• وبلاگ : همان حكايت هميشگي !
  • يادداشت : داستان کوتاه: بن بست
  • نظرات : 2 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    ياد اين شعر افتادم

    گاهي مسير جاده به بن بست مي رود
    گاهي تمام حادثه از دست مي رود

    گاهي همان کسي که دم از عقل مي زند
    در راهِ هوشياري خود مست مي رود

    گاهي غريبه اي که به سختي به دل نشست
    وقتي که قلبِ خون شده بشکست مي رود

    اول اگر چه با سخن از عشق آمده
    آخر خلاف آنچه که گفته ست مي رود

    گاهي کسي نشسته که غوغا به پا کند
    وقتي غبارِ معرکه بنشست مي رود

    اينجا کسي برايِ خودش حکم مي دهد
    آن ديگري هميشه به پيوست مي رود

    واي از غرورِ تازه به دوران رسيده اي
    وقتي ميانِ طايفه اي پست مي رود

    هرچند مضحک است و پر از خنده هاي تلخ
    بر ما هر آنچه لايقمان هست مي رود

    اين لحظه ها که قيمتِ قدِ کمان ِ ماست
    تيري ست بي نشانه که از شصت مي رود

    بيراهه ها به مقصد ِ خود ساده مي رسند
    اما مسيرِ جاده به بن بست مي رود

    افشين يدالهي

    يا علي
    پاسخ

    عجب شعري! اگر بلد بودم اين بيت آخرش رو مي‌ذاشتم ته متن‌ام. دمت گرم محمد جان