چه گویم چون نخواهد شد
هو المحبوب
یه شهر سبز دلنواز
دامنت کوه و دشت ناز
بگی نگی رو به فراز
اون طرف پل نیاز
تو کوچه سوز و گداز
بن بست راز
محله بنده نواز
هنوز ازایام کودکی یادم هست که عید ها مادرم شیرینی ها را در ظرف هایی می گذاشت و روی میز می چید ... و من از همان اول حریصانه به آن ها نگاه می کردم و منتظر فرصتی می ماندم برای غارت آن ها ؛ اما وقتی قصد عملی کردن خواسته ام را می کردم ، صدای ملامتگر مادرم می آمد : « به اونا دست نزنی ها ! » و من گرچه شیرینی آن شیرینی ها را در زیر زبانم حس می کردم ، اما آن را ارزنده تر از رضایت مادر نمی یافتم و کنار می رفتم ، اما چه کنار رفتنی ! با چشمانی دوخته شده به شیرینی ها و دهانی باز ! مادرم که از این وضع به خنده می افتاد ، وقتی نگاه التماس آمیز مرا می دید می گفت : « فقط یه دونه ها ! »
و باز هم همان حکایت همیشگی ! میل من و ظرف شیرینی و خشم مادر ! البته میلی عمیق تر و شیرینی ای ارزشمند تر و .... مادری مهربان تر ولی با خشمی ترسناک تر !
آی قبیله خداتون عاشقه
داغ عاشقی شقایقه
زن و عطر و نماز حقایقه
راز عاشقای صادقه
روی دریای خون یه قایقه
بن بست راز
محله ی بنده نواز
شاید خدا برنامه ای دارد ! شاید قرار است زیبایی بعضی نعمت هایش را به مانشان دهد و آن گاه . . . آن گاه آن ها را از ما دریغ کند و ما را مبهوت و سرگردان بگذارد ؛ شاید اگر آن نعمت ها را به ما بدهد ما شکر نکنیم و آن نعمت های ارزشمند را هدر دهیم ، شاید اگر محروم بمانیم و غمگین ، روحمان وسیع شود و بزرگ و نعمتی بزرگ تر به ما اختصاص یابد ، شاید آن نعمت بهای بیش تری دارد که پرداخت آن در توان ما نیست ، شاید آن نعمت از آن اولیای خداست ، شاید . . . شاید ، نه ، ای کاش ، ای کاش همه ی این شاید ها دروغ در بیاید !
از بام هوی در باد
کاشانه ام افتاد
عاشق شدم و مجنون
دل خانه ات آباد
ای زلف سیاهت شب
مات رخ ماهت شب
عشق تو به بادم داد
دل خانه ات آباد
(* عنوان متن برگرفته از یک غزل حافظ به مطلع :
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد)
کلمات کلیدی : هزار و یک شب