• وبلاگ : همان حكايت هميشگي !
  • يادداشت : داستان کوتاه: قفس 6
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خدايا يک نفس آواز ! آواز !
    دلم را زنده کن ! اعجاز ! اعجاز !
    هر چه مي خواهند بگويند ، من باور مي کنم که پرنده اي قفس شود .
    و باور مي کنم که قفسي که روزگاري پرنده بوده ، باز روزي مي تواند به اصل بازگردد.
    هر چه باشد ، تمام سرمايه ي ما اميدي ست که در عمق وجودمان مي جوشد.
    + شاهد 

    مثل اينکه فقط خانمها به اينجا سر ميزنند
    + مريم 
    تو تا حالا از خفاش ها حرف راست شنيده اي؟؟
    پاسخ

    نه! هيچ‌وقت!ولي گاهي ته دل آدم رو مي‌لروزنه ديگه...
    + مريم 
    آخر کار چه اهميتي دارد وقتي قفسي پير، پرنده اي جوان و زيبا شده است؟


    پاسخ

    آخر داستان شايد به روايت کلاغ و خفاش بشود? مهم نيست؟
    + بيـ تابـ.. 
    سلام
    چرا اينقده بي مزه تموم شد!؟
    انتظار يک سرانجام بهتر رو داشتم.. لااقل از نوشته هاي پيشين اينطور به نظر مي رسيد.