سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبه شعر: قهرمان داستان ما

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/9/14 7:2 صبح

آی ای تمام عاشقان هرکجا
لابه‌های بی‌سرانجامتان
کم‌صدا کنید

ای تمام داغ‌دیدگان پرشکیب
اشک‌های ناتمام‌تان
پاک کنید

ای تمام رزم‌جامه‌برتنان
در تمام کوره‌راه‌های پرخطر
در مسیر سرخ رنج‌دیدگان و در ره بشر
تیغ‌های کند خود
رها کنید

از افق‌های دوردست این بیابان پر زغم
یک علم
با غم و غرور
می‌رسد

قهرمان داستان ما
رونق قصه‌های پر نشیب‌تان
بر فراز نیزه‌های افتخار
تا سر ابد
شکسته است




کلمات کلیدی : آرمانی، شعر

به نام پدر

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/9/7 6:16 صبح

 

سلام پدر
حالا که نیستی و حالا که هیچ‌وقت این‌جا را نمی‌خوانی برایت می‌نویسم

پدر
متشکرم که تمام زندگی‌ات را شبانه‌روز عرق ریختی و تلاش کردی تا اگر الان پسرت تنبلی کند و فرصت‌های طلایی‌اش را از دست بدهد روزگار به این زودی‌ها به صورت‌اش سیلی نزند و فرصت‌های دیگری هم برای‌اش باقی بگذارد.

متشکرم که در جوانی و میان‌سالی‌ات همیشه کم‌ترین اشتباهات را کردی تا الان پسرت با اشتباهات بزرگ‌اش هم از پا نیافتد.

متشکرم که جز همسر و فرزندانت دل‌خوشی و دل‌مشغولی و تفریحی نداشتی تا الان پسرت بداند که اگر خانواده‌ای داشت باید تنها به آن‌ها و آسای‌ش‌شان و دوست‌داشتن‌شان فکر کند.

متشکرم که هرگز از زیر بار مشکلات فرار نکردی حتی اگر وزن‌شان کمرشکن می‌شد تا الان پسرت که همیشه از زیر بار مشکلات کوچک و بزرگ فرار می‌کند الگویی برای اصلاح خودش داشته باشد.

پدر

ببخش اگر آن‌گونه که حق توست به تو احترام نمی‌گذارم.
ببخش اگر آن‌گونه که شایسته‌ی توست از تو الگو نمی‌گیرم.
ببخش اگر آن‌گونه که در دل من است محبت‌ام را به تو ابراز نمی‌کنم.
ببخش اگر آن‌گونه که در شأن توست فرزند موفق و افتخارآفرینی نیستم.

پدر عزیز!
خدا سایه‌ات را از سر ما کم نکند...




کلمات کلیدی : زندگی

یه روز خوب میاد

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/8/9 10:39 عصر

 

یه روز خوب میاد

روزی که همه با هم برادر و برابر باشند، روزی که کسی به خاطر احساسش یا عقیده اش تحقیر نشود، طرد نشود، زندانی نشود و رنج نکشد.
روزی که حکومتی نباشد که به نام دین و عدالت و آزادی و هزار جور ادعای دیگر مردم را استثمار نکند و استعدادشان را تباه نکند و کرامت شان را لجن مال نکند و تحقیرشان نکند، روزی که اصلا حکومتی نباشد و به جای قانون و پلیس، اخلاق و مهر حکومت کند.
روزی که هر کس نان بازوی خود را بخورد و آنان که بازوی قوی دارند بازوی کسانی شوند که بازویشان نحیف است، روزی که بازوی همه توان تحمل بارشان را داشته باشد.
روزی که نه باتومی بر سر رپر هم جنس باز آنارشیست جنبش اشغال وال استریت بخورد و نه میلگردی بر بدن دانشجوی بی دین و شکم سیر و جوگیر جنبش سبز.
روزی که نه کسی جریان انحرافی باشد و نه فتنه گر و نه بی بصیرت و نه ضد انقلاب. روزی که نه کسی دیکتاتور باشد و نه مرتجع و نه ساندیس خور. روزی که این کلمات معنای خود را از دست داده باشد.
روزی که نه کسی هو شود و نه کسی تقدیس، نه کسی به زندان بیافتند و نه کسی به کرسی بنشیند، نه کسی درد بکشد و نه کسی درد بیافریند.
روزی که همه برابری
روزی که همه برادری
روزی که
همه آزادی...

یه روز خوب میاد
روزی که معشوق به عاشقش بی مهری نکند و عاشق به معشوقش بی وفایی، روزی که دست نوازش معشوق بر سر عاشق باشد و دست نیاز عاشق در دست معشوق. روزی که معشوق عشق عاشق را باور کند و عاشق خدمتی به سزا از دستش بر بیاید برای معشوق. روزی که...

یه روز خوب میاد
روزی که خدای مهربان با بنده هایش مهربان تر باشد و نه فرمان قتل بدهد و نه فرمان طرد و نه فرمان رفتن. روزی که خدا تنها به برادری حکم کند و برادری و آزادی و ماندن و مهرورزی. روزی که...

یه روز خوب میاد
ایمان دارم
همان قدر که به خدا ایمان دارم
و مهر و عدل و حکمتش
و این که ما در پناه اوییم
و اوست که دل ها به دست اوست
...

پی نوشت: «راستی... وقتی یه روز خوب میاد... شاید از ما چیزی نمونه جز خوبیا... نا امن و خراب نیست همه چی امن و امان... کرما هم قلقلکمون میدن و میشیم شادروان... آسمون به چه قشنگه... کنار قبر سبزه چمنه... ... اگه صبر داشته باشی حله...»

پی نوشت2:
دلم تنگ است
تنگ تر از دل گناهکاری پشیمان که در روز جزا از خدایش می شنود:
«برو و با من حرف نزن»




کلمات کلیدی : آرمانی، شعر

«همان به که ما ساده صحبت کنیم»

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/7/26 10:18 عصر

 

دفترچه ام پر از نوشته های غمبار شده است، نوشته هایی که زودتر از آن که به این وبلاگ برسند منقضی می شوند با لبخندهای خدا و شیرینی نوازش هایش. و چه ناشکری است و چه کوته نظری که باز هم نوشته های غمناک به قلمم می رسند.
دلم خیلی وقت ها تنگ می شود، آن زمان هایی که غم ها و مسئولیت های روح های بزرگ را می بینم و بعد نگاهی به روح عقب مانده ام می کنم که بر زمین می خزد هنوز، و یاد همه ی لحظه هایی می افتم که خواستم بنده ی کسی نباشم و برای خودم خدایی کنم و بعد یاد لحظه های دوری می افتم که خاکسار و اشکبار شده بودم برای بندگی اش. آن وقت دلم فشرده می شود، آن قدر که نزدیک است له شود، آن قدر که نفس ها به سختی خود را به دهان می رسانند؛ و بعد سیب گلو است که با بغض دست و پنجه نرم می کند.
مثل پرنده ی مهاجری که به بازی با گوش ماهی های کنار ساحل مشغول می شود و وقتی به خود می آید که همسفرانش فرسنگ ها گذشته اند و شده اند نقطه ای در آسمان و او سراسر دلهره و ترس و پشیمانی می شود. یا مثل کسی که در جبهه ی جنگ هنگام گذشتن از سیم خاردارها به بازی با سنگریزه ها مشغول شده است و وقتی سر بر می آورد و همرزمانش را می بیند که کیلومترها دور شده اند، نگران می شود ولی هرچه تلاش می کند فایده ای ندارد و فقط زخمی تر می شود، چون بین سیم خاردارها گیر افتاده است و پشیمانی و نگرانی از چشم هایش می بارد.
دلم برای آن چه باید باشم و آن جا که باید برسم و وطن زیبای روحم تنگ می شود. خیلی خیلی تنگ می شود.
و کاش دل تنگی هایم همین باشد نه دلتنگی های خودخواهانه که لباس های دینی و انسانی به تن می کنند.

پی نوشت1: خدا کلام ساده را بیش تر دوست دارد تا کلام پر تکلف و کنایه و استعاره را. خانه ی نقلی را بیش از قصر با شکوه. مسجد ساده را بیش از کاخ-حرم ها و آدم های ساده و بیچاره و متواضع را بیش تر از دین فروشان پر تبختر پرحرف طلبکار از خدا.

پی نوشت2: اگر از خدا بخواهی تلخی نرسیدن در کامت شیرین می شود و اگر از بنده خدا بخواهی شیرینی رسیدن در کامت تلخ خواهد شد.

پی نوشت3: ...




کلمات کلیدی : آرمانی

داستان کوتاه: چاکریم!

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/7/14 10:38 عصر

 

می گویم امروز سحر چه باران قشنگی بود و چه قشنگ لبخند می زدی!
لبخند می زنی.
می گویم دلم نیامد حرفی بزنم که آن خلوت زیبا خراب شود. فقط این که تو هستی و فقط این که تو باشی.
لبخند می زنی.
راستی این جای خانه ی نقلی توست، نه؟
به تایید سر تکان می دهی.
چه خانه ی دلگیری داری!
اخم می کنی.
ببخشید. منظورم این بود که با آن خانه های بزرگی هم که داری اصلاً انگیزه ای پیدا می کنی به این جا بیایی؟ نکند تو هم از خانه های نقلی خوشت می آید؟
لبخند می زنی.
می گویم که گرچه این ایام حالم خوش نبود ولی با این حال آب و جاروی مختصری کرده ام، خانه خانه ی توست، غریبه ها را هم هرگز راه ندادم، خودت می دانی!
به تأیید سر تکان می دهی و به خانه می نگری.

باد خنکی می وزد و پرچم های ایران را در این ارتفاع برمی افرازد، تهران در مه و غباری فرو رفته است که فقط از این ارتفاع دیده می شود.

می گویم کمی دیوارهایش سست شده اند و سقفش خطرناک شده و برخی شیشه هایش شکسته اند.
به خانه می نگری.
اگر تقصیر از نگهداری من است شرمنده ام و اگر کار کار مهمانان و دوستان تو در این خانه است، نکند تلافی کنی صاحب خانه! خانه ی شان آباد!
لبخند می زنی.
می گویم که هرچه تلاش کردم به یکی دیگر از خانه هایت وارد شوم نشد!
گوش می کنی.
خانه ی زیبایی است. سقفش آینه کاری است و کفش مفروش به فرش های زیبا، حیاطش هم پر از گل های مریم و نرگس و رز و لیلیوم و آفتاب گردان است! دم در خانه هم نوشته: «غریبه راه نمی دهیم، لطفاً سوال نفرمایید.» از پنجره که داخل را نگاه کنی عکس یه آقای عینکی هم به دیوار خانه هست که کاپشنش را روی شانه اش انداخته و دست به سینه ایستاده. از توی خانه گاهی اوقات صدای گریه هم می آید...
سرت را پایین می اندازی و به فکر فرو می روی.
می گویم سرایدار آن خانه ی زیبا فقط اجازه می دهد دم در بنشینم. سرایدار آن خانه ی زیبا خود همیشه مهمان این خانه ی کوچک است و به همه جای آن پا گذاشته است، کم کم خود دارد صاحب خانه می شود! ناراحت که نشدی؟ می دانم خانه برای شماست ولی خوب او هم دوست شماست. مگر نه؟
لبخند می زنی و به تأیید سر تکان می دهی.

در این ارتفاع درکنار تو بودن و یک خلوت دو نفره ی عاشقانه خیلی خوب است. ممنون که تا این ارتفاع بالا آمدی!

می گویم که دم در گریه و زاری و آشفته حالی هیچ کمکی به من نکرد. من را راه نمی دهد سرایدارش! دیروز گفتم تو که همه زمان در خانه ی کوچک من رفت و آمد داری نمی گذاری من هم فقط یک گوشه فقط یک گوشه از این خانه ی بزرگ باشم! با قاطعیت گفت: «نه!» دلم شکست و خورد و خمیر شد. ناراحتی ام را که دید گفت: «پس من هم دیگه نمیام توی اون خونه» التماس کردم که باشه من همین جا دم در می مانم و دیگر سعی نمی کنم بیایم تو، فقط تو این حرف آخرت را پس بگیر.
بغض می کنی. {مگر تو هم بغض می کنی؟!}
گفت باشد و در را بست و من ماندم تنها دم در، مغموم و آشفته. بعد یهو تو آمدی! خوش آمدی دوست قدیمی! من هم آمدم بگویم که این سرایدارت دوستت را راه نمی دهد، خیلی بی انصاف است! ولی وقتی که بعد از آن همه وقت دیدمت یهو بغضم ترکید و گریه ام گرفت و آمدم در بغلت و گفتم: «کجا بودی با معرفت؟ دلم یه ذره شد واست!» بعد یادم رفت چه کارت داشتم و همین جوری می بوسیدمت و گریه می کردم و می گفتم که دلم خیلی تنگ شده بود برایت.
بغض می کنی. آن قدر که نزدیک است به گریه بیافتی.
می گویم البته می دانم که دل تو هم کم تنگ نشد و بی معرفتی از من بود... بگذریم. هیچ چیز دلم نیامد از تو بخواهم، ولی دیگر دلم تاب نیاورد آخرش و گفتم: «بامرام! دوباره مارو نذاری بری ها!» و دوباره گریه ام گرفت موقع رفتن تو.
اشکی از گوشه چشمت سرک می کشد.
می گویم که الان قراری با تو می گذارم. من دم در همان خانه می مانم ولی دیگر نه در می زنم و نه اصرار می کنم. صاحب خانه تویی نه آن سرایدار! اگر خواستی هرچند دور و هر چند دیر بگو در را به رویم باز کند و آن زمان چه مهمان نوازی ها که نخواهد کرد!
لبخند پر شعفی می زنی.
اگر هم نگفتی که در را باز کند، خیالی نیست! در دنیای مرام و معرفت جام زهر از دست رفیق به شیرینی شربت است.
لبخند پر از رضایتی می زنی.

باد هنوز می وزد؛ پرچم ها و شاخه های درختان و هشت کلبه دار ساکن در این ارتفاع همه گویی با یک موسیقی لطیف به رقص آمده اند.

کمی سکوت می کنم و چهره ی زیبایت را نگاه می کنم. هرگز از این نگاه شیرینت سیر نمی شوم و هرگز بی نگاه های شیرین ات به زندگی مشتاق نبوده ام. چه قدر دوستت دارم رفیق.

می گویم خیلی چاکریم!
می خندی!
و همه ی اطرافیان زیبارویت و این هشت کلبه نشین کوه، همه و همه به قهقهه در می آیند. موسیقی ات زمین و آسمان را پر می کند.


پی نوشت1: القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله
(
امام صادق. مجلسى، بحار الانوار، ج70 ،ص25، ط تهران).

 

پی نوشت2: قال الله تعالی: من طلبنی، وجدنی و من وجدنی، عرفنی و من عرفنی، احبنی و من احبنی، عشقنی و من عشقنی، عشقته و من عشقته، قتلته و من قتلته، فعلی دیته و من علی دیته، فانا دیته

پی نوشت3: سأل موسى ربه: «یارب این اجدک؟» قال: «عند المنکسرة قلوبهم.» 





کلمات کلیدی : آرمانی

خدایا

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/7/13 9:51 عصر

 

خدایا! دلم گرفته
خیلی خیلی خیلی
دلم زیارت می خواهد، دلم گریه می خواهد، از آن گریه هایی که بند نمی آید، دلم دل پرتوان می خواهد، دلم تو را می خواهد، تو را فقط تو را
دلم تنگ است
تنگ تر از دل «مادری که آخرین سرباز برگشته از جنگ پسرش نیست»

یا کاشف الکرب عن یعقوب علیه السلام
یا من عندک مفاتح الغیب لا یعلمها الا انت
یا اقرب من حبل الورید
یا من تجیب دعوة الداع اذا دعاک
یا من تجیب المضطر اذا دعاک و تکشف السوء

خدایا دلم نماز می خواهد دلم روزه می خواهد دلم اعتکاف می خواهد دلم گریه می خواهد دلم سجاده ی خیس می خواهد دلم دست لرزان می خواهد دلم شهادت می خواهد دلم شهادت می خواهد دلم شهادت می خواهد
دلم غم می خواهد دلم معنا می خواهد دلم آیات صبر و استقامت و جهاد و... و رضایت تو را می خواهد

خدایا!
خدایا دلم آزادی می خواهد دلم رهایی می خواهد دلم پرواز می خواهد دلم باران می خواهد دلم شکستن می خواهد دلم بهانه می خواهد دلم اطمینان می خواهد

خدایا!
دلم مولا می خواهد دلم ارباب می خواهد دلم بند می خواهد دلم کمند می خواهد دلم خدا می خواهد
خدایا دلم تنهاست دلم سردش است دلم از غریبه ها می ترسد دلم به گریه افتاده دلم بی تاب است دلم با نوازش دیگران آرام نمی شود دلم مادرش را می خواهد

خدایا تنهای تنهایم خدایا جز تو کسی را ندارم خدایا جز تو پناهی ندارم خدایا جز تو کسی نیست که این همه دلتنگی و شکایت و توهین و کج خلقی هایم را بپذیرد و نرنجد خدایا ادیبانه سخن گفتن بلد نیستم خدایا بندگی بلد نیستم خدایا به تو سپردن را بلد نیستم خدایا در سختی ها صبر کردن را بلد نیستم خدایا با تو بودن را بلد نیستم خدایا ایمان داشتن را بلد نیستم خدایا عاشقی را بلد نیستم خدایا پاکبازی را بلد نیستم خدایا ایثار بلد نیستم خدایا همه را دوست داشتن بلد نیستم

خدایا هیچ چیزی ندارم خدایا هیچ ارزشی ندارم خدایا هیچ کار خالصانه ای در کارنامه ندارم خدایا هیچ دلیری ای در سابقه ام ندارم خدایا برای تو و به عشق تو هیچ کار نکردم خدایا جز خودخواهی و خودپرستی هیچ کاری نکردم خدایا جز ریا و نمایش هیچ زیبایی ای نداشته ام و جز برای خواهش های پست هیچ کاری نکرده ام خدایا قرار بود خیلی باشم ولی خدایا هیچ نیستم
خدایا! مگر تو پناه آنان نیستی که هیچ ندارند؟ ببین! هیچ ندارم هیچ هیچ هیچ

خدایا پشیمانم! پشیمانم از هرچه کردم و نباید می کردم و از هرچه نکردم و باید می کردم از هرچه گفتم و نباید می گفتم و از هرچه نگفتم و باید می گفتم از از هرچه دوست داشتم و نباید دوست می داشتم از هرچه دوست نداشتم و باید دوست می داشتم از هرچه به آن اندیشیدم و نباید می اندیشیدم و از هرچه به آن نیاندیشیدم و باید می اندیشیدم از هرچه میلم به آن بود و نباید می بود و از هرچه میلم به آن نبود و باید میبود از هرچه هستم و نباید می بودم و از هرچه نیستم و باید می بودم

خدای من!
مادر مهربان من
مادر بخشنده و بزرگوار من
مادر فراموش شده و گم شده ی من
مادر عزیز تر از مادر زمینی مهربان و بخشنده و صبور و بزرگوار من
دلم یتیم شده است!

«راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی نشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه!
ای خدای قادر بی همتا!»




کلمات کلیدی : آرمانی

بعثت

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/6/30 7:27 عصر

 

باید زندگی کنی
تا زندگی های تلخ را شیرین کنی
تا نگذاری گل سرخت پژمرده شود
و گل های باغچه و درخت ها را آفت بزند
و گیاهان پاسیو از بی آبی خشک شوند
تا لبخند بزنی
به روی آنان که
دوستت دارند

نباید منتظر کسی یا چیزی باشی که زندگی ات را معنا کند
تو باید زندگی بی معنی بیچارگان را
معنا کنی

و نباید منتظر مهر دیگران باشی
بلکه باید محبت کنی به همه ی انسان ها و همه ی دنیا
بدون چشم داشت

تو باید «رحمة للعالمین» باشی
تو نباید خسته و نا امید شوی
و نباید کسالت و تنبلی را بپذیری
و میل به سیگار را

تو مبعوث شده ای
قم
فانذر!

پی نوشت1:
آیا خرس های پاستیلی
خرس مهربان را
می شناسند؟

پی نوشت2:
خرس کوچک پاستیلی بودن
بهتر است از
خرس مهربان
بودن

پی نوشت3:
دب اکبر مهربان بود
یا
دب اصغر؟
باید از دلفین بپرسم




کلمات کلیدی : آرمانی، شعر

<      1   2   3   4   5   >>   >