سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عید مبارک

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/6/9 6:38 عصر

 

برای هر آن که در این کلبه ی خرابه مدتی هرچند اندک ساکن بوده و پس از رفتنش هم بوی خوشش هنوز مشام کلبه را پر کرده است. همه می رویم و این کلبه هم ویران می شود ولی این عطر و بو هرگز از خاطر چوب های پوسیده ی خراب شده ی این کلبه نخواهد رفت! باشد که از این کلبه و پیرمرد ساکن اش هم رایحه ای برای کسی بماند.

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید درین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زانرو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وانکس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو من در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و نسترن و عید صیام است

.
عید سعید فطر مبارک!




کلمات کلیدی : شهر پر حریفان

پایان دانشگاه یا جریانسیالیکذهنبیمار4

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/4/29 9:15 عصر

درس تمام می شود ولی من تمام نمی شوم درس می شود و ازدواج می شود و کار می شود ولی من باید هنوز کنترل خطی بخوانم زمان کاپلستون و هایدگر گذشته است هم چنین مصباح و مطهری و سروش هم چنین امتحان الکترونیک و فیزیک حالت جامد و لبخندهای مهاجرزاده لبخندهای همه تمام می شود و دندان های سفید و چادر مشکی و پنجه های سفید پنج سال گذشت با خیال های سرخ و سفید و سیاه و تمام شد عبد و عبدالله و مجاهد و برابری طلب و این ها همه شد رندی که بر خنگ زمین نشسته و کفر و اسلام و دنیا و دینش را به مستراح انداخته در هر حال دوتا امتحان مانده و بقیه الکی امید دارند ولی من میبینم چون چشمانم باز است و دهانم بسته پایان نزدیک دور نخواهد بود یک زندگی و یک راهی که تازگی اش به کهنگی تازگی های قبلی نخواهد بود

بیستوچهارسهنودهجدهوبیستاتاقپایمیزمطالعهیکنترلخطی

پی نوشت: اون چادریه هم بدچیزی نیست همین طور سامان و پرهام و علی چه برسه به مهرداد ولی من بلد نیستم مثل رله و پی ال سی مثل زندگی و الکترونیک2 و صبر و تلاش تا چه شود که ما بشویم بازم مرام ممد که پیگیره و نگران و اگه بود آچار دود از ذغال نیم سوخته ی لیمو بلند میشه نه از برگ تر کروتون و سیکاس دانشگاه تهران و بسیج و بقیه هم بدتر میگه بیا تو امنا جواب میثمو بده و میگه حلقه ها رو هندل کن بکشید بیرون از مکتب ایرانی و ولایت فقیه بابا کمرمون خشکید یه کم بفهمید آدم ها رو




کلمات کلیدی : روزمرگی، جریانسیالیکذهنبیمار

عشق بی سر و ته یا جریانسیالیکذهنبیمار3

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/2/7 8:44 عصر

 

او رفت و من گریه را سردادم یعنی گفت که می رود ولی من گریه نکردم چون اشکم خشک شده بود و دود سیگار زیاد بود تازه همه هم خواب بودند و شامه شان تیز و حساس به دود سیگار و صدای گریه ولی من شجریان گوش دادم می دانستم می رود ولی مطمئن نبودم چون مهربان بود و صحبت می کرد گفتم برسانم به صداقت بافه ی کشمیر ولی ناراحت شد و عصبانی تازه چیزی نگفتم بعد از آن ولی امیدوار بودم یعنی مردد بودم مثل همیشه مثل دیروز مثل الان مثل شیراز مثل تجمع رو به روی سفارت قطر سیدعلی عجب چه قدرتفاوت ولی بالاخره آخرش همین بود دیگه من که مردد می ماندم مثل روز تاسوعا و گریه شب دهم حالا ببینم چی میشه ولی کمان ابرویی که مرغ دل هوادارش هست هم همین جوریه یعنی مرددم و می دونم آخرش مثل شیراز میمونه حافظیه در هوای سرد و خلوت فالوده ی حافظیه هم تعطیله اون ساعت فقط سرما بود و مادر بود و عشق بود و تردید بود و یک حجم بزرگ و سنگین که آدم ضعیف نمی تونه درکش کنه و بغلش کنه و بره بالاش وایسه و از این جور کارها ولی تجربه خوبه یا پدر سوخته است من که نمی دونم ولی میثم جزوه می خواد جزوه الفت به چه دردی می خوره یعنی میشه این جوری باشه یعنی میشه یه نگاه و دو لبخند و و دو دل و یک دل و یک عشق و یک زندگی فعلاً که فکر می کنم همش همین جوریه و بعضیا دارن و بعضیا ندارن مثل من چرا نمی دونم دلیلی هم به ذهنم خطور نمی کنه درس ها هم مونده و شده سوهان روح زخمی و خسته و ناراحت و مردد و سرگردان حالا این کلاس که همین جوریه و واجب نیست ولی کلاس های دیگه چی ازدواج چی زهرا خیلی خوب میفهمه خیلی هم بزرگه اون قدر بزرگه که همه چی رو تو خودش جا میده و تکون نمی خوره مثل اقیانوس نه مثل برکه اون ماهی هم که هنوز زنده مونده و بعیده حالا حالاها بمیره زنده می مونه ولی تنهاست و هیچ کس رو نداره مثل یک پلنگ پیر و زخمی که باید بمیره دوباره دستم درد میگیره چه قدر درد چه قدر تردید چه قدر ضعف خدا کجاست لای شب بو ها که پر از کود حیوانیه پای سرو بلند همسایه هم که گربه ها میرینن تازه گل سرخ ما هم گل نمی ده گرچه مال همسایه پر گل شده مثل بهشت کدوم همون که همه میرن توش به زور و از اون ورش آدم خوبا میافتند پایین تو جهنم هاهاها ممد چرا این جوری شد نمی دونم آخه اون که خیلی آدم دردمند و منصف و خوبی بود چرا عدالت نیست چرا عدل نیست چرا قضاوت عادلانه نیست شاید نباید باشه و ما خوشحالیم و همین جوری هست و باید باشه و همین دیگه نباید زیاد حرف زد چه برسه به نوشتن چه برسه به سیگار اون هم بهمن تازه مارلبورو قرمز اورجینال هاوانا هم که مثل عدالت می مونه ولی وینستون لایت مثل درد و تردید در هر حال باید این ترم همه چی پاس شه وگرنه زحمتکشی که هیچی اعتیاد هم رو شاخشه ولی اولی نیست چون دومی میاد میشه مثل بیدار شدن از یک خواب طولانی و خراب شده یک قلعه شنی چی کار کنم چرا این قدر سخته چرا دستم زود درد میگیره و روحم چرا این قدر مهربونه چرا منو دوست داره چرا اصلا آدما همدیگه رو دوست دارن چرای برای چی لماذا وای موفق می شند و من شکست می خورم همه جوره همه کسه همه جایی همه زمانی تا آخرش شاید هم وسطاش چون از آخرش خبر نداریم ولی آخرش یه چیزیه مثل الان که آخر قبلیه است در هر حال ترنم راست می گفت نمی شه فهمید و اون هم راست می گفت که همش خزعبلاته مثل دنیا مثل فکر مثل عقیده و عشق و این جور حرفا خودم قبول دارم ولی نه ندارم

چهاردونوددهکلاسمخابرات1




کلمات کلیدی : یک عاشقانه کم نور، جریانسیالیکذهنبیمار

تاریخ دانشجویی یا جریانسیالیکذهنبیمار2

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/2/1 9:11 عصر

 

جریان سیال یک ذهن بیمار

چه قدر عدد چه قدر حروف چه قدر علامت چه قدر شلوغ چه قدر دشوار چه قدر طولانی ط...و...ل...ا...ن...ی... خواستم بروم تا انتهایش ولی در میانه راه سنگ زیاد بود پایم زخمی شد یعنی شاید می شد رفت تا تهش یا برد تا تهش یا گذاشت تا تهش نمی دونم این دور و بر ها هم زیاد بود حواسم پرت شد یعنی گفتم چرا این قدر بروم همین جا که خوبش هست یعنی خوب اند نمی دونم اصلا خوبش چه جوریه بزرگه سفیده مهربونه باهوشه ادیبه کلفته... تازه تنبلیم هم می شد یعنی وسط راه دوست داشتم بگیرم یا پهن کنم یا هر چیز دیگه و بخوابم چه قدر خوابم میاد یه سیگار بزرگ اندازه یه خر بزرگ البته همه شون بزرگ اند ولی می خوام بگم بزرگ تازه اصلا این چیزا فایده نداره نمی دونم چی می خوام چی دارم کجا برم کجا بیام کیو ببینم کیو ببرم و از این جور حرف ها درس ها هم خیلی سخت شده یا من خنگم یا من خنگ شدم یا درس ها سخت بود از اول اول ریاضی1 هاهاها سینا آمریکا فاطمه اسلام عایشه... آره سعید امام القاعده شاید هم حزب الله ولی کوبا و چه گوارا و فیدل کاسترو تازه بلشویک ها و لنین چین مائو ویتنام اون یه چیز دیگه بود بعد هم که دین رفت و اومد و بالا و پایین کرد یعنی من کردم بعد هم که درس بود و عدالت یعنی نبود ولی برابری باید می بود هادی و محسن تازه احسان هم سرش گرد شد رفت می دونی نه اگه بگم که باید بگم نمی شه رفتن بالاش دیدم خیلی بلنده خیلی هم سفید بود ولی ارتفاعش زیاد بود برای همین افتادم روش شاید هم توش بعد دست و پا زدم خیس شد تا حالا هم خشک نشده باور می کنی رفته بودم الکی فضولی کنم ولی توی دام افتادم و بالا و پایین شدم یعنی کردم شایدم کردند خدا عجب کجا همه جا نه بابا سرکاریم همه حتی حسین و م ح م د چه برسه به سید عباس و سلیم خانم ها کجان چه بدونم اگه بگم عصبانی میشن و فحش میدن من هم ناراحت میشم و می رم قایم میشم انقدر قایم میشم که هیچکس پیدام نمی کنه تازه اون میدونه خیلی دوره از شیراز هم دورتره چه برسه به اون ور تر از میدون انقلاب شمال غرب رو که دیگه نگو چون اسم خیابوناش رو بگم تابلو میشه بعد همه جا تاریک میشه و گمش می کنم اون قدر به این چیزا فکر کردم که طولانی شد دیگه همه میگن زود میگذره و بعد میمیریم منم میگم ولی باور نمی کنن خیلی حال میده ولی همه ضدحال میزنن زندگیه داریم بابا پایه باشین دیگه بسیج دانشگاه خونه کوچه پارک پشت متال پشت معدن هندوراس هاوانا شاید هم سرخپوست های آمریکا مارلبورو رو میگم نفهمیدن لامش خونده میشه یا نه ولی کاغذ داره تموم میشه و این یارو قشنگه هم اومده و تکلیفم هم مونده {...} لق همه شون بابا بی ادبیه نه بابا نیست در هر حال دستم هم درد گرفت و میخوام برم آب بخورم

پی نوشت: من دارم تمام میشوم چرا چون دستم درد گرفته و کلماتم هم سانسور شده اند تازه احسان هم خوانده و حرف زده اصلا باید برم تکلیفم رو بنویسم ولی این کیبورد خیلی نرمه من هم دوست دارم نرم باشه مثل موش ها مثل آدم ها ولی پی نوشت نباید زیادبشه برای همین یه شعر می نویسم ولی شعره یادم نمیاد مهم نیست.

یکماردیبهشتماههزاروسیصدونودکتابخانهانصار




کلمات کلیدی : شهر پر حریفان، جریانسیالیکذهنبیمار

شبه شعر: سرخ سفید سیاه

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/2/1 8:31 عصر

 

سرخ سفید سیاه

له می شوم
میان این همه سرخ
می گریزم به سپیدان بلند
و از سرکش آن اوج ها سقوط می کنم
در دریایی عسلی
دست و پا می زنم نا امید
تیرهای چوب رنگ کمان داران
بر بدنم می نشیند
و به دست و پا و گردنم می پیچد
 حلقه های سیاه
به کجا بگریزم؟

لا مفر منک الا الیک
لا مفر منک الا الیک
یا حبیبتی!
لا مفر منک الا الیک!

21/1/90




کلمات کلیدی : شهر پر حریفان، شعر

دیالکتیک عشق و سیگار

ارسال‌کننده : عبدالله در : 89/2/8 10:31 عصر

1

 

1. عشق
باید به آسمان رفت
! مائده ها از آن جا می آیند هر چند که مائده های زمینی باشند ! باشد ... من هم می روم ، میروم به سیر من الخلق الی الحق به امید سیر فی الحق ، اما برای سیر من الحق الی الخلق روزشماری می کنم ! سیر مع الخلق الی الحق هم گرچه شاید آرزویی دور بماند اما همواره غم شیرینش در دلم خواهد ماند ولی نا امید نمی شوم که خود گفتی نا امیدی کفر است ! اما در طی این اسفار اربعه یک دغدغه دارم و آن این که در آسمان چه خبر است ؟ اهالی آن از ما هم یادی میکنند ؟ آیا دعای آن ها بدرقه ی راهمان خواهد بود ؟ یا گذشت ایام یاد ما را از لوح خاطرشان خواهد زدود ؟ کسی که در اسمان یادی از زمین نمیکند؟ می کند؟

2. عشق و سیگار
راستی این جا چه قدر سرد است ! این سرما بود که مرا به زیر این خرقه ها
برد ، اما حالا دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند ، دیگر سرما تا مغز استخوانم رسوخ کرده است . چرا همه چیز این دنیا را از یخ ساخته اند ؟ این قصرهای سربلند یخی مرا می ترسانند ! اسلام ، آرمان ، دین ، فلسفه ، اندیشه ، عشق ، فداکاری ، امید؛ جهاد ، شهادت ، رضا ، عرفان و ... و نمی دانم هزار جور بنای یخی دیگر ! چه قدر سردم است !
راستی این پاکت های سیگار چه زود تمام می شوند!

3. سیگار
باز هم سیگار و چای
و تو

مگر می­ شود سیگار باشد
و چای باشد
و
تو نباشی؟

4. عشقِ سیگار...
«نه!

کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی
را
دیگردر این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم نداردمن و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کس
ی را
که  دوست تر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کنند...
من با همه وجودم
خود را زدم ب
ه مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
نا گفته می گذارم...
تا روزگار
بو نبرد...
گفتم که

کاری به کار عشق ندارم!»
آرمان و عشق برای زنده هاست
در میان این همه مرگ

مرا چه به سفر و هم سفر؟
«من به نا امیدی معتادم»
حلقه
ی مرگ در دستانم
چه خوش می درخشد!




کلمات کلیدی : یک عاشقانه موهوم

شبه شعر: سیگار و چای و تو

ارسال‌کننده : عبدالله در : 89/2/7 3:10 عصر

هو المقصود
.
منم که شهره ­ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

.سیگار و چای و تو

باز هم سیگار و چای
و تو

مگر می ­شود سیگار باشد

و چای باشد

و

تو نباشی؟
خواستم سیگار را ترک کنم
نشد
و چای را...
نه!

باید تو را ترک کنم!
قول می دهم!
تو هم قول می دهی
که مرا ترک کنی؟

آااای!
ای «دل­بر به خواب هم ندیده­ ی همیشه بی وفا»!

 




کلمات کلیدی : شعر، یک عاشقانه موهوم