سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقاشی

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/12/16 7:19 عصر

 

دل‌خسته از گنجشک‌ها و حوض نقاشی

رنگ سفیدت را به روی بوم می‌پاشی

سیدمهدی موسوی

 

 

قلم با لطافت در دستم حرکت می‌کند، خط‌هایی که نه نقشی شکسته و گوشه‌ای تیز به جا می‌گذارند و نه به این زودی‌ها تمام می‌شوند. گویی قلم با موسیقی لطیفی روی کاغذ سر می‌خورد. سر و لب و بینی و جامی شراب؛ مرد و زنی رو به روی هم، لبخند روی لبانشان و گل‌های پر طراوت بوستانی که در آن روبه‌روی هم نشسته‌اند. میراث ماندگار ایرانی از مانی تا بهزاد را به طبع خودم مشق می‌کنم. رنگی روی کاغذ سفید نیست ولی این نگارگری از همه‌ی زنده‌هایی که آن بیرون در خیابان‌ها بالا و پایین می‌روند و سر و صدا می‌کنند حیات بیشتری دارد. دست می‌کشم. نگاهی به این منظره‌ی زیبایی می‌کنم که گرچه از درونم برآمده ولی نسبتی با پیرامونم ندارد؛ با همان زنده‌هایی که بیرون در خیابان بالا و پایین می‌روند. لبخندم می‌خشکد و کسل می‌شوم. با مداد سیاه در دستانم بازی می‌کنم. دست چپم را زیر چانه‌ام می‌گذارم و با نگاهی عصبی لطافت بی‌معنی تصویری که آفریده‌ام را نگاه می‌کنم. صدای داد و فریاد همسایه بالایی می‌آید که دارد به  زنش غرولند می‌کند و پاسخ‌های لازم و کافی را هم می‌شنود.

 

پوزخندی به نقاشی‌ام می‌زنم و دوباره با مداد مشغول می‌شوم. این بار خط‌هایی کوتاه و صاف که زود به زود می‌شکنند. مداد با شدت زیادی روی کاغذ فشرده می‌شود. گوشه‌های تیز و زننده. خلوت نقاشی را با مردم ریز و درشت پر می‌کنم. لباس‌های کج و معوج، چانه‌های تیز و مثلثی شکل، چشم‌هایی بی‌فروغ و وحشی که از حدقه درآمده اند، دندان‌های بزرگ و زشت و دهان‌های باز. گویی از روی گوئرنیکا مشق می‌کنم. دیگر از آرامش و متانت قلم در دستانم خبری نیست و نه از لطف حسابگری حرکت‌هایش. خط‌ها تند و پررنگ و بی‌هدف این آشفته بازار را کامل می‌کنند. چهره‌هایی که معلوم نیست از نیم‌رخ دیده می‌شوند یا تمام رخ یا سه رخ. همه انسان‌های کوتوله‌ی طراحی‌ام که دیگر اثری از بوستان و دویار جام به دست باقی نگذاشته اند- سرشار از وحشت و خشم و هیاهو هستند، گویی همه معترض اند و می‌خواهند فریاد بزنند، اما صدایی از این شلوغی در نمی‌آید. با نگاهی عصبی به این دنیایی که آفریده ام نگاه می‌کنم، گویی انتظار دارم چیزی به ذهنم خطور کند و خطوطی بکشم که ناگاه این همه آشوب را به سلامت و سعادت بدل کند. به نقاشی ام خیره می‌مانم. دقیقه‌ها می‌گذرد. از پنجره، گربه‌ی زشت راه راه را می‌بینم که مثل هر روز زیر آفتاب روی دیوار پهن شده و خمیازه می‌کشد و به این‌سو و آن‌سو نظر می‌کند.

 

پاک‌کن را بر می‌دارم، و با خشم و شدت روی کاغذی می‌کشم که کم‌تر جای سفیدی روی آن باقی مانده است. هر از چند گاهی بخشی از کاغذ مچاله می‌شود. سر پاک‌کن که به معدود قطرات شور‌مزه‌‌ای که روی کاغذ افتاده می‌رسد، لکه‌های سیاه زشتی درست می‌کند. پاک می‌کنم پاک می‌کنم پاک می‌کنم.

 

کاغذ مستعملی رو به رویم باقی مانده که دیگر سفید نیست و شوق قلم زدن را بر نمی‌انگیزد. از لطافت دو یارِ پر امید و خشونت و هیاهوی آن ناکجا آباد جز خطوطی بی‌رمق و مبهم و لکه‌های سیاه زشت چیزی باقی نمانده است. به گوشه‌ی اتاقم نگاه می‌کنم؛ سطل آشغالی پر از کاغذهای مچاله شده و پاره شده. به کاغذ خسته‌ی پیش رویم می‌نگرم. درونم از هر احساسی خالی‌ست، خالی خالی خالی. کاغذ را بر می‌دارم و با چسب کاغذی به دیوار اتاقم می‌چسبانم. به تماشای آن می‌نشینم.

 




کلمات کلیدی : روزمرگی، روایت