هزار و یک شب 324
هو الحق
چرا شب سیصد و بیست و چهارم ؟ نمی دانم ، شاید چون دوست دارم مبدأش آن روزی باشد که در حافظیه قدم میزدم و حافظ می خواندم ، ... ولی ، ولی شاید اگر چند ماه قبل را مبدأ بگیرم بهتر باشد و یا شاید هم چند ماه بعد را ... ولی نه ، مبدأ باید بهار باشد ، نه فصل دیگری ! بهار است که فصل روییدن است ، فصل دوباره متولد شدن !
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم ، نمی دانم
چرا نمی دانم و نمی فهمم ؟ نمی دانم ! شاید برای این که ، هر قصه ای قصه گویی دارد و صد البته که هر قصه گویی قصه ای ! ولی این قصه گوی ما ساکت نشسته و تنها نگاه می کند ، تنها نگاه ! اما نگاهی نافذ و زجرآور ، و گاهی با اشارات صورت چیزی می گوید که فهم آن در توان من نیست ؛ ولی من بی امان حرافی می کنم از هر دری ! عجبا ! شاید شنیدن این داستان از دهان قصه گوی ما ظرفیت و مقامی می خواهد بیش از شأن این دل تنگ و سیاه من ، ... حتماً همین گونه است .
کلمات کلیدی : هزار و یک شب