سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: قفس 6

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/9/23 1:13 صبح

روزی قفس در تنهایی‌اش یاد گذشته‌هایش افتاد. یاد زمانی که این ویرانه، خانه‌ای آباد بود، و صاحب‌خانه‌ای داشت که هر روز قفس را نوازش‌ می‌کرد و با او مهربانانه سخن می‌گفت. قفس دلش گرفت؛ پر از صدای غژغژ شد. قفس در تنهایی‌اش صاحب‌خانه‌اش را صدا می‌زد و می‌گریست. قفس تنها بود و این را زمانی خوب می‌فهمید که پرنده‌اش نبود. صاحب‌خانه مدت‌ها بود که از این کلبه‌ی کوهستانی رفته بود و از آن زمان، هم قفس پوسیده و زنگ‌زده شده بود و هم خانه متروک و خاک‌آلود. ناله‌های قفس این‌بار نوایی دیگر داشت. ناله‌هایش از جنس ناله‌ی غریبی بود که بویی از وطنش به مشامش خورده و یاد گذشته‌های شیرینش کرده است. شیرینی‌ای که این‌بار به غم‌های قفس عطر و طعمی دیگر داده بود.

پرنده که بازگشت، قفس را در حالی دیگر دید. قفس شاد بود و دیگر غژغژ نمی‌کرد. پرنده خوشحال شد و قفس از شادی پرنده‌اش خوشحال‌تر.

*

روز‌ها می‌گذشت و پرنده روز به روز با قفس مهربان‌تر می‌شد? نوازش‌اش می‌کرد و برایش از سفرهای خود می‌گفت. پرنده قفس را قفسی دیگر می‌دید. پرنده هم پرنده‌ای دیگر شده بود. پرنده دیگر تنها زیبایی‌های قفس را می‌دید. چوب‌های پوسیده‌ی قفس در نظر پرنده هر روز زیبا و زیباتر می‌شد و این برای قفس نشاطی آمیخته با شرمندگی به ارمغان می‌آورد.

قفس دیگر افسرده نبود. قفس پرنده‌اش را در کنار خود داشت. قفس علت مهربان‌تر شدن هرروزه‌ی پرنده را نمی‌فهمید. با این وجود قفس شکرگزار بود. خاطرات روزهایی که این خانه‌ی متروک? سبز و باصفا بود هر روز در نظرش زنده‌تر می‌شدند. خاطراتی پر از حضور صاحب‌خانه.

*

یک روز پرنده با مهر و غم همیشگی‌اش نزد قفس آمد. بال‌هایش را گشود و قفس را در آغوش گرفت. قفس مبهوت و شرمنده و سرشار از نشاط شده بود. پرنده باز هم از گذشته گفت و از صاحبش و این که مثل دیگر پرنده‌ها رها نیست و صاحبی مهربان دارد. قفس هر کلمه‌ای که می‌شنید بیشتر یاد صاحب‌اش می‌افتاد. دل قفس هم مثل پرنده برای صاحب‌اش تنگ شده بود. پرنده گفت و گفت و شروع کرد به گریه. پرنده می‌گفت قفس را دوست دارد و به او نیاز دارد. می‌گفت قفس بوی صاحبش را می‌دهد. اشک‌های پرنده بر تن چوبی قفس می‌ریختند. حس عجیبی قفس را فراگرفته بود. یک حس آشنای قدیمی، از کلمه‌کلمه‌ی صحبت‌های پرنده، از همه‌ی گذشته‌ی فراموش شده‌اش و از بوی صاحبش که از تن پرنده می‌آمد. قفس نیز به گریه افتاد. دل قفس گواهی می‌داد که صاحب پرنده همان صاحب قفس بود.

حال قفس منقلب شد. هر قطره‌ی اشک پرنده مثل آتشی بود بر تن قفس، آتشی که سوزش‌اش زیباترین حسی بود که قفس به یاد می‌آورد. چوب‌های قفس شروع کردند به لرزیدن و ترک خوردن. میخ‌هایش شروع کردند به شل شدن و در آمدن. پرنده اشک‌آلود عقب عقب رفت و با وحشت و نگرانی به تماشای قفس ایستاد.

قفس داشت فرو می‌ریخت. قفس داشت از هم می‌پاشید. پرنده لحظاتی را مبهوت و سرگردان تماشا کرد، سپس به قهقرا رفت و از ترس چشمانش را بست.

پرنده بوی خوش آشنایی را حس کرد، چشمانش را باز کرد و با حیرتی شعف‌آلود پرنده‌ای را دید که بوی صاحبش را می‌دهد. پرنده قفس‌اش را مشتاقانه می‌نگریست? قفسی که پرنده شده بود? قفسی که یادش آمده بود روزی پرنده بوده است.

*

عقاب پیری که بر صخره‌ای بالای خانه‌ی قدیمی لانه داشت، لبخند می‌زد و هم‌آغوشی دو پرنده را تماشا می‌کرد. عقاب پیر، آن روز‌ها را به یاد‌ می‌آورد که پرنده با صاحبش در این خانه شادان زندگی می‌کردند. روز‌هایی که خانه پر از حیات بود و از باغچه‌اش بوی گل محمدی به مشام می‌رسید. روزهایی که صاحب‌خانه نرفته بود و پرنده هنوز قفس نشده بود. عقاب لبخندی زد، بال‌هایش را باز کرد و به سمت مقصدی نامعلوم شروع به پرواز کرد.

***

کسی پایان کار قفس و پرنده را نفهمید. کلاغی می‌گفت که چندی بعد پرنده‌ی زیبا پرید و رفت و قفس دوباره همان قفس کهنه شد. بلبلی می‌گفت دو پرنده در همان خانه‌ی قدیمی در آغوش هم ماندند و آن خانه را تمیز و زیبا کردند مثل گذشته، باشد که صاحبشان بازگردد. کبوتری هم می‌گفت پرنده‌ها چند روز بعد بال به بال هم پرکشیدند و پرواز کردند و رفتند و رفتند و رفتند. خفاشی هم گفت که عقاب داستان پرنده شدن قفس را خود سرهم کرده است...

کسی پایان داستان قفس و پرنده را نفهمید.

20/9/90

خدایا یک نفس آواز! آواز!
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!

بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز! پرواز!

قیصر امین‌پور




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه