سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: سه شنبه ها

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/5/30 2:1 صبح

 

عصر سه‌شنبه است. روی مبل خانه‌مان لم داده ام و سیگار دود می‌کنم. از میان دود سیگار چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی تو و نگاه بی‌روحت که محو محو همه‌ی فضای خانه را پر کرده است. همین نگاه بی‌روحت را هم دوست دارم. اصلا چه کسی گفته باید نگاه‌ها روح داشته باشند تا دوست‌داشتنی شوند؟

 

گربه‌ای به آرامی از روی دیوار حیاطمان عبور می‌کند. از پنجره رد مسیرش را دنبال می‌کنم تا وقتی که پشت دیوار پنهان شود. هیچ صدایی نمی‌آید جز جیک‌جیک گنجشک‌ها و هر از چندی عبور یک ماشین از کوچه یا صدایی از خانه همسایه‌ها: بچه‌‌ای که میانه‌ی بازی کودکانه‌اش ذوق‌زده می‌شود و فریاد می‌کشد و پدری که با صدای بچه از خواب می‌پرد و بر سر بچه هوار می‌کشد. همه‌چیز عادی است مانند همه‌ی سه‌شنبه‌ها عصر. خمیازه‌ای می‌کشم.

 

بوی گند و تعفن می‌دهی، همه‌ی خانه بو گرفته است. مثل گذشته‌ها. آن وقت که حمله‌ی ام‌اس به تو دست می‌داد و دیگر نمی‌توانستی حرکت کنی و اختیار مدفوع و ادرارت را از دست می‌دادی. خودت را کثیف می‌کردی و من با عشق، با دلسوزی در آغوشت می‌گرفتم و به حمام می‌بردمت و کثافت‌هایت را تمیز می‌کردم، می‌شستمت و لباس‌های نو به تنت می‌کردم. نمی‌گویم که هیچ‌گاه با خودم نگفتم که کاش همسری سالم و سرحال می‌داشتم و خانه‌ای که شیطنت‌های بچه‌های قد و نیم‌قدش اعصابم را خورد کند، ولی باز هم می‌دانی که دوستت داشتم. حتی آن زمان که مالیخولیایت بالا می‌گرفت و رو به من که نوازشت می‌کردم فحش‌های رکیکی می‌گفتی، می‌دانستم که حالت بد است و منظوری نداری. حتی نمی‌گذاشتم همسایه‌ها بفهمند. وقتی صدایت را به زشت‌ترین ناسزاهایی که بلد بودی بالا می‌بردی، صدای تلویزیون را زیاد زیاد می‌کردم تا صدایت از خانه بیرون نرود و تو به این خاطر هم باز ناسزا می‌گفتی. جواب همسایه‌ها را هم که از صدای تلویزیونمان که وقت و بی‌وقت بلند می‌شد گله می‌کردند خودم می‌دادم. ولی خوب، می‌دانی؟ تحمل من هم حدی داشت. می‌دانستم بیماری روانی‌ات هر روز بدتر می‌شود ولی وقتی در کنارت نبودم و از خود بی‌خود می‌شدی و همه‌ی لباس‌هایت را از تن درمی‌آوردی و لخت مادرزاد میان کوچه می‌دویدی، وقتی می‌آمدم و می‌دیدم نیستی دنیا پیش چشمانم تیره می‌شد، چادر سیاهت را بر می‌داشتم و به کوچه می‌آمدم تا تو را پیدا کنم و در ان بپیچم و به خانه برگردانم. و چه سرشکستگی‌ای داشت برای من -شوهرت- که غریبه‌هایی را ببینم که بدن برهنه‌ات را می‌بینند و می‌خندند و همسایه‌هایی که از سر دلسوزی برای من رویشان را به طرف دیگری می‌کردند و این‌چنین وانمود می‌کردند که تو را ندیده‌اند. دیگر این را نمی‌شد با بلند کردن صدای تلویزیون پنهان کرد. به خانه برت می‌گرداندم، کتک‌ات می‌زدم، تو جیغ می‌زدی و ناسزا می‌گفتی و بعد به گریه می‌افتادی و از گریه‌ات من هم به گریه می‌افتادم، نه از سر بدبختی و سرشکستگی خودم که از پشیمانی برخوردی که با تو کرده بودم. در کنارت می‌نشستم و تو را در آغوش می‌گرفتم. نمی‌فهمی! نمی‌توانی بفهمی چون جای من نبودی! همه‌ی این‌ها را هم می‌توانستم تحمل کنم ولی آن‌چه مرا له می‌کرد این بود که وقتی دیوانگی‌ از سرت می‌پرید و می‌فهمیدی که چه کرده‌ای از شرم و غصه آن‌قدر گریه می‌کردی تا اشک‌هایت خشک می‌شد و بعد خیره خیره ساعت‌ها تلویزیون خاموشی را که جلوی مبلت بود نگاه می‌کردی. نمی‌توانی بفهمی که از دیدن این حالت‌ات چه زجری می‌کشیدم. 

 

از این که پاکت سیگارم این‌قدر بی‌موقع ته کشیده است اعصابم خورد است، سرم را با استیصال می‌خوارانم و فکر می‌کنم که آیا ممکن است جایی در خانه سیگاری داشته باشم؟ و یا این که آیا ارزشش را دارد که گفت‌وگویمان را ناتمام بگذارم و بروم تا سر کوچه که سیگاری بخرم یا نه. نگاه به چهره‌‌ات می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم.

 

آن‌روزی که دکتر گفت بیماری‌ات همین‌طور پیشرفت خواهد کرد و بیش از دوسال زنده نیستی، نه خیلی غصه‌ناک شدم و نه به هم‌ ریختم، می‌دانستم که ماندنی نیستی و سرنوشت ما زجر کشیدن در کنار هم است. اصلا چه فرقی می‌کند که آدم زجر بکشد یا خوشحال باشد؟ چه توفیری داشت که به جای پاک کردن نجاستی که در آن می‌نشستی و جمع کردنت از خیابان‌ها دور هم می‌نشستیم و با بچه‌هایمان حرف می‌زدیم یا آخر هفته به پیک‌نیک می‌رفتیم؟ هیچ! هیچ فرقی نمی‌کرد. زندگی مانند یک قمار است که برد و باخت در آن اهمیتی ندارد، مهم این است که بازی کنی، بازی کنی و بازی کنی. دکتر گفت دو سال دیگر می‌میری ولی هنوز یک‌سال هم نشده و تو باید حالا حالاها در خانه‌ی من باشی. دوست دارم همین‌جا روی این مبل بنشینی و من در مقابلت سیگار دود کنم و به نگاه خیره‌ی بی‌روحت چشم بدوزم.

 

پرنده‌ای لب پنجره می‌نشیند و بدون این‌که نگاهی به داخل خانه بیاندازد می‌پرد. رد پروازش را تا پشت‌بام همسایه دنبال می‌کنم. همان همسایه‌ای که برای پرنده‌ها دانه می‌ریزد. عصر سه‌شنبه‌است.

 

مهم نیست که بفهمی یا نه. و اصلا هم برایم مهم نیست که آن‌روز چه فکر می‌کردی. شاید خودم می‌توانستم این اوضاع را تحمل کنم ولی این تو بودی که نمی‌توانستی کارهای وحشتناکی را که می‌کردی تحمل کنی. تو بودی که گذشته‌ها چادر سیاه به سر می‌کردی و از چشم‌های مردان هیز فاصله می‌گرفتی و این روزها وقتی به خودت می‌آمدی و می‌فهمیدی که برهنه جلوی چشمان همه‌ی مردان محله دویده‌ای فلاکت و غم و شرمی به چهره‌ات می‌نشست که از تحمل من بیرون بود. می‌شدی مانند زنی که دخترش را به عفاف دعوت می‌کند و روزی می‌فهمد که دخترش خبر دارد که درآمد مادرش از راه فاحشه‌گری است. مجبور بودم. میدانی؟ وقتی که با چشم‌هایت و ناله‌های ضعیفت التماسم می‌کردی می‌دانستم که اگر رهایت کنم باز روزهای بعد باید نگاه پر از بیچارگی‌ات را از آن‌چه کرده‌ای و به اختیار خودت نبوده تحمل کنم. چشمانت کمی قبل از مردن پر از تنفر شده بود و دهانت به ناسزایی باز شد که هیچ وقت به صدا در نیامد و نفهمیدم که چیست. باور کن این‌گونه برای هردوی ما بهتر است، مهم نیست که بوی گند جنازه‌ات همه‌ی خانه را گرفته است، من همین جسد متعفنت را با محبت می‌بوسم. باید این یک سال و خورده‌ای را پیش من بمانی، آخر خود دکتر گفت که تا دو سال دیگر در کنار من خواهی ماند. نگاهت بی‌روح است گرچه مدت‌ها بود که بی‌روح شده بود- ولی چه کسی گفته تنها نگاه‌هایی که روح دارند دوست‌داشتنی‌اند؟

 

پی‌نوشت: 
حالا روزا همه‌شون سه‌‌شنبه‌اند
لعنت خدا به این سه‌شنبه‌ها




کلمات کلیدی : روزمرگی، داستان کوتاه