اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
عاشق مسکين چرا چندين تحمل بايدش؟
چه نسبت است به رندي صلاخ و تقوي را !؟
ما از آن قليل سابقون به در ميخانه ها هستيم ، رطلي گران مي رنيم و مي گوييم كه يارب به فردوس اعلي برم !
شما هم ما را معذور داريد
حقيقت را اگر بتوان از الواح پاك كرد از ذهن ها و دل ها نمي توان گرچه صلاح در اين باشد !
صلاح از ما چه مي جويي كه مستان را صلا گفتيم
واين نوشته ها همان گونه كه فرمود كل نفس لما عليها حافظ همواره باقي خواهد ماند
مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه ي حافظ
كه زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نحواهد شد
نبايد شكوه سكوت و تار موي ادب را ناديده گرفت ! اين بي توجهي همان و سير به انحطاط به جاي كمال همان !
گفت و گو آيين درويشي نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم
يك عمر پريشاني دل بسته به مويي است
تنها سر مويي ز سر موي تو دورم
چه باعث مي شود اين تار مو را طي نكنم؟ ادب و شرم و حيا ! اين تار مو را نبايد ما طي كنيم و اصولا نمي توانيم طي كنيم و اگر ار آن گذشتيم معشوق را از كف داده ايم و نفهميده ايم ! ادب و حرمت خاص معشوق در فرهنگ ما چنان است كه او نبايد توصيف شود مگر به اجمال و نبايد زياد با او رودر رو شد و مستقيم صحبت كرد ، هم چنين وصال او يا رخ نمي دهد ويا دفعتا و بسيار كوتاه ، و اگر قرار باشد وصالي رخ دهد آن جا داستان عشق پايان مي گيرد ! در واقع اين در اثر آميخته شدن عرفان و ادبيات ماست
سكوت شكوهي دارد كه در هيچ سخني نيست و زباني است براي گفتن ناگفتني ها !