وبلاگ :
همان حكايت هميشگي !
يادداشت :
داستان کوتاه: يک شاعر، يک مرتد
نظرات :
0
خصوصي ،
8
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بهنام
ميگن خيلي سال پيش اون زماني که هنوز همهي مردم به يک زبان سخن ميگفتن، توي شهر بابل جمع شدند. دلتنگ و آرزومند بهشتي که پدر و مادرشون ازش بيرون شدند. جمع شدند و تصميم گرفتند دست به دست هم بدهند و برجي بسيار بسيار بلند بسازند. برجي که آنقدر بلند باشد که از آسمان هفتم بگذرد و تا بهشت برسد.
مدتها کارکردند تا برج به نيمه رسيد.
اما تقدير خداوند اين نبود.
شبي همه به خواب رفتند. صبح که بيدار شدند هرکدام به زباني جديد سخن ميگفتن.
ديگر هيچکس حرف ديگري را نميفهميد.
اين شد که برج نيمهکاره ماند و مردم پراکنده شدند.
ما هم وضعمان همين است. از هم بيگانهايم. و زبان هم را نميفهميم.