روایت: روح سرگردان
اینجا خیابان طالقانی است. از مترو که پیاده میشوی باید از کنار دیوارِ جایی که قبلا سفارت آمریکا بوده و الان لانهی جاسوسی است همینطور مستقیم بروی. دست راستت دیواری است با نقاشیهای عجیب و غریب ضد آمریکایی که کسی سرش را بالا نمیکند تا آنها را ببیند و دست راستت درختان چنار بلند و جوبی پهن پایین پایشان. اگر یک روز برفی زمستان یا یک روز سرد پاییزی در ساعتی خاص این راه را بروی که کمتر عابری در پیاده رو راه برود، میتوانی احتمالا صدای خش خش برگهای خستهی پاییزی یا شلپ شلپ برفهایی که آب میشوند را زیر پایت بشنوی. اگر کفشت سوراخ باشد حتی جورابهایت هم خیس میشود. همینطور که میروی به اولین خیابان دست راست که میرسی باید بپیچی. خیابانی تنگ که یک طرفش چنارهای بلند اند، کمتر ماشینی به آن وارد میشود و غالبا ساکت است، آنقدر که صدای پایت را به وضوح میشنوی و صدای زمین خوردن برگهایی را که دیگر تحمل آویزان ماندن بر شاخهی درخت را ندارند. اسم این خیابان گوشهگیر را یادم نیست. مثل خیلی اسمهای دیگر. مثلا اسم گلی که شازده کوچولو در سیارهاش داشت یا اسمهای دیگر... به گمانم در گوشهای از همین خیابان و پای یکی از همین چنارها دفن شده باشد.
به انتهای خیابان که بروی میرسی به ضلع جنوبی یک پارک، بعضیها میگویند پارک ایرانشهر و بعضیها هم به خاطر این که ساختمان قدیمی خانه هنرمندان در میان آن خودنمایی میکند میگویند پارک خانه هنرمندان. مهم نیست. مجسمههای هنری زیادی میان این پارک هست، عابرها غالبا به آنها توجه نمیکنند و گاهی هم ناسزایی نثار شکلهای عجیب و غریبشان که از فلز و چوب و سنگ ساخته شده است میکنند. اما من این مجسمهها را دوست دارم، نه این که بفهمم چه در ذهن سازندهیشان بوده است، نه، خودشان را دوست دارم، انگار در هر کدامشان یک روح سرگردان زندانی شده است؛ روحی که آنقدر خود را به در و دیوار این مجمسهها کوبیده است که خسته و نالان کنجی نشسته و زانوانش را بغل کرده و تنها گاهی آه میکشد، آهی که به گوش اهالی پارک میرسد ولی تنها سرشان را به اطراف میگردانند و فکر میکنند خیالاتی شده اند و دوباره به همصحبتیهای عاشقانه یا افکار خودشان فرو میروند. نمیدانم، شاید هم پای یکی از این مجسمهها دفن شده باشد، یا داخل یکیشان، شاید هم یک جای این پارک مخفیانه چال شده باشد. پشت ساختمان خانهی هنرمندان صندلیهای خجالتی و مهربانی هستند که همیشه سرشان پایین است، من این صندلیها را خیلی دوست دارم ولی هرچه فکر میکنم یادم نمیآید چرا... بعید میدانم کنار این صندلیها دفن شده باشد.
از پارک که میگذری دوباره میرسی به یک خیابان، البته این یکی دیگر خیلی خلوت و آرام نیست، اسمش را هم یادم مانده: خردمند. نمیدانم چرا اسمش را گذاشتهاند خردمند، و چرا مثلا نگذاشتهاند عاشق، یا سرگشته یا مثلا احمق. مهم نیست. این خیابان را که همینطور بالا بروی به جایی میرسی که بوی قلیان میوهای میآید، سرت را که خوب به اطراف بچرخانی دری را میبینی که پله میخورد و پایین میرود و به سفرهخانه ای میرسد که بوی قلیان از آنجا میآید. ولی این اصلا اهمیتی ندارد که سفرهخانهای آنجاست، مثل این که اهمیتی ندارد آن طرف خیابان در طبقه دوم آن آپارتمان چه کسی زندگی میکند. اصلا مهم نیست. ممکن است یک مقام امنیتی کشور باشد، یا یک عرقخور آس و پاس، شاید هم یک فاحشه، و شاید هم یک موجود فضایی، اینها اصلا اهمیتی ندارد. چون باید راه را ادامه دهی. همیشه باید راه را ادامه داد و به آنچه این طرف و آن طرف راه است اهمیت ندارد، گاهی نگاهشان هم نباید بکنی، گاهی هم باید فقط نگاهشان کنی، گاهی هم باید بایستی و سرت را به اطراف بچرخانی و اگر کسی نبود بر سرشان ادرار کنی، چون توالت عمومی دراین شهر خیلی کم پیدا میشود و خیلی بد است که ادرار آدم در شلوارش بریزد. باید همینطور راهت را ادامه دهی... بعید است در این خیابان شلوغ و در باغچههای کنارش دفن شده باشد.
نزدیک انتهای خیابان دست چپ یک کافه است به نام سپیدگاه، قبلا اسمش سپید و سیاه بوده است. ولی سپید و سیاه اسم مشروب است و در این کافه از مشروب خبری نیست، برای همین اسمش را عوض کرده اند؛ نمیدانم چرا اسمش را «کافه چایی» نگذاشتند، یا «کافه کیک شکولاتی» یا «کافه هات چاکلت»، اگر مشروب نیست، اینها که هست! اصلا چرا اسمش را «کافه اسپرسو» نگذاشته اند؟ مهم نیست. مهم این است که حتی اگر داخل هم نروی، توالت طبقه دوم را هم نبینی و نوشتههایی که زیر میزها گذاشته شده اند و یکی از فراق میگوید و یکی از وصال، و حتی اگر جوان احمق کافهمن را هم نشناسی باز هم میتوانی شرط ببندی کسی داخل کافه دفن نشده است. روزها جلوی این همه آدم که نمیتوان کسی را دفن کرد، آن هم در این کافه که کفاش گرانیت است! شب هم که درش هفتقفله است. راه را اشتباه آمدهای!
ولی خوب پس کجا دفن شده است؟ این جنین ناقصالخلقه که اگر به دنیا هم میآمد عقب مانده بود و به زودی میمرد کجا خاک شده است؟ من که نمیتوانم همهی بهشت زهرا و همهی پارک لاله را با بیلچهام زیر و رو کنم. کجاست این نعش کوچک متعفن؟
میدانی؟ من فکر میکنم روحها بعد از مرگ آرامش میگیرند و میخوابند، مگر این که چیزی را در این دنیا جا گذاشته باشند. من فکر میکنم این جنین ناقصالخلقهی زشت چیزی را در این دنیا جا گذاشته است و شوربختانه نمیدانم چه چیزی را. این روح سرگردان هر شب به خوابم میآید و مرا پر از ترس و درد و رنج میکند. این روح عقب افتاده هر روز در همه چیز حلول میکند و به جان من میافتد. یک روز در درختهای چنار، یک روز در استکانهای چای و یک روز در نخهای سیگار. چند روز پیش این روح زشت در شیشهی تیزی حلول کرد و رگ دستم را زد و بعد از اورژانس بیمارستان و پانسمان، در زخم دستم حلول کرد و عفونت کرد. این روح ترسناک روزی در همسر مردهی من حلول میکند و روزی در خندههای ترسناک یک فاحشه. چه کنم؟ نمیدانم که این روح بدکردار از جان من چه میخواهد، نمیدانم چه در این دنیا جا گذاشته که هر روز و هر شب به دور من میگردد و شبم را پر از جیغ و فریادها و خندههای ترسناک و روزم را تاریک میکند. باید از اول شروع کنم، جنازهاش حتما یک جایی همین اطراف دفن شده است.
پینوشت:
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قهر تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مولوی
دانلود همین ترانه با صدای نامجو
کلمات کلیدی : روزمرگی، زندگی سگی، روایت