خسته ام از آرزوها آرزو های شعاری
هو المنتقم
در زدم کس این قفس را وا نکرد / پر زدم بال و پرم آتش گرفت
.
(شب 424 ، ساعت 8:50 ، کتابخانه ی دانشکده ی متالوزی)
.
چه قدر از این جا بدم می آید ! از این کف پوش های سیاه بی احساس ، از این میز های سفید روسیاه ، از این مهتابی ها که به قول سید در امضای آفتاب دست برده اند ، از این ساختمان های بلند و سفیدپوش و مغرور ، از این سنگ فرش های ترک خورده و این پله ای سنگی سرد و سنگین ،از این درخت و سبزه ها و طراوت دروغینشان ، از آن سردر بزرگ و زشت از خود راضی ! از آن نمازخانه ی کوچک و تنگ که سیستم تهویه اش را یارای زدودن بوی گند تزویر امثال من نیست ، از آن دخمه ی کوچک و کثیف که بوی بطالت و بیکاری امثال من در آن مشام هر تازه واردی را می آزارد ، از آن اکواریوم شلوغ و بی شرم ، از آن سایت پرتبختر نا آرام و آن پله های بی منتها حالم به هم می خورد . این جا چه قدر نفس کشیدن دشوار است !
راستی این جا چه قدر سرد است ! این سرما بود که مرا به زیر این خرقه ها برد ، اما حالا دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند ، دیگر سرما تا مغز استخوانم رسوخ کرده است . چرا همه چیز این دنیا را از یخ ساخته اند ؟ این قصر های سربلند یخی مرا می ترسانند ! اسلام ، آرمان ، دین ، فلسفه ، اندیشه ، عشق ، فداکاری ، امید ، جهاد ، شهادت ، رضا ، عرفان و ... و نمی دانم هزار جور بنای یخی دیگر ! چه قدر سردم است !
***
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
.
طوطی ای را به هوای شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
.
قرةالعین من آن میوه ی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
.
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
.
روی خاکی و نم اشک مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
.
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
کلمات کلیدی : هزار و یک شب