را ببیند. نگرانم که اگر دیر به مهمانی برسم جواب محمد را چه بدهم، بالاخره آدم منظمی است و بدش میآید کسی بدقولی کند یا سر ساعت نرسد، ولی من که معلوم است سر ساعت نمیرسم، این بنبست که حالاحالاها باز نمیشود. شاید بهتر باشد قبل از این که به موبایلم زنگ بزند و بپرسد که چرا دیر کرده ام خودم زنگ بزنم و بهانهای بیاورم، مثلا بگویم سردردهای همیشگی به سراغم آمده و امشب نمیتوانم بیایم، ولی نه، آنوقت میخواهد با زنِ حرافم هم صحبت کند و او الان اینجا نیست، واقعیت را که نمیتوانم به او بگویم، این بن بست لعنتی را؛ حتما مثل دلقکها میخندد و میگوید امان از دست تو! خوب از کوچهی دیگری بیا! همان حرف احمقانهای که اگر زنم بود میگفت. نمیدانم چرا اینهمه احمق دور من را گرفته اند. اگر این کوچه بن بست است چرا باید فکر کنم که کوچههای دیگر هم بن بست نباشند؟
چه کنم؟ دوست ندارم به خانه برگردم، جواب زنم را چه بدهم وقتی میپرسد چرا به مهمانی نرفتی؟ نه بهانهای برای خر کردنش به ذهنم میرسد و نه حال و حوصلهی توضیح دادنهایی که هرگز چیزی از آنها نمیفهمد. باید غرولندهایش را تا صبح تحمل کنم. در کلهی خرابش حرف حساب فرو نمیرود و تا صبح میگوید که چرا از یک خیابان و کوچه دیگر نرفتی؟ این همه سال در آن خانه با اخلاق آزاردهنده و قیافهی کریهش زندگی کردم و تحمل کردم و تحمل کردم و تحمل کردم. یکبار هم در چشمان زشتش زل نزدم و نگفتم که ازدواج با او بزرگترین اشتباه عمرم بوده است. این همه سال! همهاش تحمل کردم و ایستادم و با خودم گفتم که اشتباه نکرده ام و میتوانم همهچیز را سر و سامان دهم. آنوقت او هر روز و شب به هر بهانهای به من طعنه و کنایه میزند. ولی من تسلیم نمیشوم، میتوانم همهی این مشکلات را حل کنم و زندگیمان را شیرین و دوستداشتنی کنم. میتوانم! من او را با همه زشتیها و تلخیهایش دوست داشته ام و دارم. مادرم و دوستان پرحرفم هم نمیتوانند با حرفهای تکراری و دلسوزیهای دروغی این را به من بباورانند که اشتباه کرده ام. هرگز! نمیخواهم او را از دست دهم. مهمانی امشب هم بهانه است، نگذاشتم زنم بفهمد، باید از محمد پولی بگیرم تا این دورهی جهنمی کارم بگذرد، حتما میتوانم کار و بارم را دوباره رونق بدهم. محمد کمی خسیس هست ولی من راضیاش میکنم که به من پول قرض دهد. ولی باید به موقع به خانهاش برسم، چون اگر خلقش تنگ شود کار من خیلی دشوار میشود.
نگاهی به دیوار آجری و فرسودهی روبه رویم میاندازم، با این کوچهی بن بست چگونه میتوانم به موقع برسم؟
.
پینوشت:
کفش هایم را
لنگه به لنگه پوشیده ام
تا دیرتر برسم
به انتهای کوچه ای که می دانم
بن بست است
ناشناس
کلمات کلیدی :