ای خدای الماسی من!
مولوی حکایت میکند مردی، در راه سفر در بیابانی، زیر سایهی درختی خوابیده بود. مرد در خواب خوش بود که ناگهان با ضربات چوبدستی مردی بیابانگرد از خواب میپرد. اعتراض مرد مسافر به جایی نمیرسد و بیابانگر همینطور او را به باد کتک میگیرد. بیابانگرد به مسافر میگوید که از میوههای فاسد به زمین ریخته از درخت بخورد. پاسخ اعتراض مسافر باز هم ضربات دردناک چوبدستی بیابانگرد است. مسافر بیچاره از آن میوههای کرمخوردهی گندیده شکماش را پر میکند. بیابانگرد به مسافر میگوید که برخیزد و شروع به دویدن کند و خود نیز پشت سر مسافر میرود و هر وقت خستگی و آفتاب سوزان دویدن مسافر را کند میکند با ضربات چوبدستیاش دوباره او را مجبور به سریع دویدن میکند. مسافر بیچاره با شکم پر از میوههای گندیده و گرمای سوزان و خستگی میدود و به بیابانگرد ناسزا میگوید. حال مسافر به هم میخورد و بالا میآورد و در کمال ناباوری میبیند که از میان آنهمه آشغالی که بالا آورده است ماری سمی نیز از دهانش بیرون میآید. مسافر به حکمت مزاحمت و آزارهای بیابانگرد پی میبرد و با شرمندگی به او میگوید که کاش حکمت کارت را به من میگفتی. بیابانگرد لبخندی میزند و تعریف میکند که وقتی از آنجا رد میشده، دیده که مسافر خفته و دهانش باز مانده و ماری سمی به دهانش وارد شده است. بیابانگرد میگوید که اگر از ابتدا موضوع را به مرد مسافر میگفت، ترس او باعث میشد که زهر آن مار سریعتر اثر کند و مسافر را از پا در بیاورد.
میدانی؟
میدانم که هرچه با من کردهای از لطفت بوده و میفهمم که خطرات بزرگی را به بزرگیات از سر من گذراندهای! ولی میدانی؟ گاهی جای ضربات چوبدستیات بدجوری درد میگیرد و طعم میوههای فاسد به کامم باز میگردد. ببخش اگر اینجور وقتها نامربوط میگویم، بالاخره میگویند کسی که درد میکشد چندان حرجی بر او نیست. میدانم که میدانی، ولی خوب وظیفهی من هم بود که عذرخواهی کنم.
کلمات کلیدی :