سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: عصر جمعه؛ انتظار

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/5/6 4:0 عصر

 

عصر جمعه است و من باز منتظرم. نشسته روی این صندلی رو به پنجره‌ای که دیوارها نمی‌گذارند از چارچوب آن هیچ منظره‌ای از درخت و شهر و حیات دیده شود. خانه‌ی کوچکم سرشار از کسالت است و بوی گندی که معمولا ماه رمضان‌ها در خانه‌مان نمی‌پیچید. ته سیگارها با بی‌تفاوتی روی سر عابران می‌پرند و لیوان‌های پیش رویم مدام پر و خالی می‌شوند. بی‌تاب و پراضطراب نشسته‌ام و احمقانه امیدهای تکراری‌ام را روی کاغذ می‌نویسم. مانند کرم ابریشمی که در پیله در انتظار پروانه شدن خیال‌بافی می‌کند و نمی‌داند که پیش از آن، راهش به دیگ‌های آب جوش می‌رسد.

 

صدای انداختن کلید در قفل در خانه می‌آید و در باز می‌شود و در کمال ناباوری این تویی که در چارچوب در ایستاده‌ای. مثل پری‌هایی که در داستان‌های کودکی می‌خوانده‌ام، با این تفاوت که به جای لباسی سفید، چادری سیاه به سر داری، چادری سیاه به سیاهی شب که در آن چهره‌ات مانند ماه می‌درخشد و گل سرخی که میان این همه سفیدی غنچه شده است. باورم نمی‌شود. باورم نمی‌شود که این خیالاتی که هر روز روی کاغذ می‌آوردم و شب‌ها توی سطل آشغال می‌انداختم به حقیقت پیوسته باشد. شاید دارم خواب می‌بینم. ولی... ولی در خواب که آغوشت این همه شیرین نیست و گرمای بوسه‌هایت این همه سوزان! نه، من بیدارم و باور می‌کنم که دنیا همیشه چیزهایی دارد که انسان را شگفت زده کند. مانند بیچاره‌ای که در دل چاهی در میان بیابان اسیر شده و آن‌گاه که نفسی با نا امیدی می‌کشد و می‌خواهد در برابر مرگی که این همه نزدیک است تسلیم شود، صدای عبور کاروانی را می‌شنود و در کمال ناباوری مردی را می‌بیند که لبخند به لب از دهانه‌ی چاه به پایین می‌آید تا او را به زندگی بازگرداند. لیلای من برگشته و جمعه‌ی انتظارم این‌بار دیگر با گریه و خشم تمام نمی‌شود. لیلایم آمده و با زبان بی‌زبانی می‌گوید که هرچه گفته دروغ بوده و او همیشه و همیشه به یاد من بوده و وفادارترین همسر دنیاست. می‌دانستم که آن‌ روزهای خوبی که دیده بودم خواب نیست و می‌دانستم که بالاخره یک عصر جمعه‌ای از خواب می‌پرم و با یک لیوان آب سرد گوارا کابوس‌های مکرر شب‌هایم را فراموش می‌کنم. باید لیلایم را به گردش ببرم، باید همین الان برویم شمال، مهم نیست که رئیس‌ام مرخصی بدهد یا نه، می‌رویم چالوس و فردا از کنار دریا به رئیس‌ام زنگ می‌زنم و می‌گویم تا یک هفته سرکار نمی‌آیم. هرچه قدر هم می‌خواهد عصبانی شود و اخم‌هایش را در هم کند و ناسزا بگوید. به گور جدش! او که بهتر از من را پیدا نمی‌کند و مجبور است با من کنار بیاید. لیلایم را ول کنم و بروم کارهای مسخره‌ی آن مردک شکم‌گنده را انجام دهم؟ هرگز! ولی شاید لیلا چالوس را دوست نداشته باشد، همیشه سر این که به قم برویم یا چالوس دعوایمان می‌شد! او هنوز حتما قم را بیشتر از چالوس دوست دارد، زیارت در حرم و بعد شب تا صبح را در جمکران ماندن. نشستن در حرم و مسجد همیشه برای من کسالت‌آور بوده و هست و گریه‌های بی‌معنای این همه آدم را هیچ‌وقت نفهمیده‌ام. با این حال چالوس بدون لیلا مانند یک مرداب متعفن است و قم با لیلا مانند سواحل هاوایی! قم برویم یا چالوس؟ باید از لیلای خوبم بپرسم. ولی نه، اگر خودم به او بگویم که به قم می‌رویم حتما بیشتر خوشحال می‌شود. آری! چالوس و قم چه فرقی می‌کند وقتی لیلایم کنارم هست؟

 

پشت ماشین نشسته‌ام و لیلای زیبا و نازنین و مهربانم در کنارم؛ درست مثل گذشته‌ها، مثل آن زمان که سوار ماشین می‌شدیم و به قم می‌رفتیم و او در راه هی ذکر و دعا می‌خواند و صدای دعایش برای من از هر موسیقی‌ای شیرین‌تر بود. گاهی هم به اصرار من می‌رفتیم دارآباد و کنار رودخانه‌ی زیبایش نصف روز را به گفتن و خندیدن می‌گذراندیم! چه روزهای زیبایی بود. ولی خوب می‌دانم که روزهای آینده زیباتر است. آن زمان هیچ‌وقت فرصت نشد که به چالوس برویم، آخر خیلی دوست دارم که با لیلایم روی ماسه‌ها بنشینیم و دریا را نگاه کنیم و او از خدا بگوید و من به عشق او مؤمن بشوم. مؤمن شدن به عشق لیلا، نماز شب خواندن برای خوشحال شدن لیلا و به هیئت و سخنرانی آخوندها رفتن به خاطر این که لیلا دوست دارد از همه‌چیز بهتر است، حتی از طعم سن‌ایچ که با اتانول قاطی شده باشد و حتی از چای خوردن روی سیگار و سیگار کشیدن روی چایی. اصلا زندگی من لیلاست و بی‌لیلا زندگی‌ام مانند مرده‌هایی است که کسی به زور حرکتشان می‌دهد تا دیگران فکر کنند زنده‌اند، مثل مترسکی که شاید کلاغ‌ها هم دیگر بعد از چندی می‌فهمند که زنده نیست. اما الان با لیلا هستم و راهی قم. صدای این آخوندهایی که دوست دارند ساعت‌ها مغز آدم را به کار بگیرند هم در کنار لیلا از برتنی اسپیرز و لیدی گاگا دلنشین‌تر است.

 

معمولا این وقت عصر ایست بازرسی نمی‌گذارند. ایست بازرسی مال شب‌هاست که بسیجی‌های بیکاره سر خودشان را با گیر دادن به امثال من گرم کنند. ولی نمی‌دانم الان چرا ایست بازرسی به پا کرده‌اند و چرا من را که لیلای چادری عزیزم در کنارم نشسته است را نگه داشته‌اند. پیاده می‌شوم و از دیدن چهره‌های خندان جوان‌ها و نوجوان‌های ریشو تعجب می‌کنم. هیچ‌وقت این جوجه بسیجی‌ها را این همه سرحال و شوخ ندیده بودم، به خصوص وقتی که دارند به کسی گیر می‌دهند. ولی این بار و امروز انگار همه‌ی دنیا عوض شده است! وقتی لیلای من بعد آن همه کابوس به آغوشم بازگشت و با زبان شیرینش گفت که همه ‌چیزهایی که پیش‌تر گفته دروغ بوده است چرا نباید این بسیجی‌ها خوش‌مشرب بشوند؟ ماشین را یکی از همین ریش‌دارها به کنار جاده می‌برد و باقی‌شان با شوخی و خنده مرا می‌برند، به گمانم بزمی‌ به پا کرده‌اند! نمی‌دانم، ولی شاید مرا هم از خودشان می‌دانند و می‌خواهند به من هم خوش بگذرد، آخر قبل از آمدن لیلا دل و دماغی برای اصلاح صورت نداشتم و الان شده‌ام عین همین بسیجی‌های ریشو! مرا با خود می‌برند و من خوشحال از این خونگرمی‌شان تنها نگران لیلا هستم که در ماشین تنهاست، کاش می‌شد او هم به بزم ما بیاید، ولی خوب این‌های بسیجی‌اند و امل، زن‌ و دختر را در بزمشان راه نمی‌دهند، البته فکر کنم لیلا هم دوست نداشته باشد بیاید وسط این همه مرد ریش‌دار، بالاخره آن‌چیز‌هایی که قبلا فکر می‌کردم همه دروغ بود و لیلا همان دختر پاک و معصوم و دوست داشتنی است و حیا می‌کند که بیاید وسط این همه مرد ریش‌دار. حتما از توی ماشین رقصیدن بسیجی‌ها به دور من و خنده‌هایشان را می‌بیند و می‌شنود و از این که بالاخره میانه‌ی من و این جماعت که دوستشان داشت- خوب شده است خوشحال است.

 

پشتم می‌سوزد و بسیجی‌ها دوباره مثل همیشه اخمو شده اند. پای برگه‌ای را امضا می‌کنم و به سمت ماشینم می‌روم تا به خانه برگردم. لیلا دیگر در ماشین نیست و من می‌دانم که باید به خانه برگردم و می‌دانم که آن‌جا و هیچ‌جای دیگری- کسی نیست که دلتنگ من شده باشد و یا از این که تا این وقت شب به خانه نرفته‌ام دلش شور بزند. پشت فرمان می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم و به محض این که تکیه می‌دهم، پشتم به شدت می‌سوزد. همین الان هم می‌توانم تصور کنم هاشورهای مسخره‌ای را که تا یک هفته جایشان بر پشتم خواهد ماند. لیلا مدت‌هاست که به زشت‌ترین راه ممکن رفته و دیگر ارزش این که همه‌ی خیالم را پر کند ندارد. باید به خانه بروم و بخوابم. یک ماهی شده که از کار اخراجم کرده اند و باید از صبح زود بروم پیش رفقایم تا مگر کاری برایم پیدا شود. خرج‌ها زیاد شده و مهلت پرداخت قبض‌ها هم گذشته است و من باز ناراحتم که چرا به جای پرداخت قبض‌ها پولم را خرج خریدن تکیلا کرده‌ام. زندگی‌ام مانند قماربازی شده که به زحمت خرده پولی برای سیر کردن شکمش به دست می‌آورد ولی همان را هم نه به امید سود بلکه فقط برای تفریح قمار می‌کند و هیچ‌گاه برنده نمی‌شود. باید به خانه‌ بازگردم. یک لیوان تکیلا همه‌ی مشکلاتم را حل می‌کند.

 

پی‌نوشت:

 

فرقی نداره جاده چالوس و راه قم
من مستی‌ام که خوش داره رانندگی کنه
یه ماهی که تو آکواریوم زار می‌زنه
تا توی اشک‌های خودش زندگی کنه

 

باید تلو تلو بخوری این زمونه رو
وقتی که مست نیستی به بن‌بست می‌رسی
تو مستی آدما دوباره مهربون میشن
حتی برادرای توی ایست بازرسی

 

می‌خندن و به دست تو دست‌بند می‌زنند
راهو برای بردن تو باز می‌کنند
تو دام مورچه‌ها به سلیمان بدل می‌شی
قالیچه‌ها بدون تو پرواز می‌کنند

 

این بار چندمه که به یه جرم مشترک
هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور می‌زنه
برگرد خونه حتی اگه باخبر باشی
تنها دل خودت برای تو شور می‌زنه

 

یغما گلرویی

 

پی‌نوشت2: پس از پاک شدن وبلاگ محاکات و پس از آن فانتزی‌ها میثم عزیزم وبلاگ جدیدش «رادیو تسبیح» را راه انداخته است. امیدوارم دیگر بلایی به سر وبلاگش نیاورند.




کلمات کلیدی : فراقیات، داستان کوتاه